مهتاب ....

خیال دارم در مورد مهتاب بنویسم...... نه اون مهتابی که تو آسمونه...نه.. یه مهتاب زیباتر که توی یه خونه است... یه مهتاب هفت ساله نازنین که با قلب مهربونش دیشب تا حالا روحمو لبریز شادی کرده...... خیلی هم دوست دارم ببینمش... دیشب دوستم راضیه زنگ زد. راضیه دوست دوران راهنمایی و دبیرستانم... ما سالها خاطرات خوش رو با هم تجربه کردیم خاطراتی که حتی توی دانشگاهم تکرار نشدن... من و راضیه با این که نزدیک 20 سال (اه چقدر پیر شدیم!!) از دیپلم گرفتنمون میگذره با هم ارتباط داریم ولی تلفنی!!! و الان فکر کنم ده سالی میشه که با این که هر دو تو تهرونیم همو ندیدیم!!! خلاصه راضیه زنگ زد و گفت مهتاب که همش 7 سالشه مشتری پر و پا قرص وبلاگته...دراز میکشه و میگه برام بخون و خیلی هم از خوندن نوشته های تو لذت میبره و میگه مامان من فکر میکنم این دوستت یاسمن خیلی آدم خوبیه!!!! میگم: چرا این فکرو میکنی؟ میگه: چون همه رو دوست داره خدا رو دوست داره به همه کمک میکنه خدا هم دوستش داشته که این محبتو گذاشته تودلش!...... بچه ها دلی دارن به بزرگی دریا و روحی دارن به زلالی بارون... اونا آینه تمام نمای رفتار ما بزرگتران... اونا عشق و صداقت رو خوب میفهمن... اونا تموم اون عشقی هستن که ما یه عمر دنبالش گشتیم و متاسفانه خیلی اوقات نمی ببنیمش... خالص و ناب... عشقشون طلای 24 عیاره... اگه هزاران بار عشقشونو محک بزنید یه ذره ناخالصی نداره باور کنید ..نه چون مهتاب گفته من مهربونم دارم اینو مینویسم. مهتاب بهانه ای بود برای این که من امروز در باره روح پاک بچه ها بنویسم... این که باید چقدر مراقب باشیم... اینکه اونا امانتن در دست ما و ما وظیفه داریم که در کنار سیر کردن شکم هاشون روحشون رو هم از عشق سیراب کنیم... این برای من یه افتخاره که یه بچه 7 ساله خواننده وبلاگمه... باور کنید دیشب هر بار یاد این میفتادم یه جوری احساس غرور میکردم... حس میکردم دارم به اون هدفی که داشتم نزدیک میشم... اینکه مهتاب و یا حتی نگار خودم به نوشته هام علاقه مندن شاید دلیلش این باشه که من هر بار که میام اینجا بنویسم یه جوری با خدا مرتبط میشم... برای من نوشتن تو این وبلاگ عین عبادت آرام بخش و  لذت بخشه... قبلا هم بهتون گفتم که گاهی اوقات فکر میکنم هیچ اتفاقی در زندگیم زیباتر و دلچسب تر از این نبود که خدا بیاد  و یه دفعه یه آرزوی ناممکن منو ممکن کنه و اونوقت منم در جواب این لطف و مرحمتی که بهم کرده بیام و بهش قول بدم که یه وبلاگ درست کنم به نام چند قدم نزدیکتر به خدا و توی این وبلاگ سعی کنم به طور غیر مستقیم خدای خوب و مهربون رو به اونایی بشناسونم که فکر میکنن خدا میتونه اونقدر بد باشه که آدمو بسوزونه و سرب داغ تو گلوشون بریزه!!!! اوایل فکر میکردم با این کارم به خدا لطف کردم!! یا لا اقل لطفشو جبران کردم حالا میبینم بازم خدا برنده شد چون میخواست با این وبلاگ درست کردن و نوشتنم با آدمایی مثل شماها آشنا بشم تا بیشتر یاد بگیرم..  

خدا اون انرژی قدرتمندیه که تموم وجودش عشقه و عشقه و عشق... و عشق مگه میتونه بد باشه؟ مگه عشق میشه توش نامهربونی باشه... و امروز خوشحالم که مهتاب این ارتباط رو حس کرده.. خدایا ممنونم...                                                             

به بهانه ولنتاین

راستش من دنبال بهانه میگردم که علاقه مو به اونایی که دوستشون دارم نشون بدم... این که در طول روز چند بار به اونی که دوستش داریم بگیم که چقدر برامون عزیزه خیلی ارزشمنده... ابراز عشق به هر دو طرف انرژی میده... اون طرف مقابل میتونه یه دوست هم جنس یا غیر همجنس...همسر ... پدر و مادر... فرزند و خلاصه هر کسی میتونه باشه. این موضوع حداقل تو خانواده ما (خانواده کوچیک سه نفر و نصفی خودمو میگم...) حل شده است.. انقدر که نگار خیلی اوقات میاد تو اتاق و به من میگه مامان خیلی دوستت دارم و میره... بدون این که مثلا خواسته ای داشته باشه و این پیش در آمدش باشه. یا بارها شنیده که من جلوش به رامین گفتم که دوستت دارم و برعکس... بچه باید بدونه که دوست داشتن به تنهایی کافی نیست و ابرازش در عمل و به گفتار بسیار ارزشمنده... باید بدونه که عشق چیزی نیست که در قلبها زندانی بشه... حتی یادمه دو سال پیش نگار داشت یه فیلم مال کانال دو خودمون رو میدید که پسره یکی رو دوست داشت و از مادرش مخفی می کرد. نگار گفت من که اگه یه وقت عاشق کسی بشم به بابا میگم!!! و منم گفتم کار درستی می کنی... خیلی از ازدواجهای ما که به طلاق منجر شدن حاصل همین نگفتنها به بزرگتراست... عشقهای پنهانی که گاها انتخاب غلط بوده... حالا بحث اصلا این نیست میخواستم بگم فکر میکنید چی شده که ما این چند سال اخیر ولنتاین زده شدیم؟(مثل غرب زده؟) ای کاش ما هم یه روزی تو روزهای یادبودمون داشتیم که روز عشاق نام داشت اینطوری انگار زیبا تر بود نه؟ دو سال پیش بود که شاگردای یه کلاسم ازم  پرسیدن خانوم برای ولنتایمز!!!! واسه شوهرتون چی خریدین؟  (چون خودشون قرار داشتن برن کافی شاپ و به عشقشون کادو بدن... خرس و شکلات و قلب و .... خندیدم و گفتم اولا ولنتاین!! دوما میدونید که این اسم اسم یه کشیشه؟ و داستان ولنتاینو(که حتما میدونید) براشون تعریف کردم... اون شب همش تو این فکر بودم که بدبختی مون اینه که بیشتر تقلیدهامون هم کورکورانه است...شایدم دنبال بهانه ایم تا به اون که دوستش داریم یه یادگار بدیم... و متاسفانه در فرهنگ ما عشق اونقدرها مقدس نیست!!! نمیدونم شاید من اشتباه میکنم...  به هر حال ولنتاین انقدر تو فرهنگمون جا افتاده که پارسال غروب نگار رامینو مجبور کرد برن بیرون و برای معلمش کادوی ولنتاین خرید و بیشتر بچه های کلاس همین کارو کرده بودن و معلم نازنین با یه عالمه قلب رفت خونه...یادتون باشه من امروز دو بار آپدیت کردما!!!

مادر بورد کامپیوترم سوخت!!!

از خواب که بیدار شدم اومدم سراغ کامپیوتر . دکمه پاور رو زدم و لیوان شیر به دست رو صندلی نشستم ولی هر چی انتظار کشیدم مونیتور روشن نشد!!! چه اتفاقی افتاده بود؟ ری استارت کردم فایده ای نداشت!!! زنگ زدم به مهندسین مشاورم مریم و شهرام... شهرام چند تا کار گفت از جمله چک کردن پورت های کامپیوتر و ری ست کردن و ... که هیچکدوم موثر واقع نشد... خلاصه مجبور شدم کامپیوترو بفرستم بیمارستان!!!! و معلوم شد نازنین مادر بوردم سوخته!!! و این شد که من دو روز بی کامپیوتر موندم گرچه باعث شد که سیستم رو هم  ارتقا بدم که البته خیالشو داشتم ولی نه هول هولی... اینجوری بود که خدا بهم گفت یاسمن جان اگه کاری رو هی پشت گوش بندازی ( همین ارتقا دادن سیستم رو که مریم میگه بهتره هر سال ارتقا بدی) اونوقت یه اتفاقی میفته که دیگه انجام دادن و ندادنش دست خودت نیست پس هیچ کاری رو پشت گوش ننداز... اینو برای اون دسته از دوستای خوبم که گفته بودن تنبل شدی نوشتم که بدونن بدون داشتن کیس کامپیوتر یه ذره آپ دیت کردن سخته!!!! دوستتون دارم و زود بهتون سر میزنم....

 

دلتنگی و معجزه خدا

دلم گرفته... خیلی... خیلی شاید بشه گفت بی هیچ دلیل موجهی... شده گاهی اوقات خودتم از دست بی دلیل پر بودنت از غم کلافه شی... هیچی هم نتونه ذره ای از غم درونتو کم کنه... مثلا آف لاینهای دوستات که پر از جوکه... وبلاگی که پر از پندهایی در مورد چگونه شاد بودنه. حتی اعتقادات خودت به این که ذهن ماست که دنیای ما رو میسازه پس شاد باش تا لحظه های شاد برات آفریده شن؟ انگار که مرض داری که یه روزتو پر از غم بگذرونی و در واقع یه روز قشنگتو حروم کنی!!!! امروز از اون روزهای مزخرف بود و هنوزم هست!!! از صبح که پاشدم دلم گرفته بود. دیشب اشکان تا صبح هزار بار پاشد غر غر کرد و خوابید. صبح که پاشدم خسته بودم و دلم هم گرفته بود.. اصلا میدونید چیه؟ دلم هوای خونه بابا رو کرده... هوس آغوش گرم بابا و شونه های نرم و مهربونش...هوس صدای قشنگ ومهربون و پر مهر مامان... دلم هوای خونه ای رو کرده که توش عشق موج میزنه... بوی خوش آشپزخونه مامان که هر غذایی رو هوس کنی دو دقیقه بعد رو گازه. دلم هوای جاده قشنگ چالوس رو کرده با تموم دلتنگی هایی که فاصله بین دل کندن و دل بستنن... دلم هوای گلخونه های گرم و دم کرده مونو کرده که سالهای بچه گی و نوجوونیم توش گم شدن... هوس درختای گوجه سبز توی باغ رو که همیشه با شکوفه هاشون نوید روزای خوبو میدادن...حتی دلم برای سگ های خونه مون هم تنگ شده!!! آدم گاهی اوقات تو سن پیری هم دلش میخواد دوباره بچه شه... سرشو بزاره رو شونه های مامان و باباش و بباره انقدر بباره که ابر چشاش دیگه بارون نداشته باشه(البته لازم به ذکره که من 37 سالمه و پیر نیستم!!) .... اه... چقدر دوری بده... اگه مامان اینا تهرون بودن الان که دلم گرفته بود پا میشدم میرفتم اونجا. کافی بود فقط یه کم رو تخت مامان اینا دراز بکشم و سربه سر مامان بزارم یا سرمو رو شونه های همیشه گرم بابا بزارم. فوری حالم خوب میشد.حیف که فرسنگها راه بین این دل پر غم و اون فرشته های مهربونه... حالتونو گرفتم؟ ببخشید ولی انگار تا نمی نوشتم سبک نمیشدم... هم نوشتم هم گریه کردم. انگار یه کم سبک شدم... اگه چیزی به فکرتون میرسه که به آروم شدنم کمک کنه بنویسید... ممنون.. میرم یه دوش بگیرم و تند تند میام کامنتامو چک میکنم.. حتی یه خط هم که شده بنویسید...  راستی عکس اشکانم اون پایینه ببینید...( من اون سوسکه هستم که قربون دست و پای بلوریه بچه اش میرفت!!!)

--------------------------------------

الان که این پی نوشتو مینویسم  4 ساعت و نیم از موقعی که متن بالا رو نوشتم میگذره...خواستم اینجا از خدایی بگم که همیشه تو تنهاییها به دادمون میرسه... بعد از ماهها که برادرم تو اینترنت نمیرفت امشب حدودای 9 شب بهم زنگ زد گفت مشکل اینترنتم حل شده و میخواستم یه عکس از اشکان برام بفرستی مامان اینا ببینن... گفتم آدرس وبلاگمو میدم عکس جدیدشو ببینن... اصلا الان کانکت میشم... گفت باشه منم کانکت میشم... بعد که کانکت شد وب کم رو زد و بعد هم به درخواست من مامان و بابا رو صدا کرد و بعد با موبایلش زنگ زد به موبایل رامین ... فکر کنید من دلتنگ مامان اینا بودم و حالا هم صداشونو داشتم هم تصویرشونو... چقدر لذت بردم بماند...بعدش رفتم تو آشپزخونه و همینطور که جاتون خالی سبزی پلو ماهی میپختم یه دل سیر گریه کردم و حسابی سبک شدم.... بعد از شام به مامان زنگ زدم گفت متن وبلاگتو خوندیم و بابا خیلی گریه کرد... بمیرم براشون..... ولی من الان خیلی بهترم انگار فقط مرض داشتم اشک اونا دربیاد!!! !ز خدا ممنونم چون اگه علیرضا زنگ نزده بود و خبر درستی اینترنتشو نداده بود و من بابا اینا رو ندیده بودم شاید هنوز حالم بد بود....

به یاد آن روزها

یه کتاب خریدم برای عموی بزرگم به نام جهان پهلوان تختی... آخه عموم دوست جون جونی تختی بود... اولش متن پایینو برای عموم نوشتم... دیشب که برای علیرضا (برادرم) خوندم به آخراش که رسیدم صدای هق هقش بلند شد.فکر کردم داره به مسخره ادای گریه کردن در میاره(آخه خیلی شوخه!)  خودمو آماده کردم که بگم خیلی بدی که داری احساساتمو مسخره میکنی ولی نگاهش که کردم دیدم گونه اش پر اشکه!!!  و داره از ته دل گریه میکنه!!! موقع رفتن گفت یادت باشه یه لقمه شام بهمون دادی از پشت پامون در آوردی!!!! نمیدونم چرا متنمو اینجا مینویسم شاید زیادی جو گرفتتم!!!

به یاد روزهای قشنگی که مهربانی و صفا تنها موسیقی دلنواز زندگی ها بود...

به یاد لحظه های از یاد نرفتنی عید که لبریز از دلشوره های کودکی بود برای عیدی گرفتن از عموی بزرگ که دستان سخاوتمندی داشت...ه یاد لحظه هایی که در کنار درخت زیبای مگنولیا و بوته های رویایی آزالیا عکس میگرفتیم بدون این که دغدغه ای داشته باشیم که یک سال دیگر از عمرم کوتاهمان گذشت... به یاد تابستان های لذت بخش و آب شور دریا که هنوز هم با مزمزه خاطره اش زبانم طمع تلخ و شور آب دریای آن روزها را که از هر شیرینی دوست داشتنی تر بود به یاد می آورد...به یاد زمستان های پر برف و گلخانه های گرم و دم کرده آن روزها....

 به یاد سنجاقکهای رویایی ته باغ که هنوز هم برایم گرفتن آنها شوق کودکی را تکرار میکند...به یاد پاییز هزار رنگی که صدای خش خش برگهایش زیر پا زیباترین موسیقی دنیا بود...

به یاد ازگیل های پر آب و درشت ته باغ.... به یاد انجیرهایی که هرگز به آن درشتی هیج جا ندیدم.... به یاد موهای سفیدی که همیشه مهربانی را تداعی می کرد... به یاد شکار قورباغه های بخت برگشته ته حوض! به یاد شامهای خوشمزه رستوران مدوبن...  به یاد روزهایی که گرم بودند گرم عشقهای صادقانه و صمیمی... به یاد دلهایی که مهربان بودند و پر از عشق... به یاد تمام خاطراتم که در آن باغ ماندند و نخواستم که با من بزرگ شوند تا همیشه با تداعی شان لذت شیرین و ناب کودکی را حس کنم.... به یاد روزهایی که نه دغدغه پول را به همراه داشتند و نه حسرت جوانی و نه دل نگرانی پیری... به یاد روزهایی که در کنار هم خوش بودیم و نمیدانستیم که گذر زمان ما را انقدر از هم دور می کند... به یاد عموی مهربانی که برایم عزیز بود  هست و خواهد بود....

داشتم میرفتم اون دنیا!!!!

 ۹ صبح که چشامو باز کردم از زور بیحالی و سردرد نمیتونستم تکون بخورم! اشکان بیدار شده و بود و به تبع اون منم باید پا میشدم ... حالم بینهایت بد بود. خودمو با بدبختی رسوندم به تلفن گوشی رو برداشتم و اومدم تو تخت زنگ زدم به رامین .هر چقدر سعی کردم با صدای یه آدم سالم حرف بزنم که منشی شون نفهمه حالم بده نشد!!! رامین که گوشی رو برداشت گفتم حالم خیلی بده بیا خونه... تا برسه دقیقه ها نمیگذشتند و اشکان کوچولو هم همش غر میزد که باهام بازی کن!!! رامین رسید و فشارمو گرفت 8 ونیم روی 5 بود... بیخود نبود که حس میکردم دارم مثل یخ آب میشم... اشکانو برد اونور و من تا ساعت یازده و نیم حتی نمیتونستم چشمامو باز کنم... بلاخره بعد از خوردن یه لیوان دوغ شور و شیر و یه کم کیک تونستم سر پا شم که بریم دکتر... گفت ویروسیه و احتمالا عصبی هم شدی... افت فشارت عصبیه... گفتم بله دیروز تو مدرسه از دست یکی از معلمها... و جریانو که تو پست قبلی نوشتم براش تعریف کردم... خندید و گفت پس اون خانوم خیلی قضیه رو جدی گرفته.... بهم آمپول زد و سرم داد اومدیم خونه و رامین سرم رو بهم زد... و بعد هم با اون حالم مجبور شدم برم دندونسازی بخیه لثه هامو بکشم... این که تو این دو روز چی کشیدم بماند ... دیشب واقعا انقدر حالم بد بود که میگفتم یعنی از این بیماری جون سالم در میبرم یا نه! انقدر بد حال شدم که رامین دوباره مجبور شد بهم سرم بزنه... اشکانم این وسط دائم جیغ میزد و بغل مامان و آرامش خونه رو میخواست.... بعد از یه لیتر سرم تازه فشارم 9 شده بود... حتی جون نداشتم که یه قاشق غذا بخورم...خواهرم گلناز اومد خونه مون و برام یه مقدار سوپ پخت و یه سر و سامونی به خونه داد... مامانم دست به دعا برداشته بود و رامین نگرانی تو نگاهش موج میزد... نگار بیچاره هم کلافه بود.... همش میگفتم کاشکی تلفن مریم قاسمیان http://iranreiki.persianblog.com/ رو داشتم بهش زنگ میزدم میگفتم برام ریکی بفرسته... رامین گفت پاشیم بریم بیمارستان که یاد استاد انرژی درمانیم افتادم... رامین زنگ زد بهش و اونم گفت ده دقیقه چشمامو ببندم تا برام انرژی بفرسته... بعد از ده دقیقه لا اقل اونقدر حالم تغییر کرد که بتونم برم مسواک بزنم و برم تو رختخواب و خلاصه صبح که پاشدم از سردرد خبری نبود و فقط کمی ضعف داشتم... ما آدما چقدر ضعیفیم... چقدر ناتوانیم و اونوقت انقدر منم منم میکنیم... خوشحالم که دوباره تونستم بیام و براتون بنویسم چقدر دلم برای اینجا و خوندن کامنتهاتون تنگ شده بود... طولانی مدت نمیتونم بشینم ولی سعی میکنم تا فردا به همه تون سر بزنم...

خساست در عشق و ....

بعضی از آدما ذاتن خسیسن... تو همه چی خست به خرج میدن...

تو چیزای معنوی. ..تو محبت کردن به دیگرون... در عشق ورزیدن ...حتی از یه نگاه پر از مهر یه لبخند  به یه نا آشنا که مثلا تو اتوبوس کنارشون نشسته ... اگه معلمن تو نمره دادن...انگار فکر میکنن اگه خدای نکرده یه تبسم به  کسی که یه لحظه نگاهشون به هم گره خورده بکنن از ذخیره های خنده شون کم میشه!!! یعنی تموم راههایی که میتونن به کمکش یه کوچولو به خدا نزدیکتر بشن رو به روی خودشون میبندن... حالم از اینجور آدما که خست وجودشون رو بیمار کرده بهم میخوره در عین حال وقتی بهش عمیق و بی طرفانه فکر میکنم دلم هم براشون میسوزه... کائنات هم که میدونید پارتی بازی حالیش نیست براش خساست کنی اونم همه چی رو با خست بهت میده... و هی از ذخیره فراوانی ها و عشقت کم میشه و کم میشه تا یه روزی عمیقا  بیمار میشی... یکی از این خسیس ها همکارمه... همونی که پارسال که من مرخصی بارداری بودم به جام موند... بماند که پارسال با روح بچه های من چه کرد... بماند که نمره های کلاسی شون رو یک و دو خلاصه تک داده بود. اینم بماند که من به دستور مدیر و به کمک دفتردارمون تموم اون نمره های کلاسی یک رقمی رو به نمره های بالا و دو رقمی تبدیل کردم!!! حالا امسال یکی از افتاده های پارسال  که دوباره امتحان داده و از ده نمره ورقه 8 شده و نمره عملی پارسالش که یه پروژه تحقیقی بود رو از 10 نمره 9 شده هرچی به این خانوم میگم بابا این بدبخت که پروژه داده میگه نه اون مال پارساله باید دوباره بره تحقیق بیاره...( انگار این دانش آموز قراره کارمند ناسا بشه!!! یا تحقیق در مورد آخرین پدیده های پزشکی یا مثلا زندگی در کرات مختلفه که باید حتما به روز باشه دیگه چهار تا سوال و جواب از یه شرکت که چطور موفق شدن که انقدر اهن و تلپ نمیخواد! )  این تحقیق هم حداقل 5  هزار تومنی با چاپ عکس و تایپ کامپیوتری و سیمی کردن و کرایه رفت و آمد به شرکتهای مختلف واسه این بیچاره که فارغ التحصیل شده و معطل یکی دو تا نمره است آب میخوره. از ظاهرش هم پیداست که وضع مالی زیاد عالی ندارن خوب مگه ما بیماریم که دیگرون رو آزار بدیم؟ از صبح فقط حرص خودم آی دلم میخواست این خانوم محترم رو با یه ترکه آلبالو!!! میدادن به من و تا میخورد میزدمش که نگو!!!! حیف که یاد گرفتم که با آدمای اینجوری یک  و بدو نکنم... گر چه من و دفتر دارمون یه کار کردیم که این دانش آموز همین فردا پروژه اش مفت و مجانی حاضره!!! آخه خدایا حکمتت چیه که همچین آدمای عقده ای رو معلم میکنی؟ ........

کوچه مشیری و عشق پاک دوران نوجوانی...

چند روزه که این شعر دائم تو ذهنم... مال زنده یاد فریدون مشیریه ... شعری که اگه هزاران بار بشنوم بازم مثل روز اولی که شنیدم یه حس خوب عشق ناب و زلال در ذهنم تداعی میشه... شما چه حسی از خوندن این شعر بهتون دست میده؟

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم...

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم...

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم...

شدم آن عاشق دیوانه که بودم...

درنهانخانه جانم گل یاد تو درخشید...

باغ صد خاطره خندید...

عطر صد خاطره پیچید...

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم...

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم...

ساعتی بر لب آن جوی نشتیم...

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت...

من همه محو تماشای نگاهت ...

آسمان صاف و شب آرام...

بخت خندان و زمان رام...

خوشه ماه فرو ریخته در آب ...

شاخه ها دست برآورده به مهتاب...

شب و صحرا و گل و سنگ...

همه دل داده به آواز شب آهنگ...

یادم آید تو به من گفتی: از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن!

آب آیینه عشق گذران است...

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است...

باش فردا که دلت با دگران است...

تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن!

با تو گفتم حذر ازعشق؟     ندانم...

سفر از پیش تو؟        هرگز نتوانم...

...

...

...

 

هرچی سنگه مال پای لنگه!!!

گاهی اوقات با شنیدن داستان بعضی از زندگی ها یه جوری میشم... هم خدا رو به خاطر چیزایی که دارم شکر میکنم ... هم دلم به حال اون آدما آتیش میگیره... هم سعی میکنم یه کاری براشون بکنم... هم وقتی یاد این میفتم که ما آدما هر کدوم خودمون این زندگی رو که داریم انتخاب کردیم یه ارزش و اعتبار خاصی برای اون آدما قائل میشم و میگم خوشبحالشون که انقدر روح والایی داشتن که یه همچین زندگی سختی رو انتخاب کردن که هم خودشون درس بگیرن هم به ما درس بدن... ما که یه لثه جراحی کردیم با ماشین بردنمون دم مطب موندن تا بیاییم از در مطب که دراومدیم با آب آنانانس اومدن پیشوازمون شام با کباب تقویتمون کردن تموم ناله هامون هم به جون خریدن دم به دقیقه هم همه زنگ زدن احوالپرسی و سیل بمیرم برات ها به راه بود نصفه شبش بریدیم!!!!  داستان خانومی بود با 4 بچه قد و نیم قد... شوهرش چند ساله بر اثر سرطان این دنیا رو ترک کرده... این خانوم با 4 تا بچه تو یه اتاق با دستشویی توالت و آشپزخونه مشترک زندگی میکنه... کارگر یه تولیدیه نزدیک 50 سال داره و 70 تومن حقوق میگیره 35 تومن هم اجاره خونه میده!!!! واقعا با 35 تومن باقی مونده چطور میتونه یه خانواده 5 نفری رو بگردونه؟ وقتی دو هفته پیش این داستان واقعی رو شنیدیم (من و رامینو میگم...) خوابمون نمیبرد.. رامین میگفت کوفت بخوریم الهی .... خلاصه یه چیزایی براش جمع و جور کردیم ودادیم اون خانومی  که همکارش بود بهش بده... تا هفته پیش که برف اومد شبش من یه کم مربا و ترشی و میوه بردم به همین دوستم دادم گفتم اینارم ببر واسه اون خانومه گفت باشه ... فردا ظهر اومد منو صدا کردگفت یاسمن میدونی چی شده؟ گفتم نه! گفت اون خانومه تو برفاخورده زمین و دو جای دستش شکسته.... بردیمش درمانگاه دکتر گفت باید عمل شی و خرجش 1000000تومن میشه و اون خانومه گفت نمیشه عمل نکرد؟ دکتر گفت چرا باید طاقت بیاری دستتو بکشیم!!!! خلاصه گچ گرفتن و باید یک ماه و نیم تو گچ بمونه... و اون خانوم چون بیمه هم نیست با دنیای پر از غم رفت خونه.... میگفت تو این یه ماه و نیم از کجا بیاریم بخوریم؟

خدایا .... یه هفته است که از یادش نمیام بیرون... وقتی میبینم انقدر اختلاف طبقاتی داریم بعضی هایی که خودم میشناسم انقدر دارن که نمیدونن کجا قایم کنن که تابلو نباشن و بعضی ها به نون شب محتاج.....................................................

من از صبوری استعفا دادم!!!

من آدم خیلی صبوری هستم باور کنید. یه موقع یادمه تو خونه مون نشسته بودیم و عمه ام داشت به همه نشان میداد!!! نشان طلایی خیالی ..... و به من نشان پر حوصله ترین رو دادن.... مثلا این که من 11 سال آزگار تموم خاطرات روزانه نگار رو نوشتم اونم درست از روزی که به دنیا اومده!!!!  اونم مصور یعنی با عکس که یه مجموعه جالبه و الانم دارم واسه اشکان مینویسم... (یادش به خیر یه روز یکی از همکارام گفت دیوونه ای که این کارو میکنی!!!) شایدم باشم من که ادعای سلامت نکردم.!!! به همون همکار پریروز که سر کار بودم  (آخه هفته ای سه روز میرم سر کار و مامان رامین میاد اشکان رو نگه میداره) میگفتم بنده خدا مامان رامین هر روز باید 7 و نیم صبح خونه ما باشه... گفت: بنده خدا نداره وظیفه اشه!!!! خوب نوه شو نگه میداره!!! گفتم نه آخه باید 6 و نیم صبح یه مسیر طولانی رو پیاده بیاد (تو دلم گفتم الان میگه آخی!) اما گفت بهتر آدمای مسن چربی دارن و واسه شون پیاده روی خوبه!!! منم دمم رو گذاشتم رو کولم و اومدم اونور و تو دلم گفتم ننه مرده اون مادرشوهری که تو عروسش میشی!!! خیلی از اصل مطلب دور شدم خلاصه این آدم صبور در درد دیروز جراحی داشت خودمو میگم دکتر دیروز لثه هفت تا از دندونامو جراحی کرد ....پدرم در اومد تموم راه تا خونه با این که مسکن خورده بودم فک بالا و پایین داشتند از درد میترکیدن و یواشکی رامین چند گوله ای هم اشک ریختم!!! بعدم که اومدیم خونه رامین خواست منو تقویت کنه شام کباب برگ درست کرد!!!! حالا با اون فک دردناک که سوپ هم به زور میشه خورد بماند که من بدبخت برای این که اون ناراحت نشه چطوری کباب خوردم!!!! و شبم که دیگه اشکان خان حالمو جا اورد انقدر نق نق کرد...  منم نمیدونم چرا گوشم هم درد گرفته بود!!! دیگه این آدم صبور چهار صبح جا زد!!! اومدم تو پذیرایی رو مبل دراز کشیدم و یه شکم سیر گریه کردم!!! میگفتم خدایا دیگه صبرم تموم شده تو رو خدا بسته دیگه و یه کم که گریه کردم یادم افتاد میگرن دارم ممکنه فردا سر درد هم بگیرم!!!  در ضمن وسط اون گریه ها هم از ترس این که خدا دلخور نشه میگفتم ناشکری نمیکنم!!! خلاصه اومدم و خوابیدم و الانم خیلی بهترم .البته درد دارم ولی کم... چرا اینهمه حرف بی ربط نوشتم؟ نمیدونم شاید چون میخواستم به خدا از همینجا بگم خدای مهربونم درسته که هر چی بدی رحمته ولی یه کم هوای این بنده صبورتو داشته باش. آخه بچه شیر میده و این بچه گناه داره که شیری رو که با بغضه بخوره!!! ممنون... دوستان کامنت گذار میتونید کمی دلداریم بدید....

رهایی از عادات بد

چه کنیم تا عادات بد رو رها کنیم؟ این سوالی بود که قول دادم به یه دوست که بهش جواب بدم... اول از همه برای این که بتونیم عادات بد رو رها کنیم لازمه اش شناخت خودمونه... چقدر خودتون رو میشناسید؟ .....

برای شناخت خودتون بهترین راه اینه که در تنهایی و خلوت (شب بهتره) یه کاغذ بردارید و شروع کنید به نوشتن صفات خوب و بدی که دارید.... با کمک لیستی که دارید بهتر میتونید کارتون رو شروع کنید... از اون صفتی که بیشتر داره عذابتون میده شروع کنید... برای ترک هر صفت بد خودتون میتونید یه راه پیدا کنید... یادمه یه دکتر روانشناس میگفت اگه آدمی هستید که خیلی زود عصبانی میشید برای کنترل عصبانیتتون یه کش ماست بندازید به مچ دستتون و هر بار که عصبانی شدید یا استرس بهتون غلبه کرد کش رو محکم بکشید و  ول کنید درد ناشی از برخورد کش به جسم! ذهن رو از موضوعی که مشغولش کرده منحرف میکنه... یا اگر بدقول هستید قرارهاتون رو روی آینه بزنید و برای هر بار خوش قولی به خودتون یه جایزه بدید!!! مثلا خودتون رو به یه قهوه دعوت کنید! یا یه کتاب خوب یا هر چیز دیگه ای که دوست دارید برای خودتون بخرید کادوش کنید و جلوی آینه به خودتون هدیه بدید و بگید این به خاطر اینه که تونستی خوش قول باشی... هر بار که خودتون رو در آینه میبینید زیباییتون رو تحسین کنید (حتی اگه زیبا نیستید!!) و به خودتون بگید که دوستت دارم چون خوبی ...مهربونی ....خوش اخلاقی و......

یه کار خوب دیگه دعا کردنه... شبها قبل از خواب برای اونایی که میدونید نیازمند دعا هستند دعا کنید. اول برای اونایی که زیاد  دوستشون ندارید یا اصلا ازشون خوشتون نمیاد دعا کنید بعد برای اونایی که دوستشون دارید و اگر خوابتون نبرد برای خودتون! و معجزه شگفت انگیزشو ببینید.... فعلا برای این جلسه کافیه...

وقتی که پدر رفت

یکی از شاگردای پارسالم برام ایمیل زده پدرش رو دو ماه پیش از دست داده و ازم خواسته که بهش آرامش بدم... نفیسه قشنگم... پدر یعنی یه آغوش گرم ... پدر یعنی تموم امنیت دنیا ...یعنی یه سر پناه ... پدر یعنی مامن ... اما وقتی پدر رفت خدا قدرتی به مادر میده که میتونی تموم این امنیت رو تو آغوش مادر حس کنی... مادرا موجوداتی هستند جادویی... اونا ثابت کردن که میتونن در نبود پدر جای خالیشو پر کنن. میتونی نگاه پدرو از دریچه چشمای پر از عشق مادر ببینی...  انگار وقتی پدر از دنیا میره تموم عشق و محبت و قدرتشو تو وجود مادر میزاره و میره... عزیز دلم من میدونم که تحمل غم به این بزرگی برای تو با اون قلب رئوفت سخته... راستش برای من حتی تصور از دست دادن پدرم (خدای نکرده) وجودم رو میلزرونه...آدم انگار حس میکنه با از دست دادن پدر پشتش خالی میشه... ولی خوب چه میشه کردعزیزم؟ با نیروی کائنات که نمیشه جنگید.. اگه یادت باشه قبلا هم سر کلاس بهتون گفته بودم که ما آدما برای انجام تکلیفی پا به این دنیا گذاشتیم  که نتیجه اش تعالی روحمونه... تموم آدمایی که اعضای یه خونواده  هستند ارواحی هستند که تو اون دنیا با هم دوست بودن و برای اینکه بتونن به اون درجه از تعالی روحشون برسن با هم بودن رو انتخاب کردن تا اتفاقاتی رو با هم تجربه کنن... آدمای خوب به اعتقاد من به این دلیل زودتر میرن که به اون درجه رسیدن... اونچه از بین رفتنی هست جسمه.. روح که میدونی فانی نیست و موندگاره بنابراین واقعیت اینه که پدرت از بین نرفته فقط از یه ماهیت به ماهیت دیگه در اومده... مطمئن باش جایی که هست از دنیایی که ما درش هستیم بسیار بهتره... دنیایی  که توش چیزی به نام حسد... دروغ... کبر... غرور... دورنگی و نامهربونی و... وجود نداره. دنیایی لبریز از عشق نامشروط... یعنی عشق بدون قید و شرط... جایی که آدم به اون قدرت ازلی و انرژی بیکران یعنی خدای مهربون می پیونده و مطمئنا" لبریز شادی و عشق میشه... بنابراین غصه خوردن تو یا اینکه میگی دلت میخواد بمیری فقط باعث درد و رنج روحی میشه که از دنیا رفته.. بزار پدرت ببینه که تو لبریز قدرتی.. بزار بفهمه که دخترش دیگه بزرگ شده و میفهمه که بعضی اتفاقات اجتناب ناپذیرن... اگه میخوای شادش کنی سعی کن اونی بشی که پدرت همیشه آرزو داشت... اینجوری اونو خوشحال میکنی... ضمنا" تو باید به مادرت هم روحیه بدی چون فکر میکنم هیچی دردناک تر از اون نیست که آدم شریک روزهای تلخ و شیرینش رو از دست بده... دوستت دارم و ایمان دارم که میتونی به مشکلاتت غلبه کنی چون قدرتمندی و توانا و خدایی رو داری که هرگز بنده شو نا امید نمیکنه...  از دوستای خوبم میخوام که با کامنتهای زیباشون کمی به نفیسه و همه اونایی که یه عزیزو از دست دادن آرامش بدن...

چراغ سبز و فرصت کوتاه ما برای زندگی...

دیروز رفته بودم خرید تو راه برگشت در حالیکه عجله داشتم به خونه برسم پشت یه چراغ قرمز طولانی گیر افتادم... البته اولش وقتی دیدم تایمر چراغ نوشت 133 گفتم وای چه چراغ قرمز طولانی... اما باورتون نمیشه که تا بیام فکر کنم که چقدر دیگه میرسم خونه و آیا اشکان اذیت کرده در نبود من یا نه چراغ سبز شد یه دفعه به خودم اومدم.. وای لحظه ها چقدر به سرعت میگذرن دیدم بین روزهایی که یه دختر بچه شیطون 3 ساله بودم و تو اون باغ درندشت دنبال بابا میدویدم و رضا صداش میکردم... ( آخه من بچه که بودم از قول دیگران یا به بابام بابا دضا (یعنی رضا ) میگفتم یا داش دضا!!!!) تا روزهایی که به مدرسه رفتم و بعد دانشگاه قبول شدم و... بعدم ازدواج...و حالایی که خودم نگران دومین فرزندم هستم لحظه ها عین سبز و قرمز شدن یه چراغ گذشتن... تموم مسیر خونه تا امروز صبح این چراغ منو مشغول خودش کرده که یاسمن تو این سالها چی برای روحت و آینده اش ذخیره کردی؟ چقدر خوب بودی و مفید؟ چند تا دل نگرون رو از نگرونی در آوردی؟ دست چند تا نیازمند رو گرفتی؟ دل چند تا گرسنه رو سیر کردی؟ به چند نفر کمک کردی که از مسیر نادرست بیان به راه اصلی شون؟ به روی لب چند نفر لبخند نشوندی؟ مگه هدفت از وبلاگ نوشتن نزدیک کردن دلها به خدا نبود؟ چند نفرو نزدیک کردی به خدا؟... دیدم وای چقدر کار دارم... بعد تصمیم گرفتم امروز در این مورد بنویسم آن لاین که شدم دیدم یه نفر به نام جبار ازم کمک خواسته که راهنماییش کنم... ترسیده که نتونه از پس مشکلات زندگی بر بیاد و خواسته که براش در این مورد بنویسم... یادم افتاد روزهایی که اشکان تازه به دنیا اومده بود و منم خسته از ضعف زایمان بودم همش فکر می کردم نمیتونم اشکان رو بزرگ کنم!!!!  اون موقع شروع کردم به گفتن عبارات تاکیدی.... من قوی هستم.... من قوی هستم.... و در طول شبانه روز هر بار که یادم میفتاد بازم تکرارش میکردم... براش آف گذاشتم که تو این پست کمکش میکنم بعد گفتم یه نظر هم از شما ها بخوام ... من وقتی وبلاگ بعضی ها رو که  قطع نخاع شدن یا ام اس دارم میخونم شرمنده میشم که گاهی مشکلات کوچک فکرمو مشغول میکنه... ...  میخوام بدونم نگاهتون به  زندگی و مشکلاتش چیه؟ آیا باور دارید که ما قبل از پا گذاشتن به این دنیا خودمون این زندگی رو با تموم سختی هاش انتخاب کردیم تا در طول این مسیر روحمون تعالی پیدا کنه و بعد که کامل شدیم برگردیم به اصل؟ خوشحال میشم نظر بدید...

وقتی خدا ناممکن ها رو ممکن میکنه.....

خدای قشنگ و مهربونم سلام

نمیدونم چطوری و با چه زبونی ازت تشکر کنم که مریم و شهرام رو دوباره به ما دادی... فکر این که ممکن بود یه اتفاق ناگوار باعث بشه که اونا رو دیگه نبینم یا دچار یه مشکل غیر قابل برگشت بشن تنمو میلرزونه. همین دو سه روز پیش بود که نوشتم خواهرم مریم عشق دوران کودکیم بود و همیشه بهش حس مادری دارم... امروز فهمیدم که دیشب نصفه شب تو اتوبان ماشینشون با جدول کنار خیابون تصادف کرده و جفت لاستیکاش ترکیده و لی خدا رو شکر خودشون سالمن. ماشین در حالی تصادف میکنه که یه لحظه شهرام(شوهر مریم ) خوابش برده بوده و داشته کابوس میدیده که لای گارد کنار اتوبان گیر کرده و یه عده آدم سیاه پوش دارن کتکش میزنن و میخوان ببرنش... وای فکرش بغض تلخمو تو گلو میترکونه و فقط میتونم بگم خدایا ممنون... تو یه بار دیگه به من نشون دادی که اگه بخوای میتونی همه چی رو اونجور که خودت صلاح میدونی بکنی... وقتی امداد خودرو میاد تا ماشینو ببره میگه تعجب میکنم که با این سرعتی که شما داشتید ماشین چیزی نشده و شما زنده و سالمید... با این اتفاق باید ماشین  چپ میکرد....  حالم بده یه جوری حس میکنم یه اتفاق شوم از بیخ گوشمون رد شده و برای شکرش باید قربونی داد.... ملینا جون یادته گفته بودی در مورد چشم زدن بنویسم؟ استاد انرژی درمانیم میگفت چشم زدن عبور انرژی های قدرتمند از درون چاکرای چشم  که میتونه برای طرف مقابل مشکل ایجاد کنه.  من واقعا چشم زدن رو قبول دارم.... یه عروسی قشنگ و باشکوه... یه خونه قشنگ و جهاز بسیار زیبا... یه ماشین نو.... یه عروس داماد خوشبخت و ناز... و یه چشم که میتونه یه نگاه تحسین برانگیز داشته باشه نه خصمانه.... و یه خدای مهربون که میتونه همه چی رو عوض کنه... شهرام میکه بعد از برخورد با جدول اون سیاه پوشا منو رها کردن و و دور شدن درست مثل این که قرار بود برم ولی تقدیر عوض شد.... حالشون خوب نیست... مریم و شهرامو میگم جفتشون شوکه شدن... باور اتفاقی که افتاده براشون سخته... شایدم باور بزرگی خدا... ما آدما همیشه تا اتفاق خاصی نیفته و تکونمون نده باور نداریم که چقدر برای خدا عزیزیم ...چقدر به فکرمونه و همش به خاطر چیزای کوچیک و بی اهمیت غصه میخوریم... میدونید من معتقدم که هر اتفاق در زندگی ما یه نشانه هست یه راهنما ( مثل علامات راهنمایی رانندگی) با این تفاوت که ما برای فهمیدن علامات راهنمایی رانندگی میتونیم از کتاب راهنماش استفاده کنیم ولی برای فهم علامات هشدار دهنده کائنات باید به درون خودمون مراجعه کنیم چون اتفاقات مشابه برای هر کس یه مفهومی دارن................(تازگی ها خیلی پر چونه شدم میدونم!!!)  

ازدواج

راستش خیال داشتم امروز به درخواست ملینا در مورد چشم زدن بنویسم... یه دوست دیگه هم ازم خواسته بود در مورد از بین بردن عادات بد بنویسم... ولی یه مسئله باعث شد که امروز در مورد ازدواج بنویسم. دوست خوبی برام ایمیل زده بود و مشکلاتش رو نوشته بود و از من راهنمایی خواسته بود....

 دوست قشنگم ازدواج یعنی انتخاب یه همراه که بتونه لذت سفری رو که ما در این دنیا داریم دو چندان کنه...  فرض کن میخوای قله یه کوه رو فتح کنی یه نفر هم در کنارت داره قدم میزنه با یه فاصله نسبتا نزدیک... اگه بدونی در طول کوه پیماییت این همراه میتونه برات یه دوست خوب باشه ....در طول این مسیر بهت چیز یاد بده و تو هم دانسته هاتو باهاش فسمت کنی... هر جا که به کمک احتیاج داشت دستت رو بگیره... اگه خسته شدی کمی از بارت رو برات بیاره... شب که هوا تاریک شد کنارت بمونه تا احساس امنیت کنی... اگه خسته شدی و نا امید از فتح قله با حرفهای قشنگش بهت امید بده... اگه تو راه گرسنه شدید لقمه هاتونو با هم قسمت کنید و خلاصه در طول این سفر یه همسفر خوب داشته باشی سعی نمیکنی قدمهاتو کند کنی تا به تو برسه و باب آشنایی باز بشه؟ یا تند تر نمیری تا بهش برسی و خلاصه الباقی مسیرو با یه همسفر خوب طی کنی؟ خوب حالا فرض کن زندگی یه سفره و اون همسفر شریک زندگی یا شوهرته... یه زوج خوب اون زوجی هستند که در سفر زندگی همراه هم باشن... تو مشکلات و شادیها در کنارهم. و همدیگرو بفهمن.. میدونی زبون آقایون با خانمها فرق میکنه؟ یه روزی با خوندن کتاب زنان ونوسی مردان مریخی و بعد خوندن کتاب زن کامل ( مال مارابل مورگان) فهمیدم که برای گفتن خواسته هام باید به زبون شوهرم حرف بزنم... اونم همینطور  فهمید که برای فهمیدن زبون من باید این زبونو یاد بگیره وگرنه دائم دچار سوء تفاهم میشیم.البته این فقط کافی نیست. خوردن فرهنگ دو خانواده به هم از شروط اصلیه... چون بعدا برای خودت مشکل ساز میشه... تو که نمیخوای توی مسافرتت یه همسفر داشته باشی که از نیمه های راه غرغرش شروع بشه که وای چرا این لباسو پوشیدی اه چرا این نوارو گوش میدی... چرا این کتابو میخونی؟ ووووو... تو بهترین کارو کردی چون من هنوزم برای خیلی از تصمیم گیری هام از بزرگترا کمک میگیرم. چون اونا هم ما رو دوست دارن هم موفقیتمون براشون ارزشمنده. بسیار کار خوبی کردی که به حرف مادرت گوش دادی... ضمنا یادت باشه بیشتر آدما گوشه قلبشون اثری از یه عشق دوران کودکی یا جوانی هست که بهش نرسیدن... فکر کردن به اون عشق یا مقایسه کردنش با شریک  زندگی فقط آدمو آزار میده. تو میتونی اون عشق رو مقدس بدونی .  بزاریش تو یه صندوق زیبا و طلایی و گوشه قلبی نگهش داری. فقط همین... و شروع کنی به پیدا کردن صفات خوب همسرت...همه آدما پر از صفات قشنگن فقط باید پیداشون کرد... سعی کن تا پیدا کنی... موفق باشی...

 

جوابی برای ملینا

راستش من زیاد از نوشتن پست های طولانی خوشم نمیاد چون فکر میکنم ممکنه حوصله خواننده ها سر بره ولی اینبار به درخواست ملینا که تو پست قبلی برام کامنت گذاشته مینویسم...ملینای عزیزم سلام. واقعا خوشبختی چیه؟ دیدگاه ما نسبت به زندگی چیه؟ بزار برات از خودم بگم شاید بیشتر بتونم بهت کمک کنم... راستش این وبلاگ یه وبلاگ واقعیه نوشته هاشو میگم .جاییه برای بروز دادن احساساتم و هیچ چیز توش الکی نیست حتی اسمها واقعی هستن من واقعا یاسمنم و عاشقانه اسممو دوست دارم. خوب حالا شروع می کنم به نوشتن از خودم... در یک روز قشنگ بهاری در سال 46 درست موقع سال تحویل در بیمارستان رضا پهلوی (تجریش) به دنیا اومدم ( و همیشه فکر میکنم بهترین هدیه ای بودم که اون سال خدا به مامان و بابام داد!!!!)... پدرم کارش تولید و پرورش گل بود... اون موقع خونه مون تو خیابون فرشته و دیوار به دیوار خونه خواهر تختی بود و محل کار بابا دروس بود. نزدیک دو سالم که شد پدرم تصمیم گرفت که به خاطر شغلش به شمال بریم. اونا  بین متل قو و چالوس یه باغ خریدن... پدرم و عموش. یه باغ 50 هزار متری که برای یه بچه دو ساله به اندازه یه دنیا بزرگ بود... دنیایی که هرگز تمومی نداشت... انگار هر چقدر راه میرفتم به انتهای این بهشت دوست داشتنی نمیرسیدم... پدر و مادرم عاشقانه همو دوست داشتند و دارن(بزنم به تخته!!!) و من تو محیطی پر از عشق بزرگ شدم... بعد از من گلناز به دنیا اومد که برام واقعا عزیزه خواهری که یه جوری مظلوم و مهربون گلی از من 4 سال کوچکتره و بعد مریم که همیشه حس مادری نسبت بهش داشتم و واقعا مهربون  ودوستداشتنیه... مریم که 10 سال از من کوچکتر اون روزا عشق دوران کودکیم بود ... یه دختر تپلو با موهای فرفری طلایی درست مثل شخصیت کتاب قصه ها ... و دبیرستانی بودم که مامان علیرضا رو به دنیا آورد... این که چقدر علیرضا عزیز دردونه  ما شد و چقدرم شیطون بود بماند... برادری که 15 سال ازم کوچکتره و بینهایت مهربونه و خیلی هم بانمک... دخترا همه دانشگاه رفتن و ازدواج کردن.علیرضا هم دانشجو هست هم دانشگاه تدریس میکنه...از اون روزهای قشنگ اونقدر خاطره های زیبا دارم که نمیدونم کدومو  بنویسم. فقط اینو میدونم که برای من خانواده یعنی عشق.... ملینای قشنگم منم تو دوران نوجوانیم با این که از دور و بریهام دوستام وفامیل شرایط خیلی بهتری داشتم  خیلی از اوقات احساس خوشبختی نمیکردم!!! اون روزایی که میخواستم برم کوه و مامانم نمیذاشت یا برم مهمونی دوستام و بابام میگفت نه! و بهتره بگم اون روزهایی که برای خواسته های نا به جام جواب نه میشنیدم... ولی حالا که فکرشو میکنم میبینم چقدر احمق بودم!!!! بعدها که ازدواج کردم و بچه دار شدم تازه فهمیدم که مامان و بابام عاقلانه ترین کار ممکن رو می کردن... چرا که منو دوست داشتند و نمی خواستند که من در معرض خطر قرار بگیرم. من همیشه از محبت کردن به دیگران لذت میبردم گرچه بارها جواب محبتهامو به بدترین وجه ممکن گرفتم!!! ولی از رو نرفتم. بلاخره آدمهایی هم پیدا میشن که محبتت رو بفهمن...

بعدها دانشگاه قبول شدم و اومدم تهرون ... تازه قدر خونه و مامان و بابا و غذای آماده و همه چی رو دونستم... تا وقتی تو خونه بابا بودم هرگز نفهمیدم که بی پولی یعنی چی... بابا هر چی میخواستیم می خرید هر چی.... خوب من با عشق ازدواج کردم و از شانسم هم تخم مرغ شانسیم توش یه چیز به درد بخور بود!!!! اون موقع ها رامین دانشجو بود و من طرحم رو میگذروندم. شرایط مالیم اصلا مثل خونه بابا نبود. به هر حال شوهرم دانشجو بود و لازم بود که من روی خیلی از خواسته هام پا بزارم... اما شاید از اونجایی که همیشه در رفاه بزرگ شده بودم و به قول قدیمیها چشم و دل سیر بودم حتی اون روزا هم برام دوست داشتنی بودن و هستن... خوب بعدها رامین درسش تموم شد رفت سر کار و مدیر عامل یه شرکت شد و بعد وضعمون خیلی  عوض شد .. همه چی شد اونجور که آرزو داشتیم... و من دیگه لازم نبود مثل قدیم صرفه جویی کنم. یا بین دو خواسته یکی رو انتخاب کنم... اما ملینای قشنگم اگه صبور نبودم و اگه هر جا که کم می آوردم از نیروی عشق کمک نمی گرفتم الان اینطوری نبود... رمز موفقیت من در زندگیم صبور بودنم و عاشق بودنم بود... هرگز نذاشتم که مسائل مالی بین ما مشکل ایجاد کنه. هرگز نذاشتم که شوهرم بفهمه که چیزی رو میخوام ولی چون پولمون کمه نمی خرم... همیشه بهش میگفتم که از انتخابم راضیم و اگر دوباره بهم بگن که دوست داری با کی ازدواج کنی تو رو انتخاب میکنم... که البته دروغ نمیگفتم... راز خوشبخت بودن در زیبا دیدن زندگیه.. خوشبختی فقط یه حسه. که تو میتونی با قدرت باور نکردنی ذهن ایجادش کنی...من با خوندن کتابهای مختلف و رفتن کلاسهای مختلف دیدگاه خودم و شوهرم و نگار رو نسبت به زندگی عوض کردم. من میدونم که پول واقعا چیز عالی و ماهیه. نه تنها میدونم بلکه ایمان دارم که پول حلال بسیاری از مشکلاته ولی اگر نخوای دنیا رو قشنگ ببینی بالاترین ثروتها هم نمیتونه تو رو خوشبخت کنه... باید بخوای تا بشه... من سعی میکنم مقداری از پولمو ...مقداری از عشقمو... مقداری از دانسته هامو مقداری از وقتمو... بزارم برای اونایی که نیاز به پول من به عشق من به وقت من و نیاز به اطلاعات من دارن... اینجوری بیشتر احساس خوشبختی میکنم... محاله تو به من آدم بیچاره ای رو معرفی کنی و من از کنارش بی تفاوت بگذرم... تموم فکر و ذکرم میشه اون آدم و مشکلاتش... و راهی که بتونم بهش کمک کنم... و این خودش به آدم یه انرژی مضاعف و یه حس خوب خوشبختی میده . این که میتونی به درد دیگران بخوری... ملینا جون من بازم برات مینویسم و تو پست بعدی در مورد چشم زدن مینویسم... ممنون که اومدی و به من یه ایده برای نوشتن دادی...

نگار

نگار و پدرش
تو کامنت قبلی آقا مسعود ازم خواستن که در مورد نگار بنویسم. چند بارم شاگردام گفتن چرا از نگار نمی نویسی... شاید واقعا وقتش باشه که از اولین فرشته ای که پا به خونه پر از عشقمون گذاشت بنویسم اون روزا رامین دانشجو بود سال پنجم بود و هنوز دو سال مونده بود که درسش تموم شه. نگار توی خونه ای که فضاش دانشجویی بود یعنی کتاب و درس به دنیا اومد. وقتی به دنیا اومد من دیگه کار پرستاری رو رها کرده بودم و تازه 6 ماه بود که مشغول تدریس در دبیرستان بودم. اون طرف کتابهای باباش بود و اینطرف ورقه های مامانش .شاید همین امر باعث شد که از بچه گی عاشق کتاب بشه و قبل از مدرسه رفتن خوندن و نوشتن رو یاد بگیره.  یه دختر مهربون و باور کنید داستان خاله سوسکه نیست که از بچه اش تعریف میکرد.... نگار واقعا همیشه بیشتر از سنش حالیش بوده و من هر بار تو این پنج سال که نگار مدرسه رفته به مدرسه اش سر زدم انقدر ازش تعریف کردن که  تا ساعتها از این که نگار باعث سربلندیمه غرق شادی میشم . نگار 11 سالشه و کلاس پنجمه تعداد نوزده هایی که در این سالها گرفته (اونم نمره نوزده کلاسی نه تو امتحان) به تعداد انگشتای دست هم نیست. همیشه شاگرد ممتاز بوده و من الان دو ساله که هیچ کاری به درساش ندارم. عاشق مطالعه هست و شبها آخرین کسی هست که میخوابه!!! درست عین بچه گی های خودم. ندرتا قبل از ساعت 12 شب میخوابه و تا دیر وقت کتاب میخونه. کتابهای 300 -400 صفحه ای هری پاتر رو دو سال پیش تموم کرده و علاقمند یه داستان های کوتاه شل سیلور استاینه... مثل مامان باباش عاشق کتابهای تن تن و میلو هست!!  کتابهایی مثل پی پی جوراب بلند... اتوبوس مدرسه....خانواده زیر پل ....کارتنک شارلوت و تام سایر که همه مال دوران بچگی خودم بودن رو پارسال خونده و الان علاقمند به خوندن قطعات کوتاه از جی پی واسوانی شده... مجله موفقیت کودکان  و سروش کودکان رو هر ماه  و دوست کودکان و دوست نوجوان و بچه ها گل آقا رو هر هفته میگیره و میخونه... عاشق کار با کامپیوتره و خیال داره مثل خاله اش کامپیوتر بخونه و انصافا بیشتر از من کار با کامپیوتر رو بلده...... تقریبا بیشتر سریالهای تلویزیون رو با تکرارشون میبینه!!! همچنیتن مسابقات تلویزیونی حتی بیمزه هاشونو!!! به فیلمهای کاراته ای جکی چن خیلی علاقمنده و کلا بهتره اینطوری بگم که نگار دست رد به سینه هیچ فیلمی نمیزنه!!! خیلی قشنگ بلده پولهاشو پس انداز کنه و حساب یک قرون پولهاشو داره!!!  البته اگه ولش کنیم هر چی داره یا نذر میکنه برای فقیر یا دوست داره برای ارشیا پسرخاله 3 ساله اش یا برای اشکان چیز بخره!!!) تازگی ها به موسیقی علاقه مند شده و متخصص خواب کردن اشکان با نوار آریانه!!! خیلی اوقات از گل فروشی دم مدرسه برای من یه شاخه گل میخره تا شادم کنه... اشکان رو بی نهایت دوست داره و مثل یه مادر مراقبشه. خیلی از اوقات تازه 11 شب یادش میفته که فردا امتحان داره!! نیم ساعت میره تو اتاق و فردا با یه بیست میاد خونه!!! انشای بسیار خوبی داره که البته با خوندن اونهمه کتاب بعید نیست... در بهار سال 79 در مسابقه نقاشی زیباییهای ایران در سانفرانسیسکو شرکت کرد (اون موقع نگار 7 ساله بود) و یک لوح تقدیر به همین مناسبت از اونجا دریافت کرد...   خوب دیگه کافیه .... دعا میکنم که همیشه سالم باشه که از همه اینایی که گفتم ارزشمند تره...راستی یه خروارم سی دی کارتون داره که از هر فرصتی برای دیدنشون استفاده میکنه!!! عاشق ریاضی هم هست و دیگه فکر کنم هیچ وقت از من نخواهید که در مورد کسی بنویسم!!!

جراحی لثه

نمیشه که همه خواسته هاتو بر آورده کنه و هیچوقت هم نه مریض بشی نه مشکلی برات پیش بیاد میشه؟ اونوقت رو دل ممکنه بکنی!!! ممکنه یادت بره که سلامتی چه نعمتیه!!! واقعا تا روزهای غمگین ابری نباشن چطوری میشه قدر روزای آفتابی و خوب رو دونست!!! باور کنید الان که دارم این مطلب رو مینویسم خیلی فکم درد میکنه روز سه شنبه یه جراحی لثه داشتم (همون که قبلا گفته بودم) و هنوز درد دارم چند تا بخیه خورده و رویش با خمیر جراحی پانسمان شده... مامان مهربونم وقتی صدامو شنید که گفتم دکتر گفته کل فک بالا و پایینت باید جراحی بشه بغضش ترکید و گوشی رو داد به بابا که من نفهمم گریه میکنه ولی فهمیدم و به بابا گفتم می خوام با مامان صحبت کنم... گفتم  عزیزم چرا گریه میکنی ؟ گفت آخه تو داری درد  میکشی.. دلم برات میسوزه کنارت هم که نیستم که کمکت کنم. گفت نمیدونم تو که انقدر مهربونی و به همه کمک میکنی چرا برات این همه اتفاق میفته (البته من به اون خوبی که اون میگه نیستم ولی خوب مادر همیشه بچه شو خوب و بهترین میبینه!!!)... خندیدم و گفتم از کجا میدونی شاید قراره اتفاقای بدتر بیفته خدا کمترش میکنه.... تو رو خدا ناراحت نباش خدا رو شکر کن که زود فهمیدم و میتونم درمان کنم... خدا رو شکر کن که همسری دارم که به جای غر زدن همراهمه و کلی بهم آرامش میده... و خلاصه آرومش کردم...میخوام پیش یه جراح لثه دیگه هم برم اگه اونم گفت جراحی دیگه برم ادامه بدم. خیلی درد داره ولی چه میشه کرد... البته اعتراف میکنم که اولش که دکتر گفت خودمم کلی جا خوردم و حالم گرفته شد ولی وقتی اومدم تو ماشین و به رامین گفتم کلی باهام حرف زد و آرومم کرد. گفت فوقش این رفت و آمد های ما برای جراحی لثه و کار دندونات یه سال طول می کشه و ما یک سال هفته ای یه بار میاییم دکتر... چه اشکال داره غصه چی رو میخوری؟ ... خدا رو شکر کن... و من کم کم آروم شدم و دیدم واقعا راست میگه و غصه خوردن هیچ دردی رو دوا نمیکنه... راستی یادم رفت بگم که بعد از 11 ماه تو خونه موندن دیروز اولین روزی بود که رفتم مدرسه سر کار و اشکان کوچولو رو پیش مادر بزرگش گذاشتم که خدا رو شکر آبرو داری کرده بود و اذیت نکرده بود... راستی یکی از شاگردام گفت خانوم چرا از نگار نمی نویسید... چی بگم نگار دیگه خانوم شده درسته که 11 سالشه ولی عین یه مادر اشکان رو تر و خشک میکنه و انصافا اشکانم اونو از همه بیشتر تحویل میگیره... خدا جفتشونو برای هم نگه داره...

چه میکنه قدرت فکر !!!

خیلی خوشحالم خیلی... 5 شنبه صبح بود که رفتم دکتر غدد و گفت که تیروئیدم پرکاره... یادتونه که... هر چی ازش خواستم که بهم 10 روز فرصت بده تا شاید بتونم با قدرت فکرم مشکل تیروئیدم رو حل کنم گفت نمیتونه چون ممکنه ده روز دیگه به داروی بیشتری نیاز پیدا کنم... من باید تا شنبه صبح صبر میکردم تا از دکتر اشکان بپرسم میتونم با خوردن روزی 100 میلیگرم دارو (پی تی یو) به اشکان شیر بدم یا نه!!! و یادتونه که چقدر مضطرب بودم  از پنج شنبه شروع کردم به گفتن جملات تاکیدی همونایی که توی پست های  قبلیم نوشتم... حتی نیمه شب هم که بلند میشدم به اشکان شیر بدم اونا رو تکرار می کردم. تا این که یکشنبه شد و رفتم دوباره آزمایش دادم .از خوردن داروم فقط یک روز میگذشت و از گفتن جملات تاکیدی 3 روز. یکشنبه قبل از این که قرصم رو بخورم رفتم و دوباره هورمون های تیروئیدیم رو چک کردم و امروز وقتی جواب آزمایش رو برای دکتر خوندم تعجب کرد و گفت جواب آزمایش اصلا با علائمی که داشتی جور در نمیاد!!! و داروم رو نصف کرد و من هم خوشحال و خندون و با خیال راحت تر به اشکان شیر میدم و خوشحالم که تونستم کاری بکنم که اشکان از شیر مادر خوردن محروم نشه...

دائره المعارف بی نزاکتی یا چطور کفر مامان رو در بیاریم!!!!


نمیدونم شاید نوشتن این مطالب اینجا یه کم مسخره باشه ولی من با خوندنشون کلی حال کردم. کتاب مال نگاره و خاله مریمش براش خریده ....اسمشم هست دائره المعارف بی نزاکتی یا چطور کفر مامان رو در بیاریم!!!

*وقتی مامان بهت غذا میده تف کن...

*وقتی بابا بهت غذا میده بخور و لبخند بزن!!!

*مامانت چاق شده نه؟ موقع غذا خوردن هی قاشقت رو بنداز زمین تا مامان خم بشه و برش داره. اگه زود زود لاغر نشد!!!

*گوشواره مامان رو بکش!!

*مامان گناه داره! وقتی باهاش میری حموم شالاپ شولوپ کن تا مامان هم خیس بشه و کیف کنه!

*علم ثابت کرده که وقتی غذا رو بمالی به صورتت خوشمزه تر میشه!

*خودتو خسته نکن که فرق آره و نه رو یاد بگیری!

*وقتی مامان انگشتشو میکنه تو دهنت که ببینه دندون تازه در آوردی یا نه گازش بگیر تا بفهمه که دندون در آوردی!!

*اگه گفتی کاغذ توالت چند متره؟

*اون لیوان پلاستیکیت که سرش چند تا سوراخ داره میدونی چیه؟ آب پاشه!!!

*ته بستنی قیفی جایزه است اول تهشو بخور!!!!

*به مامان نشون بده که از ظرف پر غذات میشه به جای کلاه استفاده کنی... 

دعا برای سلامتی

من به فرایند زندگی اعتماد می کنم و میدانم که والاترین موهبتها را برای من به ارمغان می آورد...

 من لیاقت داشتن سلامتی را دارم و اکنون آن را می پذیرم...

من آن الگوی آگاهیم را که در برابر خیر و صلاحم مقاومت میورزد رها می کنم...

من خود را تائید میکنم...

 

 

 

 

پر کاری تیروئید...

اولین نسیم پاییزی که میوزید یاسمن لباس زمستونی ها رو در می آورد و موقع بیرون رفتن از خونه کلی لباس می پوشید... ... وقتی زمستون می شد شبا موقع خواب یک بلوز شلوار گرم می پوشید و اتاق خواب رو اونقدر گرم میکرد که میشد تو اتاق ماست مایه بزنی!!!!  موقع بیرون رفتن از خونه انقدر لباس می پوشید که به زور میتونست راه بره... دو سال هم بود که دکتر بهش گفته بود به خاطر سینوزیتش زمستون ها کلاه سرش بزاره. از اونجایی که یه معلم بود و دوست نداشت بعضی ها با کلاه تو خیابون ببیننش و مایه حرف و چونه بشه روی کلاهه یه روسری هم سرش میکرد!!! خلاصه زمستونها یه ساندویچ بود که می رفت بیرون!!! پارسال زمستون برعکس شد همش گرمش بود حتی شبا بخاری اتاق خواب رو خاموش میکرد و شوهر سرماییش مجبود بود تا صبح تیک تیک بلرزه..... ولی خوب چه میشه کرد همه میگفتن آخه تو بار شیشه داری و دو نفسه هستی به خاطر همین گرمته!!!  شهریور شد و اشکانش به دنیا اومد حالا دیگه دو نفسه نبود ولی باز هم داشت میپخت!!! مثل قورباغه ا ی که بندازیش تو آب جوش!!! ولی تا حرف میزد همه میگفتن تازه زاییدی از ضعفه که گرمت میشه!!! آخه شیر میدی مال اونه!!! یاسمن پرستاری خونده بود که البته 12 سال بود که پرستاری رو رها کرده بود و دبیرستان تدریس می کرد. وقتی دید 4 ماه از زایمانش گذشته و تو این سرما و سوز زمستون با یه آستین کوتاه و مانتوی نازک بازم قورباغه آب پزه فکر کرد نکنه تیروئیدش پر کار شده. وقتی گفت همه گفتن نه بابا فکر بیخود میکنی... ولی دیگه شبها خوابیدن تو اتاقی که بخاری توش روشن بود شده بود براش یه کابوس. وقتی بخاری رو خاموش میکرد اشکان کوچولو یخ می کرد. نصفه شب که پا میشد میدید گوش و لپ اشکان کوچولو یخ کرده... چکار باید می کرد؟ بدون این که با کسی مشورت کنه پاشد رفت پیش یه دکتر غدد. یه فرشته مهربون که از قبل میشناختش. اون دکتر با معاینه و شنیدن شرح حال گفت که احتمالا تیروئیدت پرکار شده و براش آزمایش داد. امروز صبح که یاسمن جواب آزمایش رو به دکتر نشون داد دکتر گفت آره تیروییدت پر کار شده و هم باید دارو برای تیروئیدت بخوری هم دارو برای قلبت چون تپش قلب پیدا کردی! و متاسفانه باید برای اشکان کوچولو شیر کمکی شروع کنی چون ممکنه این داروهایی که میخوری باعث کم کاری تیروئید اشکان بشه... بغض گلوی یاسمن رو میفشرد... پیش خودش میگفت ( هزاران نوزاد در سرتاسر دنیا هستن که مادراشون به هزار و یک دلیل از جمله خوش هیکل موندن یا راحت بودن یا بیمار بودن یا بیخیالی بهشون شیر خشک میدن ولی آخه من با شیر دادن به اشکان لبریز عشق میشدم... رابطه من و اشکان یه رابطه عمیق احساسی بود وقتی بهش شیر میدادم هر دو لذت میبردیم...گذشته از اون شیر مادر انقدر فایده داره که آدم غصه اش میگیره که بچه شو از این نعمت محروم کنه.) راستشو میخواید وقتی داشت کتاب دارو شناسی شو میخوند و دید که نوشته اصلا نباید در موقع خوردن این دارو به نوزاد شیر داد دیگه بغضش ترکید. یه چیزی مثل یه گردو تو گلوش حتی نمی ذاشت آب دهنشو قورت بده... و اشکای داغ و شورش گونه هاشو خیس کرده بودن. یه جوری به اشکانش نگاه می کرد انگار قراره از هم جداشون کنن... بابای اشکان خیلی با یاسمن حرف زد و گفت شاید خواست خدا بوده که حالا که تو قراره بری سر کار اشکان شیر خشک بخوره. اگرچه اصلا شیشه نمیگیره... به هر حال یاسمن تصمیم گرفت بیاد و برای شماها که همیشه بهترین شنونده غصه ها و شادی هاش بودین بنویسه تا با حرفاتون دوباره آرامش بگیره. این وبلاگ برای یاسمن جایی برای حس گرمای حضور خداست و شماهایی که براش کامنت میگذارید فرشته هایی که خدا برای آرامشش فرستاده... همتون برام عزیز هستید و دوستتون دارم....راستی عکس پاپانوئل اشکان هم اون زیره ببینید!!!

شروع به کار

نمیدونم چرا امروز اینجوری شدم همیشه تا میشینم که براتون بنویسم تند وتند جمله ها میان تو ذهنم و تایپ می کنم و بعدشم که میخونم راضی ام از نوشته هام.(چه از خود راضی!!!) ولی امروز این سومین متنی هست که مینویسم و بعد از خوندن دلیتش میکنم!!!! شاید به خاطر اینه که ذهنم حسابی درگیره. همونطور که قبلا گفتم مرخصی من (به خاطر به دنیا اومدن اشکان کوچولو) امروز تموم شد و دیشب تا دو نیمه شب بیدار بودم هر کاری میکردم خوابم نمیبرد یه جور نا آرومی تو وجودم بود بارها با خدا حرف زدم همه چی رو سپردم دست اون. چون وقتی کار ها رو  میسپری دست خدا همیشه  بهترین نتیجه رو میبینی .... خلاصه صبح رفتم اداره فعلا افتادم همون مدرسه ای که میخواستم ولی معلوم نیست چی بشه چون مدیرمون گفت برای نتیجه قطعی و این که چه بکنیم سه شنبه بیا جلسه ای که در مدرسه هست..چون به جای من یه معلم حق التدریس اومده.... وای مادر شدن در کنار تموم لذت هاش چقدر سخته... دو ساعت از اشکان دور بودم وقتی اومدم خونه قورتش دادم دلم برای لپ هاش و بوس های زیر گلوش که بوی خوش پودر میده تنگ شده بود.  اونم در نبود من کلی جیغ زده بود!!! خلاصه باز تا سه شنبه باید صبر کنم... برام دعا کنید....

طلاق یا بخشش و ازدواج دوباره؟

بخشش چیز خوبیه نه؟ هر کدوم از ما آدما چقدر میتونیم بخشنده باشیم؟ بزرگی و عظمت روحمون چقدره و تا کجا میتونیم خوشبختی خودمون رو فدای خوشبختی بچه هامون کنیم؟ حادثه ای  چند وقت پیش باعث شد که یکی از دوستانم از شوهرش جدا بشه. متوجه شده بود که شوهرش با خانم دیگه ای دوست شده اونم در حالی که یه دختر دبیرستانی و یه دختر یک ساله داشتند. هر بار سعی کردم خودم رو جای اون خانوم بزارم و ببینم اگه من (خدای نکرده!!!) در این شرایط قرار می گرفتم چه می کردم دیدم حتی تصورش هم حالم رو بد میکنه... تصور این که کسی که عشقت بوده از نظر فرهنگ خانوادگی و مالی هم خیلی از تو پایینتر بوده (همون خانوم آقا رو میگم) و صرفا عشق باعث شده که تو به عنوان شوهر و شریک زندگی و یه همراه تو مشکلات بپذیریش و بعد از سالها زندگی بعد از تحمل کاستی ها و نداریها حالا که به یه جایی زندگیت رسیده که میتونی یه ذره راحت زندگی کنی (تازه هنوزم به راحتی خونه بابا نباشه!!) ببینی که ای وای زیر سر شوهرت بلند شده و  دیگه تو رو نمی خواد و تو چی داری ؟ هیچی... یه جوانی از دست رفته که به پای کسی گذاشتی که لیاقتش رو نداشته!!!! نه لیاقت تو و عشقت و نه لیاقت بچه هاتو که مثل فرشته معصوم و بی گناهن... خوب حالا اگه اون طرف هیچ ادعای پشیمونی هم نکنه و با طلاقی که تو درخواست کردی موافقت کنه چی؟ و بعد از طلاق هی بیاد به بچه ها سر بزنه و بازم حرفی از پشیمونی نزنه چی؟ چقدر باید در انتظار بمونی؟ تا کی به یاد جوانی از دست رفته ات اشک بریزی و طعنه های دیگرون رو تحمل کنی؟ حالا اگه طرف بعد از یک سال بیاد بگه من پشیمونم منو تو خونه راه بده چه میکنی؟ چشماتو میبندی و می گی باشه فکر می کنم این یه سال اصلا تو زندگی ما نبوده... نه این یه سالی که طلاق گرفتیم نه اون یه سالی که کنارم بودی ولی منو نمیدیدی و دلت با دیگری بود.... می گی من حاضر نیستم به خاطر خودخواهی خودم بچه هامو بدبخت کنم؟  ولی این دوست من این کارو کرد و قراره برن چند روز دیگه دوباره عقد کنن....نظرتون چیه؟

 

شب یلدا و حافظ

عجب رسم زیباییه شب یلدا.... از وقتی که یادم میاد همیشه شب یلدا کنار مامان اینا بودیم...چه اون موقع که شمال بودن چه بعدها که اومدن تهرون خونه خریدند و برای شب یلدا میومدن تهرون که همه کنار هم باشیم... امسال هم همینطوره و قراره که امشب بریم خونه مامان اینا. نمیدونم چرا همیشه شب یلدا یه حال دیگه ای دارم جدا از مراسم زیبای آجیل خوری و انار خوردن و هندونه خوردنش که اگه اون شب اینا رو نخوری انگار گناه کردی!!!! اون فال حافظش یه حال خاصی بهم میده. من و رامین خیلی به فال حافظ ایمان داریم هر موقع که یه کاری میخوایم بکنیم که دو دل هستیم رامین میگه یه تفال به حافظ بزن ببینیم چی میگه که همیشه هم درست در میاد...  امشب دلشوره دارم که ببینم حافظ در مورد سر کار رفتنم چی میگه... آخه جمعه مرخصیم تموم میشه و شنبه صبح باید برم اداره . این روزها بیشتر از همیشه اشکان رو به خودم می چسبونم همش فکر میکنم جدایی از موجودی که ماههاست با منه چقدر سخته. درسته که اشکان شنبه میره تو 5 ماه ولی قبل از اون هم نه ماه تموم لحظه ها با من بود و حالا بعد از 13 ماه با هم بودن یه دفعه جدا شدن سخته... برام امشب دعا کنید. نمیگم چی چون خودم هم نمیدونم چی به نفعم هست.فقط بخواهید اون چه به نفعم هست بشه... اگه همین دبیرستان دم خونه مون که همیشه میرفتم بیفتم میرم سر کار و گرنه یه سال مرخصی بدون حقوق میگیرم... تا خدا چی بخواد...

خدا میگه رو تو برم

سلام به همه خوشبختانه همه چی بر وفق مراده. دندون های من دو تاشون باید روت کانال مجدد بشن بعد یه جراحی روی لثه برای افزایش طول تاج دندون و بعد هم قالبگیری برای روکش!!! فکر کنم حداقل ده جلسه ای باید اشکان رو به دندون بکشیم و بریم تا دندون سازی!!! نازنین پدر فرزندان هم دو سه روزه که دچار یک دل درد مزمن شده و امروز که به زور بنده یه ذره دور کارش رو خط کشید و رفت دکتر جناب آقای دکتر گفتن که ممکنه آپاندیسیت باشه که خوب این دیگه نور علی نوره و کلکسیون دندون من رو آپاندیسیت کامل میکنه!!! رفت و آزمایش داد که اونم تاییدی بود بر تشخیص دکتر. منتهی علائمی مثل تب و بی اشتهایی و تهوع آپاندیس رو نداره و همین باعث شد که یه کور سویی از نور امید در دلم بتابه که شاید یه کولیت ساده باشه. به هر حال قراره 5 بره دکتر تا دوباره معاینه بشه و البته من اصرار دارم که یه سونوگرافی هم بشه که دیگه خیالمون راحت شه که آپاندیسیت نیست. اشکان نازنین هم دیشب مثل یک ساعت شماطه دار که خیلی منظم کار میکنه هر 1 ساعت یه بار بیدار میشد دو قلپ شیر میخورد و می خوابید از صبح هم عین بچه ننر ها تا می گذاشتمش زمین نق میزد که بغلم کن و راه برو!!! و با تموم این اتفاقات کمابیش نا خوشایند ما امشب شام مهمونیم . انقدر خسته ام که انگار 24 ساعت کره زمین با تموم مشکلاتش رو دوشم بوده و دو تا باند ضبط صوت تو گوشام و زبونم هم انقدر به دندون ناسور شده تیزم خورده که انگار زبونم هم دیشب تا حالا تو دهن یه کوسه بوده!!!!     البته اصلا نا شکری نمی کنم( الان خدا میگه روتو برم!!!) فقط نمیدونم چرا اصلا حوصله مهمونی امشب رو ندارم.   دلم یه خونه ساکت یه بچه خواب و .... میخواد... دعا کنید که این فقط یه دل درد ساده باشه...

دندون!!!!

هر کدوم از ما برای انجام دادن تکلیفی پا به این دنیا گذاشتیم که این تکلیف میتونه روحمون رو تعالی ببخشه. پس این درست نیست که از خدا به خاطر اتفاقی که برامون افتاده و برامون خوشایند نیست گله کنیم. درست اینه که هر اتفاقی رو که پیش رو داریم با روی باز بپذیریم و تلاش کنیم که از اون رویداد چیزی یاد بگیریم. اینا رو دارم به خودم میگم چون با این که به این گفته ها اعتقاد دارم ولی هر بار که مشکلی پیش میاد باز اولش شروع می کنم به غصه خوردن و چون این وبلاگ یه وسیله است که من به کمکش روح خودم رو آروم کنم و به خدا نزدیکتر .... پس چیزهایی رو که میدونم دوباره برای خودم تکرار میکنم و نتیجه این میشه که شما میبینید.... راستش چند دقیقه قبل برای دو تا از دندون هام مشکلی پیش اومد که باید حتما برم دندونسازی... مشکلی با دندونسازی ندارم چون با این مسئله که دندونهای ناز نازی دارم مدتهاست که کنار اومدم اما باز مسئله این پسر کوچولو پیش میاد که تو این مدتی که باید برم دندونسازی اشکان رو که فقط شیر مامان رو می خوره چه کنم؟ اولش خیلی ناراحت شدم. دکترم راهش به خونه خیلی دوره و تو این ترافیک مسخره تهرون هر بار رفتن و اومدنم 3 یا 4 ساعت طول میکشه و اشکان تو این مدت حتما گرسنه میشه و هم خودش اذیت میشه هم کسی رو که نگهش میداره و عملا امکان پذیر نیست که تنها بمونه. بردنش هم باز کلی دردسر داره ولی چه میشه کرد؟ لابد یه دلیلی داره که من باید برم دندونسازی نه؟ غصه خوردنم هم هیچ مشکلی رو حل نمی کنه. پس همینجا از خدای خوبم تشکر میکنم که راهی برای علاج مشکلم هست و فقط ازش خواهش میکنم که کار به جاهای باریک مثل روت کانال و جراحی و این صحبت ها نکشه!!! شما هم اگه دوست داشتید برام دعا کنید.

عکس خوشگل اشکان

اینم به جای کامنت:
Ashkan!

نوشته شده توسط خاله مریم!

نا مه ای به خدا

وای خدای بزرگ ازت ممنونم. به خاطر تموم بزرگی و عظمتی که داری. من نمیدونم چطوری میشه بچه دار شد و  زیبایی و عظمت تو رو در نگاه اون نوزاد ندید... وقتی به این موجود کوچولو  که هدیه تو نازنین مهربون به من بنده ناچیزه نگاه می کنم  از اینهمه لطف و بزرگی تو بغضم می گیره... انگار تموم زیباییهایی که تو آفریدی تو صورتشه... یه دنیا معصومیت تو نگاهشه. وقتی بغض میکنه  قلبم می لرزه. میگم خدایا یعنی من لیاقت این هدیه ای رو که بهم دادی دارم؟ یعنی میتونم اونجور که وظیفه ام هست و به خاطرش پا به این دنیا گذاشتم تربیتش کنم ؟ هدایتش کنم به اون راهی که باید؟ 19 روز دیگه مرخصیم تموم میشه و باید برم سر کار. همش فکر می کنم چطوری دوریش رو تحمل کنم؟  خدای خوبم باور کن وقتی در آغوش میگیرمش انگار تو رو در آغوش گرفتم. لبریز آرامش میشم. وقتی باهاش حرف میزنم و می خنده حس میکنم هیچ هدیه ای تو دنیا نمی تونه انقدر شادم کنه. وقتی خوابه دلم براش تنگ میشه... رامین می گه به خاطر این هدیه ارزنده اگه تا آخر عمر هم شکرش کنیم بازم کمه... من میدونم که تو اونقدر خوب و بزرگواری که حتما یه جوری برنامه ریزی می کنی که به اشکان در زمانی که من سر کارم سخت نگذره. وقتی کارها رو دست تو می سپرم بهتر از اون میشه که خودم به زور ازت یه چیز بخوام. پس لطفا" همین مدرسه دم خونه بیفتم با یه برنامه خوب. قبلا ازت به خاطر این لطفت متشکرم. قول میدم جبران کنم...

 

سفر به نور

امروز می خوام یه داستان واقعی براتون بنویسم. یکی از رهجو های داییم ( رهجوها کسانی هستند که برای ترک اعتیاد داییم راهنماشون میشه و بعد از آموزش دوازده قدم هر جا که نیاز به کمک داشته باشن کمکشون می کنه و...) خلاصه این رهجو تا حالا داییم رو ندیده بود فقط برای ترک اعتیاد به سی دی های داییم که مال همایش پارسالش تو ایران بود گوش داده بود... وقتی تو فرودگاه اصفهان برای اولین بار داییم رو میبینه بغض می کنه و به داییم می گه... تو روزهایی که در حال سم زدایی بودم (ترک اعتیادش..) یه شب خیلی حالم بد بود خوابیده بودم و به سی دی تو گوش میدادم خیلی استخوان درد داشتم انقدر که تحملم طاق شده بود تو همون حالت درد خوابم برد و تو خواب دیدم که دارم از یه خیابون عبور می کنم و از درد به خودم می پیچم که یه دفعه یه آقایی اومد جلو و گفت: چی شده؟ گفتم: درد دارم. گفت بیا ببرمت یه جایی که خوب شی و دست منو گرفت و به یه جایی برد که پر از نور بود وقتی به نور رسیدیم حس کردم که دیگه هیچ دردی ندارم و وقتی از خواب بیدار شدم دیگه دردی حس نمی کردم و جالب اینه که بدونی اون مردی که من توی خواب دیدم و کمکم کرد هم شکل تو بود هم قد و هیکل تو رو داشت با این که منم تا به حال عکسی از تو ندیده بودم...

میدونید این اتفاقات واقعی بیشتر منو به این واقعیت نزدیک میکنن که ما همه برای رسیدن به هدف خاصی پا به این دنیا گذاشتیم و باید کنکاش کنیم که هدفمون از اومدن به این دنیا چی بوده... که مبادا به بیراهه بریم...  

شفای زندگی

تا چه اندازه به نشانه ها معتقدید؟ نشانه ها و علامتهایی که خدا مثل علائم راهنمایی و رانندگی سر راهمون می گذاره تا ما رو هدایت کنند به اون سمتی که باید بریم... پریروز آخرین جلسه فیزیوتراپیم رو هم رفتم و دیگه حس می کردم که کمرم خوب شده ولی زهی خیال باطل!!! یه کم که اشکان رو بغل کردم باز درد گرفت. یه دوست خوب داره برام انرژی می فرسته که فکر میکنم همون یه مقداری هم که خوب شدم از اثرات انرژی دادن ایشونه ... خلاصه دیشب در حالی که درد کلافه ام کرده بود اومدم تو هال که از توی کتابخونه یه کتاب بردارم که تا اشکان می خوابه بخونم. آخه اشکان ساعت 12 شب زودتر نمی خوابه... خلاصه همینطور که دنبال کتاب می گشتم چشمم به یه کتاب افتاد که هر چی فکر کردم یادم نیومد که کی خریدمش اسمش بود شفای زندگی و نویسنده اش لوئیز هی ... همونطور که از اسم کتاب بر میاد کتاب در مورد این نوشته که چطور میتونیم خودمون به کمک افکارمون دردهامون رو از بین ببریم همونطور که خود نویسنده تونسته بود سرطان بد خیمش رو در عرض 6 ماه از بین ببره... یه حس خاصی بهم دست داده بود پیش خودم گفتم اونوقت بعضی ها به وجودش به مهربونیش و به عشقش شک میکنن... بابا جون دیگه چه طوری حضورش رو به ما ثابت کنه!!!! چه جوری عشقشو به ما نشون بده؟( خدا رو میگم ) اشکان خوابش برد و من تا جایی که چشمام یاری دادن کتاب و خوندم و تو دلم گفتم حالا فهمیدم این کمر درد چه پیامی برای من داشت...

ماموریت برای یک روح

بعضی از آدمها به زلالی بارونن به گرمی خورشید و به زیبایی گل ... روحشون رو می گم. اصلا" نگاهشون که می کنی سراسر صفا و صداقتن... یکی از این آدمای گل داییمه ... مهدی... در جوانیش اعتیاد داشته  و الان ۱۸ ساله که پاکه. وقتی می گم پاک یعنی قلب و روحشم پاکه و زلال . اینجا زندگی نمی کنه امریکاست و الان 3 ساله که سالی یک ماه میاد ایران تا برای معتادین کلاس بگذاره آموزش 12 قدم برای ترک اعتیاد. پارسال توی یکی از کلاساش رفتم دوست داشتم ببینم چی می گه.... چه جمعیتی بود. دختر و پسر... پیر و جوان... بی سواد و تحصیلکرده همه جور آدمی دیده میشد. ثروتمند و فقیر. و اونجا همه با هم برابر بودن هیچ فرقی با هم نداشتن همه درگیر بیماری خانمانسوز اعتیاد. بعضی ها یه روز بود پاک بودن و بعضی 1 سال یا بیشتر. طوری به داییم نگاه می کردن و بهش می چسبیدن که انگار مهدی موعود رو دیدن انگار یه فرشته رو دیدن که اومده اونا رو از سیاهی ها ببره به نور... وای که وقتی 3 ساعت گذشت دیدم چه حالی کردم روحم از تموم حرفاش لذت برده بود... گفتم حتما" نباید به الکل یا مواد مخدر اعتیاد داشته باشی تا این حرفا برات مفید باشه این حرفا برای همه آدمایی که درگیر غرور و کبر و حسد و.... هستن هم به درد می خوره.حتی به درد آدمای خوب هم می خوره که بدونن اگه خوب نباشن چی میشه... این بود که نوارهاشو گرفتم و روزا گوش میدادم. چقدر زیبا و صادقانه از کارها و اشتباهاتی که کرده بود می گفت و این که چی شد که یه دفعه نور خدا رو در درونش حس کرد و همون نور باعث شد که اعتیاد رو بگذاره کنار و هی به خدا نزدیک تر و نزدیکتر شد تا امروز که سی دی ها و نوارای کلاساش هم تو امریکا هم تو ایران راهنمای خیلی هاست برای نزدیکتر شدن به خدا... یه جوری چهره اش رو حانیه ...می گه فقط با کمک کردن به دیگرانه که میتونیم سالم بمونیم... یه صداقتی تو کلامشه که قلب آدمو میلرزونه. الانم اومده ایران یکهفته محلات و اصفهان و قم و کرمان و ... کلاس داشت و از فردا تو یه جایی نزدیک فرهنگسرای بهمن کلاس داره. وقتی میاد ایران براش یه موبایل اجاره می کنم و باور نمی کنید از صبح تا موقعی که بخوابه همینجور آدمایی که یه جوری یا خودشون یا بستگانشون در گیر اعتیادن بهش زنگ میزنن که کمکشون کنه و این مرد نازنین بدون این که اونا رو بشناسه ساعتها باهاشون حرف میزنه تا کمک کنه از تاریکی به روشنایی بیان  و این ماموریتی است که این روح بزرگ قراره در مدت حیاتش در این دنیای فانی انجام بده...

دنیای ارواح

آیا ما ارواحی هستیم که با هدفی خاص پا به این دنیا گذاشته ایم؟ واقعا" اگه با این دید به زندگی نگاه کنیم که ما ارواحی هستیم که برای کسب تجربه پا به این دنیا گذاشتیم یعنی یه روحیم که این کالبد جسمانی رو تنش کرده و اومده تو این دنیا که با کسب تجربه متعالی بشه درست مثل وقتی که روپوش می پوشیدیم و می رفتیم مدرسه تا بیشتر یاد بگیریم ... اونوقت اتفاقات بد زندگی رو که البته ما اسمش رو بد می گذاریم!!!! به حساب بدبختی مون نمی گذاشتیم بلکه دنبال این می گشتیم که ایندفعه قراره چه چیزی رو تجربه کنیم؟ قراره چه درسی بگیریم؟و...  با درک این که بچه های ما هم ارواحی هستند که قراره از طریق ما به این دنیا بیان و در کنار ما و با ما اتفاقاتی رو تجربه کنن اصلا" زندگی یه حال دیگه ای پیدا می کنه این که من فکر کنم بچه ام در واقع دوست من توی دنیای ارواحه که از طریق من پا به این دنیا گذاشته و اگر چه در کالبد یه نوزاده ولی از نظر سن روحی شاید از منم بزرگتر باشه.... وای اینطوری زندگی لذت بخش تر میشه نه؟ شاید براتون جالب باشه که بگم.... درست قبل از این که بفهمم باردارم یه حسی در درونم می گفت مامان من اومدم ....  مامان من هستم... و همین حس باعث شد که من برم آزمایش بدم و بفهمم که قرار یه نفر دیگه به جمع سه نفره مون اضافه بشه... مدتها قبل از این که برم سونوگرافی انگار از طریق تله پاتی تو مغزم این صدا میومد که من پسرم! من سالمم... وقتی 5 ماهم بود و به سونو گرافی رفتم تا دکتر گفت پسره گفتم میدونستم خودش بهم گفته بود!!! و بعد فکر کردم الان دکتر تو دلش میگه بیچاره دیوونه است!!! و تو اون روزهایی که به مشکل برخوردم و استراحت مطلق شدم (تو بهمن ماه که تو وبلاگم در موردش نوشتم) همش همون صدا توی ذهنم می گفت مامان من سالمم خیالت راحت باشه و هزاران حرف دیگه!! آخر یه روز به استاد انرژی درمانیم گفتم که اشکان با من حرف می زنه (آخه اسمش رو از همون اول انتخاب کرده بودم) استادم اصلا" تعجب نکرد و گفت سعی کن هم ازش یاد بگیری و هم بهش یاد بدی... شما نظرتون چیه؟

 

آتش سوزی

کمرم درد می کنه و نشستن برام خیلی سخته ولی چه کنم که بچه پر رو هستم!!!! به خدا قول دادم که در نوشتن برای شما ها تنبلی نکنم. همون روزهایی که اشکان رو بهم داد  اون روزهای سختی که باردار بودم و خطر از دست دادن اشکان تهدیدم می کرد و استراحت مطلق بودم با خدا قرار گذاشتم گفتم اگه این فرشته رو که قراره بیاد تو زندگی مون ازم نگیره قول میدم که تو وبلاگم از چیزهایی بنویسم که خدا رو ... خدای واقعی و مهربون رو ... نه اون خدایی که ما رو از جهنمش ترسوندن... خدای مهربون و بخشنده رو به دیگران بشناسونم ... و بعد شروع کردم ...با داستان های واقعی یا داستانهایی که از تو کتابهای مختلف پیدا میکردم سعی کردم روح خواننده ها رو یه جورایی قلقلک بدم تا برن تو فکر و تلاش کنن برای حس کردن حضور خدا در وجودشون... سه روز پیش خونه یکی از همکلاسی های نگار آتش گرفت. بنده خدا ها اصلا شرایط مالی خوبی نداشتن. تنها همکلاسی نگارکه در شرایط بد مالی بود همین دختر خانم بود... تا آتش نشانی برسه تمام وسایلشون سوخت و خاکستر شد. لباسهاشون... رختخواباشون ... کتاب درسی هاشون و.... دلم خیلی سوخت خیلی خیلی ... حالا هیچی ندارن تمام گچ های دیوار و سقف خونه مستاجری شون هم ریخته... قرار شده که بچه های کلاس کمک کنن تا مدرسه مایحتاجی براشون تهیه کنه... هر اتفاق برای ما یه درسه... برای منی که تو فکر بودم که چرا کمرم درد گرفته این یه درس بود که خدا رو شکر کن که زندگیت نسوخته .. برای نگار و همکلاسی هاش این یه درسه کاه باید به هم نوع کمک کرد و برای اون خانواده شاید این یه درسه که تنها نیستند و خیلی ها دوستشون دارن!!!! شایدم خدا می خواسته به این وسیله تمام وسایلشون نو بشه!!! شما عقیده تون چیه؟

کمی بهترم

دوستای نازنینم سلام....

کمر دردم کمی بهتر شده و هر روز میرم بیمارستان مهر فیزیوتراپی... کلی هم بهم ورزش داده و تو خونه هم همش خوابیدم و فقط واسه عوض کردن اشکان و شیر دادن بهش از جام پا میشم... دلم برای سر زدن به همه تون تنگ شده ولی چه کنم که نمی تونم زیاد پشت کامپیوتر بشینم ... از دوست عزیزم مریم ریکی خواهش می کنم که اگه وبلاگم رو خوند برای خوب شدنم ریکی بفرسته چون این روزها هر بار به وبلاگش سر زدم نتونستم کامنت بگذارم براش... دوستتون دارم و محتاج دعا هستم. بازم از خدا ممنونم حتما یه دلیلی داره که کمر درد شدم شاید نیاز به استراحت داشتم....

من استراحت مطلق شدم!!!

بچه ها برام دعا کنید کمردرد کار دستم داد و دکتر گفت باید استراحت کنم و خلاصه بابای بچه ها حسابی افتاده تو زحمت برام دعا کنید که زود خوب شم و بتونم خودم کارهای اشکان کوچولو رو انجام بدم.... من واقعا به دعا معتقدم و الان نیازمند دعا تونم... مرسی

عکس جدید اشکان

سلام...
من خواهر یاسمنم..اینم عکس اشکان تپل خوردنی گازگرفتنی ....

عکس اشکان

کمر درد

سلام به همه...

امروز به خاطر احمد رضا خان که برام کامنت گذاشته بود کمی از خونه  می نویسم... راستش یک کمر دردی گرفتم که نگو... الان نزدیک یک هفته است که حسابی کمرم درد می کنه و وقتی اشکان رو بغل می کنم  دردش واقعا شدید تر میشه ولی خوب چه میشه کرد بیخود نیست که بهشت مال ماست و جهنم مال آقایون!!! البته اینو شوخی کردم چون بابای اشکان واقعا" در نگهداریش کمک می کنه ... من همیشه معتقد بودم که درد یه آگاهیه. هر دردی قراره که به ما یه چیزی بگه ولی هر چی فکر می کنم نمی فهمم که این کمر درده چی قراره به من بگه! اگه قراره بگه یه کم کمتر کار کن و به خودت برس خیلی خنگه و کم حواس چون من چطوری می تونم با یه بچه دو ماه و خورده ای استراحت کنم؟ مطمئنا" نمی خواد بگه بیشتر کار کن! دارو هم که نمی تونم بخورم آمپولم که نمیتونم بزنم پماد هم هیچ تاثیری نداشت! امروز به استاد انرژی درمانیم زنگ زدم و گفت یه اسپاسم عضلانیه و قرار شد که روی اون قسمت کار کنه... اشکان هم خوبه خیلی بانمک شده تا باهاش حرف می زنیم میخنده و تا جایی که عضلات دهنش وا میشن دهنش رو باز می کنه که این یعنی آخر خنده!!! و اون موقع است که هر چی درد و خستگی هست از یادم میره و انقدر بو سش می کنم که لبهام و وجدانم با هم درد میگیرن. آخه نوزاد رو نباید بوسید! الانم بیدار شد. از دیشب تا حالا یه کم بینیش کیپ شده و من همش دعا می کنم که سرما نخورده باشه. قرار شد خاله مریمش زحمت بکشه و یه عکس جدید از اشکان بگذاره که ببینید چقدر بزرگ شده.... وای چقدر همه چیزهایی که نوشتم بی ربط هستن! سرتون رو درد آوردم بازم میام و بقیه خبر ا رو میدم. دعا کنید کمرم زود خوب بشه..

 

بازنشستگی نجار...

نجار پیری بود که می خواست بازنشسته شود. او به کارفرمایش گفت که میخواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و فرزندانش لذت ببرد.

کارفرما از این که دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند ناراحت شد.

 او از نجار پیر خواست که به عنوان آخرین کار تنها یک خانه دیگر بسازد. نجار پیر قبول کرد اما کاملا" مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن این خانه از مصالح بسیار نامرغوب استفاده کرد و با بی حوصلگی به ساختن خانه ادامه داد. وقتی کار به پایان رسید کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه متعلق به توست. این هدیه ای است از طرف من برای تو!  

نجار یکه خورد. مایه تاسف بود ! اگر می دانست که خانه ای برای خودش می سازد حتما کارش را به گونه ای دیگر انجام میداد...

کیک بهشتی مادربزرگ

پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح میداد که چگونه همه چیز ایراد دارد... مدرسه خانواده.. دوستان و غیره... مادر بزرگ که مشغول پختن کیک بود،از پسرکوچولو پرسیدکه کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.

_روغن چه طور؟

_نه!

_ و حالا دو تا تخم مرغ.

_نه مادر بزرگ!

_آرد چی؟ از آرد خوشت می آید؟ جوش شیرین چه  طور؟

_نه مادر بزرگ! حالم از همه شان به هم می خورد.

_بله، همه ی این چیزها به تنهایی بد به نظر می رسند.اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می شود. خداوند هم به همین ترتیب عمل می کند. خیلی از اوقات تعجب میکنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او میداند که وقتی همه این سختی ها را به درستی در کنار هم قرار دهد نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم . در نهایت همه این پیش آمدها با هم به یک نتیجه فوق العاده می رسند.

اشکهای یک مادر

کودک از مادرش پرسید :چرا گریه می کنی؟

مادر پاسخ داد : چون مادرم!

 کودک گفت:نمی فهمم. مادر او را در آغوش کشید و گفت: هرگز نخواهی فهمید....

کودک از پدر پرسید که چرا مادر بی هیچ دلیلی گریه می کند؟ تنها جوابی که پدر داشت این بود که همه مادرها همینطور هستند. کودک تصمیم گرفت این موضوع را از خدا بپرسد: خدایا چرا مادرها به این راحتی گریه می کنند؟

خدا پاسخ داد: پسرم ! من باید مادران را موجوداتی خاص خلق میکردم. من شانه های آنها را طوری خلق کردم که توان تحمل بار سنگین زندگی را داشته باشند و در عین حال آرام و مهربان باشند. من به مادران نیرویی دادم که طاقت به دنیا آوردن کودکانشان را داشته باشند. من به آنها نیرویی دادم که توان ادامه دادن راه را حتی هنگامی که نزدیکانشان رهایشان کرده اند داشته باشند .. توان مراقبت از خانواده در هنگام بیماری بی هیچ شکایتی... من به آنها عشق ورزیدن به فرزندانشان را آموختم حتی هنگامی که این فرزندان با آنها ببسیار بد رفتار کرده اند. و البته اشک را نیز به آنها دادم برای زمانی که به آن نیاز دارند.

عدالت!!!

در یکی از شبها جشنی در کاخ سلطنتی برپا شد. ناگهان مردی ناخوانده به همراه دعوت شدگان وارد قصر شد و در برابر شاهزاده ادای احترام کرد. همگی با تعجب به او نگریستند زیرا یکی از چشمانش در آمده بود و خون از آن جاری می شد! شاهزاده از او پرسید: چه اتفاقی برای تو افتاده است؟

مرد پاسخ داد: ای شاهزاده! من دزد هستم و تاریکی چنین شبی را غنیمت شمرده و وارد یکی از مغازه های صرافی شدم. از دیوار آن بالا رفتم اما اشتباها" از پنجره دیگری وارد مغازه بافندگی شدم لذا با سرعت تصمیم گرفتم که بگریزم اما به سبب تاریکی بسیار سوزن یکی از دستگاههای بافندگی به یکی از چشمهایم اصابت کرد و آن را از حدقه بیرون آورد. اکنون نزد شما آمده ام تا عدالت را اجرا کنید و حق مرا از مرد بافنده بستانید!

شاهزاده دستور داد تا مرد بافنده را احضار کنند و فرمان داد تا یکی از چشمان وی را از حدقه در بیاورند!!! مرد گفت: شاهزاده به راستی که حکم عادلانه ای را صادر فرمودید اما من برای با فندگی به دو چشم نیاز دارم تا بتوانم هر دو طرف لباس را ببینم. همسایه ای دارم که پینه دوزی می کند و او مانند من دو چشم  دارد اما برای پینه دوزی تنها به یک چشم نیاز دارد. پس اگر می خواهید قانون را زیر پا نگذارید می توانید او را احضار کنید تا یکی از چشمهایش را بیرون آورید! آنگاه شاهزاده دستور داد تا مرد پینه دوز را احضار کنند و وقتی مرد پینه دوز آمد یکی از چشمانش را در آوردند و اینگونه عدالت اجرا شد!!!!!!

آن سوی پنجره

در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که روزی یک ساعت روی تختش بنشیند. او در کنار تنها پنجره اتاق بود. اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش رو ی تخت بخوابد. آنها ساعتها با یکدیگر صحبت می کردند و از همسر... خانواده ... خانه ... سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند. هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید را برای هم اتاقیش توصیف می کرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون جانی تازه می گرفت.  

این پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایقهای تفریحی شان در آب سرگرم بودند. درختان کهن به منظره بیرون زیبایی خاصی بخشیده بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد. همان طور که مرد کنا پنجره این جزییات را توصیف می کرد هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.

 روزها و هفته ها سپری شد. یک روز صبح پرستاری که برای شستشوی آنها آب آورده بود جسم بی جان مرد کنار پنجره را دید که در خواب و با آرامش از دنیا رفته بود. پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را ازاتاق خارج کنند. مرد دیگر خواهش کرد که تختش را به کنا پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترک کرد. آن مرد به آرامی و با درد بسیار خود را به کنار پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. بلاخره او میتونست این دنیا را با چشمان خود ببیند. در عین ناباوری او با یک دیوار موجه شد. او پرستار را صدا کرد و با حیرت پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف کند؟ پرستار پاسخ داد شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد. آن مرد نابینا بود و حتی نمی توانست دیوار را ببیند!!!!

شک در باره وجود خدا

مردی به آرایشگاه رفت تا موهایش را کوتاه کند. مثل همیشه با آرایشگر گپ می زد تا این که چشمشان به خبری در روزنامه در باره کودکان سر راهی افتاد. و آرایشگر گفت: میبینید؟ این فاجعه نشان می دهد که خدا وجود ندارد!

مرد گفت:چطور؟

آرایشگر گفت:روزنامه نمی خوانید؟ مردم رنج می کشند. بچه ها را سر راه می گذارند. همه جور جنایتی انجام می دهند. اگر خدا وجود داشت رنج وجود نداشت. مشتری به فکر افتاد اما کار آرایشگر تمام شده بود و تصمیم گرفت گفتگو را ادامه ندهد. در باره مسائل ساده صحبت کردند و بعد حق الزحمه آرایشگر را داد و رفت.

اما اولین چیزی که دید گدایی بود با موهای بلند و ژولیده . بی درنگ به آرایشگاه برگشت و به آرایشگر گفت: میدانید که آرایشگر ها وجود ندارند؟

_چطور ممکن است ؟ من خودم آرایشگرم!

مرد اصرار کرد وجود ندارند . اگر وجود داشتند هیچ کس نباید موی بلند و ژولیده می داشت. آن مرد را در آن گوشه ببین!

آرایشگر گفت: مطمئن باش که آرایشگرها وجود دارند. اما این مرد هرگز این جا نمیاید.

مرد گفت: دقیقا" خدا هم وجود دارد! اما مردم نزد او نمی روند. اگر به دنبالش بگردند کمتر تنها می مانند و آن همه بدبختی در دنیا وجود نخواهد داشت!

 

 

قورباغه و آب داغ

مطالعات زیست شناختی نشان داده اند که اگر قورباغه ای را در ظرفی بیندازیم و آن ظرف را با آب محیط زندگیش پر کنیم و بعد آب را آرام آرام گرم کنیم قورباغه سر جایش میماند و هیچ واکنشی نسبت به افزایش تدریجی حرارت (تغییر محیط) نشان نمی دهد. تا این که آب به جوش می آید و قورباغه می میرد. شاد و پخته می میرد.

از سوی دیگر اگر قورباغه ای را در ظرفی پر از آب جوش بیندازیم بی درنگ بیرون می پرد.سوخته اما زنده است!

گاهی ما هم مثل قورباغه ی آب پز می شویم. متوجه تغییرات نیستیم. فکر می کنیم همه چیز رو به راه است و یا شرایط نامطلوبی که در آنیم گذراست . به سوی مرگ می شتابیم اما همانطور آرام و بی تفاوت در آبی که مدام گرمتر میشود باقی می مانیم. سر انجام می میریم شاد و پخته بی آنکه متوجه تغییرات اطرافمان شده باشیم. کجاست زندگی حقیقی؟ بهتر است نیم سوخته از شرایطی بگریزیم اما زندگی کنیم و آماده واکنش باشیم....

دو فرشته

دو فرشته مسافر برای گذراندن شب در خانه یک مرد ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند بلکه زیر زمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند. فرشته پیر در دیوار زیرزمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی فرشته جوان از او پرسید که چرا چنین کاری کرده او پاسخ داد: همه امور بدانگونه که مینمایند نیستند.

شب بعد این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند. بعد از خوردن غذایی مختصر زن و مرد فقیر رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند. صبح روز بعد فرشتگان زن و مرد فقیر  را گریان دیدند. گاو آنها که شیرش تنها وسیله گذران زندگیشان بود در مزرعه مرده بود. فرشته جوان با عصبانیت از فرشته پیر پرسید: چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی اما این خانواده دارایی اندکی داشتند و تو گذاشتی که گاوشان بمیرد! فرشته پیر پاسخ داد: در زیرزمین آن خانواده ثروتمند دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد . از آنجا که آنان بسیار حریص و بددل بودند شکاف را بستم و طلا را از دید آنان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب آن زن و مرد فقیر خوابیده بودیم فرشته مرگ آمد تا جان زن فقیر را بگیرد و من به جایش آن گاو را به او دادم . همه امور بدانگونه که می نمایند نیستند و ما گاهی اوقات خیلی دیر به این نکته پی می بریم!  

 

 

دعا

کار آموزی پس از یک مراسم طولانی و   خسته کننده دعای صبحگاهی در صومعه از پدر روحانی پرسید: آیا همه این نیایشهایی که به ما یاد می دهید خدا را به ما نزدیک می کند؟ پدر گفت با سوال دیگری جواب سوالت را می دهم. آیا همه نیایشهایی که انجام میدهی باعث می شود که خورشید فردا طلوع کند؟

_ البته که نه ! خورشید طبق یک قانون کیهانی طلوع می کند.

_ جوابت را گرفتی ! خدا به ما نزدیک است چه دعا بخوانیم چه نخوانیم.

شاگرد عصبانی شد و گفت: یعنی می گویید تمام این دعا ها بی فایده است؟

_ نه! اگر صبح زود از خواب بیدار نشوی طلوع خورشید را نمی بینی . اگر دعا نکنی با این که خدا همواره نزدیک است اما هرگز متوجه حضورش نمیشوی....

 

شکی که انسان را عوض میکند...

 در فولکلور آلمان قصه ای است که می گوید: مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت خاصی دارد مثل یک دزد راه می رود ... مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ می کند . آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی رفته و شکایت کند. اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد! زنش آن را جابجا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود ....حرف میزند و رفتار می کند....