شیرینی عید

چند روزی بیشتر به سال نو و تولدم نمونده... وای چقدر دلتنگ این مسافرتم... ما اگه خدا بخواد سه شنبه ظهر میریم شمال که چهارشنبه سوری رو هم شمال باشیم... بقیه یعنی دو تا خواهرای دیگه هم تا قبل از عید میان. نگار که انقدر بساط سور و سات جور کرده که انگار میخوایم صد سال بمونیم... دوچرخه و  واکمن خبرنگاری برای ضبط خاطرات مادربزرگ و پدر بزرگ!!! و هزار تا سی دی کارتون و بازی و یه عالمه بازی فکری!!! و بد مینتون و اسکیت و ....تازه خدا میدونه چه چیزهای دیگه ای رو یواشکی غر غر من برداشته!!! خدا کنه از اونجا بتونم کانکت شم . تو تعطیلات انقدر شلوغ میشه که کانکت شدن غیرممکنه... انقدر تو فکر رفتنم که دلم به هیچ کاری نمیاد... شوق خونه بابا که ماههاست توش نبودم تا وجودم غرق لذت و آرامشش بشه... عصرای ساکت و دوست داشتنیش که هنوز سرت رو روی بالشت نذاشتی غرق خوابی... شبهایی که فقط صدای پارس سگهامون میاد که مثلا به شغالها یا رهگذرها بگن که ما هستیم!!! جاده چالوس با تموم زیباییهاش... تشنه ام تشنه تموم لحظه ها... چیدن هفت سین که هر سال کار منه...

هر سال این موقع من بودم و سینی هایی که هی از شیرینی های داغ پر و خالی میشدن... جعبه هایی که تند و تند از شیرینی های تازه و خوشمزه پر می شدن... دستهای آردی و خونه ای که بوی عید میداد... خسته میشدم اما فکر این که همه از خوردن شیرینی های خونگی لذت می برن خستگی مو در می کرد و... سالها شیرینی عید مامان اینا رو من میپختم... نخودچی .. برنجی ...سوهان.. باقلوا.. توت.. کره ای و گردویی و.... خلاصه این روزها فر من همیشه داغ بود .... امسال حتی هنوز خونه تکونی هم تمام و کمال  نکردم... امسال شیرینی عید اشکانه!!!

بدقولی!!!

اه چقدر بدقولی بده. به نظر من تو هر صنفی که باشی چه باسواد باشی چه بی سواد باید خوش قول باشی. من خودم ندرتا مگه اتفاق خاصی افتاده باشه که به قولم عمل نکرده باشم یا این که سر قراری دیر رسیده باشم... این جایی که میرم دندانپزشکی منشیه میگفت برادرتونم همیشه زودتر از وقتش میرسه گفتم آخه بابا ما رو اینطوری تربیت کردن. همیشه وقتی قرار بود بریم جایی بابا از اون ساعتی که قرار بود زودتر میومدن خونه و یه ریز هم میگفتن بریم؟ بریم؟  حاضرین؟ ما هم عین مورچه هایی که به لونه شون حمله کردن هر کدوم یه طرف میدویدیم یکی داشت لباس اوتو میکرد یکی برس به دست داشت مو سشوار میکشید و هی میگفتیم بابا الان حاضر میشیم. و مامان بیچاره که تا اون موقع داشت هی به سوالات همه در مورد این که چی بپوشن و چی به چی میاد جواب میداد تازه میرفت سراغ کمدش که هول هولی یه چیزی تن کنه!!! بابا هم که نمیدونم چرا همیشه یه دقیقه ای حاضر میشد شیک و مرتب دم در ایستاده بود و دیگه یه ریز میگفت بریم!!! و این بریم ها تو لحظه ای که مثلا لنگه جورابت پیدا نمیشه!!! یا یه دفعه دکمه لباست همون موقع پوشیدن کنده میشه یا یه لک کوچولو جلوی بلوز تمیزت پیدا میشه!!! درست مثل درل تو مغزت فرو میره!!! و بابا دیگه میرفت تو ماشین می نشست و بوق میزد که دیر شد... حال آن که مثلا ما یه همونی معمولی شام خونه عموم دعوت بودیم...حالا اگه وقت دکتر داشتیم که دیگه اوضاع وخیم تر بود... این بود که هنوزم من هر جا قرار دارم اون استرس دیر به قرار رسیدن باعث میشه که زود برسم...

بیست روزه که شب عیدیه میون این همه کار و با بچه کوچولو در انتظار کارگری هستم که در طول سال به نیازش نه نگفتم و حالا که من به اون احتیاج دارم هی میگه فردا میام و منو تو استرس انتظار میزاره و نمیاد!!!! چرا؟ شاید چون بهم بدهکاره و الانم که بره کشون کارگراست!!! میترسم هم کارگر غریبه بیارم تو خونه... کاشکی همه آدما رو  یه بابای خوش قول مثل بابای من تربیت کرده بود!!!   راستی شما جزو کدوم دسته اید خوش قول یا بد قول؟   

معلم قران یا مبلغ دروغ؟

زنگ قران

معلم قران: چرا دیر اومدید سر کلاس؟

نگار: خانوم مبصر کلاس دومی ها بودیم.

معلم قران: باید زودتر میومدید.

نگار: خانوم ما نفهمیدیم شما اومدید سر کلاس.

نادری(یکی دیگه از بچه ها که با نگار مبصر بوده): خانوم ناظم گفتن که بمونید. نگاه چپ چپ نگار به نادری که یعنی چرا دروغ میگی؟ و پاسخ نادری که: زنگ تفریح خانوم ناظم بهم گفت....

معلم قران: نگار خانوم آدم باید جرئت داشته باشه. چرا اگه خانوم ناظم گفته راستشو نمیگی... خیلی بده آدم ترسو باشه. من باید بدونم شما از کی دستور میگیرید....

مسخره کردن بچه ها و نگاه های تند بچه ها به نگار و احساس غرور نادری و حس تلخ نگار... بغض نگار و قطره های اشک شوری که گونه هاشو نوازش میده...

 معلم قران: خیلخوب دیگه نمیخواد گریه کنی...

 

ساعت تفریح.....

نگار: کی خانوم ناظم بهت گفت؟

نادری: ببخشید نگار یه دفعه اومد تو دهنم دروغ گفتم....

 

زنگ دوم...

بعد از این که معلوم میشه که خانوم ناظم حرفی به نادری نزده و نادری دروغ گفته....

نگاه منتظر نگار برای این که خانوم معلم قران که همیشه از دروغگویی و بهشت و جهنم صحبت میکنه نادری رو بابت دروغی که گفته دعوا کنه یا لا اقل از نگار بابت اونهمه زخمی که به روحش زده عذر خواهی کنه... و متاسفانه دست نوازشی که بر سر نادری کشیده میشه و کلام معلم قرانی که معلوم میشه اینجا نیومده تا رسول کلمات خدا باشه بلکه اومده تا یاد بده که به راحتی میشه حق و نا حق کرد و آب هم از آب تکون نمیخوره نگار رو متاثر تر میکنه.. .

و کلام خانوم معلمی که دو ساله معلم قران نگاره و نگار همیشه شاگرد ممتاز کلاسش بوده: نادری جان برو تو حیاط یه باد بهت بخوره حالت عوض شه.... و این جمله به اون و همه دانش آموزای دیگه میگه که دروغ بگید بیشتر عزیزید و بهشت و جهنمی که گفتم کشک.... و بغض فروخورده نگار که به محض رسیدن به خونه میترکه برای حقی که ضایع شده به دست کسی که همیشه دم از دین میزنه...

 

فردای اون روز توی حیاط

معلم قران که دیگه نه تنها برای نگار محبوب نیست بلکه باعث شده از چهارشنبه ها و حتی قران که همیشه بهش آرامش میداده بدش بیاد: نگار از دست من دلخوری؟

نگار: با نگاهی تلخ و لبخندی اجباری و سکوتی  که هزاران حرف نگفته توشه ... و زنگ بعد معلم قران که فکر میکنه تازگگی ها نگار سرکش شده!!!! : نگار خیلی اخلاقت عوض شده سرکش شدی فکر کنم باید مامان رو ببینم!!!!

 ونگاری که بغضش رو تا توی ماشین بابا تو گلو نگه میداره و تو ماشین بغضش میترکه و صدای شکستن دل پدری که عاشقانه این فرشته کوچولو رو دوست داره. پدر با عصبانیت میخواد بره پایین و حال این معلمو جا بیاره که نگار میگه بسپر دست مامان...

 خدای قشنگم چقدر باید هر چه رشتم پنبه بشه برای احمق هایی که حتی هنوز تو رو ...مهربونیتو عدلتو... نمیشناسن و شدن مبلغ تو و گفته هات در حالی که تو کوچکترین رفتار و اعمالشون میلنگند؟ هی تلاش میکنم که بگم تو اونی نیستی که عدلت اینطوری باشه... باز یکی نمیزاره...کمکم کن...

 

محرابی در میان جنگل...

دو سال پیش تابستون رفته بودیم شمال. یه روز پسر عموم که 6 سالی از من کوچکتره با خانومش اومدن دنبالمون و به اصرار گفتن بریم اسب چین دریاچه ببینیم. من معمولا وقتی میریم شمال دوست دارم همش تو خونه مون باشم انگار خونه با تداعی خاطرات کودکیم بهم آرامش میده ولی با اصرار اونا ما  جوونها!!!  حاضر شدیم و رفتیم.. دریاچه برام اصلا گیرایی نداشت ولی بعد علی (پسر عموم ) گفت بریم جنگل... یه جنگل بکر و دست نخورده... از لای سیم خاردارها رفتیم توی جنگل... وای تا حالا حس کردید تموم وجودتون لبریز خداست؟ هیچوقت نمیتونم حس اون روزم رو بگم... درختهای سر به فلک کشیده ای که بالاهاشون توی مه گم شده بودن... تنه شون پر از خزه بود سبز و زرد و کف جنگل پر از پونه بود. پونه که میدونید یه بویی شبیه به نعنا داره... با راه رفتن روی علفها مخلوطی از بوی علف و نعنا فضا رو پر کرده بود... گاهی صدای یه پرنده از دور میومد. انگار اونجا بهشت خدا بود و خدا با تموم مهربونیش در آغوشم گرفته بود. وقتی بچه ها حرف میزدن حس خوبم از بین میرفت هی گفتم بچه ها تو رو خدا حرف نزنید ... ولی انگار اونا حس منو نداشتند و یه دفعه گفتم تو رو خدا خفه شین!!! که بچه ها غش کردن از خنده!!! رفتم یه جا تنها روی تنه شکسته یه درخت نشستم حس میکردم هر آرزویی کنم برآورده میشه...که آرزوی محالی رو کردم و برآورده شد... همون که به خاطرش نوشتن این وبلاگ رو اونم با این نام شروع کردم...انگار رفته بودم یه مکان مقدس... اون موقع انرژی درمانی هم میکردم (بعد از بارداریم استادم اجازه نداده کار کنم به خاطر اثرش روی اشکان) وای چه لذتی بردم... بعد از اون بچه ها آتیش درست کردن و سیب زمینی کباب کردیم و با چوبهایی که به صورت سیخ درست کرده بودیم سیب زمینی ها رو خوردیم. موقع برگشتن یه بوته از اون پونه ها کندم و آوردم خونه... اون بوته رو تو حیاط دم در تو یه گلدون کاشتم... یعد از اون هر وقت از سر کار میومدم یا از بیرون خسته میومدم و دلم هوای خدا رو میکرد ...یه برگ از پونه مو میکندم  و لای انگشتام له میکردم و با عطرش اون روز رو تداعی میکردم... امروز از اون روزهایی بود که خیلی دلم هوای خدا رو کرده. هوای بودن اساسی شو . هوای آغوش گرم ومهربونشو... هوای عطر دل انگیز حضورشو. اشکانو بغل کرده بودم که یه دفعه صداش تو گوشم پیچید مامان میخوای بهت انرژی بدم؟ تو دلم گفتم آره... گفت برو به اون جنگله... گفتم از اونجایی که وصف العیش نصف العیش شاید با گفتنش شما هم آرامش بگیرید... آخه پونه من زمستون که شد خشک شد... خدا کنه یه بار دیگه بتونم امسال عید به اون جنگل بکر برم و یه بار دیگه اونقدر قوی خدا رو در درونم حس کنم...

سانی و مهرداد...

امروز فقط میخوام برای سانی بنویسم... سانی قشنگم که با روحیه عالی که داشت به همه انرژی میداد. سانی ام اس داره... نمیدونم چه اتفاقی افتاده که انقدر نا امید شده امروز که رفتم وبلاگشو بخونم دیدم پشت کلماتش پر از انرژی های منفیه پر از ضعف و ناتوانی و تصمیم گرفتم این پست رو برای سانی و مهرداد و برای همه اونایی که فکر می کنن که خدا دیگه دوستشون نداره و جوابشونو نمیده بنویسم... برای همه اونایی که تا حالا با نوشته هاشون با رفتارشون و با اعمالشون به دیگرون انرژی میدادن و حالا با رفتنشون یا با تغییر رویه شون نه تنها خودشون رو رها میکنن بین زمین و آسمون بلکه اونای دیگه رو هم به طرف جاده نا امیدی سوق میدن... یادمون نره خدا اون قدرت لایزالیه که عاشق بنده  هاشه و در درون همه ما آدما یه مقدار از اون قدرت و گذاشته. هر وقت دیدیم داره اون قدرته تموم میشه اگه بهش وصل بشیم دوباره باطریمون شارژ میشه. سانی عزیزم شاید من که سالمم غلط زیادی دارم میکنم که در مورد تو  و مشکلاتت که میدونم کم هم نیست مینویسم... نمیخوام به قول خودت الکی بگم اون که مقربتره جام بلا بیشتر بهش میدن. گرچه اینو قبول دارم که خدا هم مثل کارگردانها به هنر پیشه های قدرش نقشهای سخت رو میده... ولی کی گفته که تو محکوم به فنایی؟ چرا نمیتونی کسی رو دوست داشته باشی؟.... مگه ویولت نیست که با تموم مشکلاتش امید رو داره که انقدر دوستش داره(بزنم به تخته)... برای همه ما آدما حتی آدمایی مثل من که ام اس یا سرطان و چمیدونم از این بیماری های خاص نداریم روزهایی پیش اومده که فکر کردیم همه چی تموم شده.. فکر کردیم دیگه هرگز نمیتونیم روزهای قشنگ گذشته رو داشته باشیم...  اما کافیه که بعد از روزهای طولانی بارونی خورشید خانوم از پشت ابرا بیاد بیرون و خلاصه آفتاب همه جارو بگیره تموم اون روزای ابری و بارونی فراموش میشن... تو با رفتن از اینجا و ننوشتن چی نصیبت میشه؟ باز همین دوستای مجازی خیلی روزا اومدن و با نوشته هاشون بهت امید دادن... مگه نبوده؟ با رفتن و ننوشتنت چی تغییر میکنه؟ مشکل ام است حل میشه؟ نه! فقط تنها تر میشی و همه کسانی مثل من که با خوندن نوشته هات انرژی میگرفتن نا امید میشن... رها کردن و رفتن هرگز چیزی رو حل نکرده...همیشه اونایی بردن که موندن و مبارزه کردن... باید بمونی باید سعی کنی با قدرت فکر و تلقین مشکلاتت رو حل کنی... میدونی همه ما آدما یه نیمه گمشده داریم؟ اگه اون نیمه گمشده خودمون رو پیدا کنیم دیگه خوشبختی و به کمال رسیدنمون حتمیه؟ نمیگم با اون نیمه مون زندگی کاملا عالی خواهیم داشت نه زندگی مون فراز و نشیب داره ولی به اون کمال مطلق میرسیم... تو  رو خدا فکر نکنید که خدا فراموشتون کرده... خدا در دردرون ماست مگه میشه یه دفعه صبح پاشی ببینی الکی دو تا پاهات قطع شدن؟ یا سر نداری؟ چطور میشه یه دفعه خدای درونت هم بره؟ یادت باشه تو! نه تو! همه ما آدما مثل محرابیم مقدس و پاک و در درون همه ما یک خداست خدایی که هرگز... هرگز ما رو تنها نمیگذاره...پست های قدیمیمو خوندی؟ تو تموم لحظه های بد بازم شاکرش بودم. چون اون صلاح من و تو رو از خودمون بهت میدونه.. سانی کتاب در آغوش نور رو خوندی ؟ مال بتی جین ایدی هست اگه نخوندی توصیه میکنم بخونی...جلد یکش رو ... و کتاب گفتگو با خدا که داستان واقعی گفتگوی یک انسان به پوچی رسیده با خداست... و تحولاتی که بعدا پیدا کرده...و کتاب شفای زندگی لوییز هی که سرطان پیشرفته شو با نیروی فکر خوب کرده؟ اونام آدمن عین ما. فقط خودشون رو باور دارن همین... به هر حال چون این پستم طولانی شده دیگه تمومش میکنم ... دوستان خواننده هر کی دوست داشت میتونه برای امید دادن به سانی عزیز  و مهرداد نا امید..کامنت بزاره گفتم بیان بخونن... (سانی جان اگر بیخود قضاوت کردم منو ببخش...)  

خونه تکونی دلها!!!

عید نزدیکه باورم نمیشه که سال 83 به این زودی تموم شد دیشب با خودم فکر میکردم سال 83 تموم شد و من تو این سال چه کردم؟ چقدر به حال دیگران مفید بودم؟ چند تا دل رو شاد کردم؟  جند تا دل رو شکوندم؟به چند نفر که دست نیاز یا نگاه نیازمندشون رو به من دوخته بودن نه گفتم؟ به چند تاشون کمک کردم؟ کلا سالی که دیگه داره نفسهای آخرشو میکشه چقدر برام پر بار بوده؟ تا چه اندازه به هدفم که تعالی روحم بوده نزدیک شدم؟ اگه هر سال این برآوردها رو انجام بدیم پیر که شدیم یه دفعه از کارهایی که ندانسته کردیم غافلگیر نمیشیم!! درست مثل شاگرد تنبلها که تازه آخر سال یادشون میفته ببینن معلمشون چقدر درس داده و چی بارشونه!!! اگه هر کدوم از ما آدما واسه هر سال یه سررسید تو قلبمون داشتیم دیگه الان ورقهای آخرش بود اونوقت سر رسید قلبمون رو ورق میزدیم که ببینیم تو یه سال گذشته چند مرده حلاج بودیم... اگه این سررسید ورود و خروج عشق و محبت توش درج میشد خیلی خوب بود... دل شکستنها هم همینطور... عید نزدیکه... خونه تکونی هاتون رو شروع کردید؟... انقدر مثل همیشه درگیر زندگی مادی مون شدیم که باز معنویات فراموشمون شده... خونه تکونی دلهامون از کینه و دلتنگی.... بیاید از امشب شروع کنیم وقتی شب شد و رفتیم تو رختخواب از یه گوشه دلمون که از بقیه جاها گرد و غبار بیشتری گرفته شروع کنیم... باید جلاش بدیم.. باید پاکش کنیم از دلخوری و کینه ها... باور کنید خودمون و روحمون از همه جای خونه مهمتریم... یه دستمال سفید و نو از جنس عشق بردارید و با اشک خوب بشوریدش و خوب خوب همه جای قلبتون رو  تمیز کنید... اونقدر تمیز که نشه فهمید یه روزی اینجا غبار دلتنگی و نفرت بوده... این کارو بکنید و لذتشو ببرید...

فرشته ای به نام نگار....

نمیدونست از کجا بنویسه... یا از چی بنویسه که همه رو خوشحال و راضی کنه... دو شب بود که به خاطر تب فرزندش خوب نخوابیده بود... خدا رو شکر که تا شیش ماه دیگه لازم نبود که بهش واکسن بزنه....نزدیک عید بود و هزار کار نکرده داشت. خریدهای شب عید... خونه تکونی عید... خریدعیدیها...  دندونسازی ...سر کار رفتن و   ... همه کارهایی که داشت تو ذهنش تاب میخوردن و تاب میخوردن و انگار تبدیل میشدن به یه گرداب که همه چی رو میخواستن بکشن تو... سرش از بیخوابی منگ بود... رختاشو شسته بود ولی نای این که ببره پهن کنه نداشت...ظرفای نهارش نشسته بود و هنوز کاری واسه شام نکرده بود... کارگرش هم شب عیدی قالش گذاشته بود... کاش اون فرشته توی سیندرلا حقیقی بود اونوقت میتونست بیاد و همه جا رو به یه چشم به هم زدن مرتب و تمیز کنه...شیشه ها رو تمیز کنه پرده ها رو بشوره و بزنه... ظرفای نهار و بشوره و بقیه آشپزخونه رو مرتب کنه!!! خریدها رو انجام بده... کار دندونشو بدون این که یه عالمه تو ترافیک اسفند ماه بمونه انجام بده و خلاصه این که اونم بره بخوابه تا خستگی این دو سه روزه در بره... یه دفعه یاد سال تحویل افتاد.. آخه اول فروردین تولدش بود... واسه اون هر سال عید یه حال و هوای دیگه ای داشت هم سال نو میشد و هم تولدش بود... یه دفعه انگار با فکر تولدش همه خستگی ها از تنش بیرون رفت... پاشد رفت یه فنجون قهوه داغ درست کرد... گفت اول از همه باید وبلاگمو آپدیت کنم... بعد میرم رختارو پهن میکنم... اصلا فکر میکنم اون فرشته مهربون در درون منه و داره توسط من همه کار میکنه... باید یه زنگ دیگه به کارگره بزنم... باید بدونه که حتما منتظرشم... فردا باید بچه رو ببرم دکتر آخه چکاپ هفت ماهگیشه.. چقدر این چکاپ ها لذت بخشن چون نوید سلامتی بچه و بزرگتر شدنشو میدن... هر یه قلپی که از قهوه داغش میخورد انگار خستگی جاشو به شادابی میداد... باید هر جوری بود به همه کسانی که براش کامنت گذاشتن سر میزد... یه آن برگشت و خورشید خانومو رو دید که از پشت پنجره خودشو دعوت کرده تو!!! اومد به خورشید لبخند بزنه دید دخترش که یواشکی داشته متنشو میخونده داره رختاشو پهن میکنه.. حس کرد چقدر خوشبخته... اون یه فرشته مهربون تو خونه اش داشت که اسمش نگار بود... بلند شد رفت فرشته اشو در آغوش گرفت و بوسید و از انرژی به نام عشق لبریز شد... متنشو نوشته بود بی اینکه خودش بفهمه... مطمئن بود که این نوشته ها میتونن هر کسی رو که اونا رو بخونه شاد کنن چون پشت این کلمات دنیایی از عشق و آرامش بود... و اون این عشق و آرامشو هدیه کرد به همه کسانی که برای خوندن نوشته هاش میان...

مادر یا زندانبان؟

به خدا نمیدونم چکار کنم. تو این دنیایی که انقدر نا امنیه که من که یه زن 37 ساله هستم وقتی میرم بیرون باید دو تا چشم دارم دو تا دیگه هم قرض کنم… تو این دنیایی که هر کسی با هر شکل و شمایل میتونه دزد باشه یا یه تجاوزگر… تو این روزایی که از عمله تا دکتر دندانپزشکش ممکنه به علت بیماری روحی و مشکلات کودکی بخوان به روح و جسم دیگری تجاوز کنن نگارم هی غر میزنه به جونم که چرا  نمیزاری من با دوستم برم تا خیابون بالایی دفتر بخرم؟ چرا نمیزاری دوستم میره تا نونوایی منم برم! به خدا خسته شدم با هر زبونی بهش میگم که مادر من شاید مادرای دیگه دل گنده باشن شاید خبر از اینهمه نا امنی نداشته باشن آخه اگه تو رفتی و یه دفعه یه ماشین درش باز شد و دستتت رو کشید و انداختت تو ماشین و با خودش برد من خاک برسر چه کنم؟ که تو همه زندگیمی؟ تا کی چشم انتظار اومدنت بمونم؟ ناراحت میشه و میره گریه میکنه و در به هم میکوبه (درست این قسمتش عین خودمه چون همیشه وقتی عصبانی میشدم در به هم میکوبیدم!) هر چی از خودم مثال میزنم که منم یه روزی مثل تو خیلی آزادی ها رو میخواستم که نداشتم و اون موقع فکر میکردم که مامان بابای فلانی که دخترشون اونقدر آزاده چقدر ماهن ولی حالا که خودم مادر شدم میفهمم که مادر و پدر من کار درست رو میکردن بازم دو روز دیگه میاد در گوشم هی وز وز میکنه که مامان چرا نمیگذاری من با دوستم برم تا کتابفروشی و بیام؟ میدونم دوستاش مسخره اش میکنن.آخه طبقه بالاییمون که اونم اسمش نگاره و دوم راهنمایی هست یه مسیر طولانی تا مدرسه رو به تنهایی میره… ولی چه کنم؟ خوب هر کس یه جور دوست داره بچه اشو تربیت کنه. آخه یه بچه کلاس پنجم که همیشه دستش تو دست مامان و بابا بوده یه دفعه رهاش کنی ؟ الانم اونقدر اومد موی دماغم شد که بره با نگار بالایی دفتر بخره تا دعوامون شد… دعوا که نه ولی آخرش همون در کذایی بهم خورد و خواست به باباش زنگ بزنه راضیش کنه که بابا هم خوشبختانه سمینار بود و با دلخوری گفت میرم پیش نگار …. چه کنم؟ به خدا نمیدونم. بگم برو. بعد میگه تو اون کوچه رو گذاشتی خوب حالا یه کوچه بالاتر چی میشه و یه کوچه یه کوچه یه روز میبینی که دیگه حرف نه تو خریداری نداره… تو رو خدا کمکم کنید …. فکر نمی کردم انقدر زود مشکلات بین دو نسل شروع بشه… بزارم بره و دل بسپرم به خدا؟ این نا امنی رو چه کنم؟ اونم منی که تو دبیرستانم و میدونم که چه خطراتی در کمینه! نزارم و از خودم براش تصویر یک زندان بان رو بسازم؟…..نمیدونم…

سقاخونه ای که غریبانه زیر پا له شد...

از محل کارم که میام خونه سر راهم یه سقا خونه است... یه گودی توی دیوار با کاشی های سفید و یه شمائل از حضرت عباس ...  این سقا خونه بیش از 70 سال قدمت داره  و میگن یکی از پر طرفدارترین سقاخونه های تهرونه که خیلی حاجت میده. من یکی که خیلی نذرش میکردم... اون عکس زیبا با قاب چوبی و دری که صدها قفل و پارچه سبز بهش گره خورده به امید گشوده شدن قفلها و گره ها و شعله های لرزان شمع هایی که با هزاران امید روشن شدند یه حال روحانی به اون محل داده.. امروز که پیاده از کنارش رد میشدم دیدم دارن دیوارشو خراب میکنن فکر کردم میخوان مرمتش کنن. از آقایی که معلوم بود اونجا مسئول کارگراست پرسیدم: چیکار میکنین؟ گفت: داریم سقا خونه رو خراب میکنیم!  پرسیدم:چرا؟ گفت: آخه اینجا مرکز قرار و ملاقات عشاق شده بود! اون خانوم چاقی که اینجا شمع میفروخت مواد مخدر هم می فروخته!!! گفتم: من که خیلی از  این سقا خونه حاجت  می گرفتم... گفت اون به خاطر دل خودتون بوده ربطی به سقا خونه نداره!!! ما 6 ماهه داریم در مورد این سقا خونه تحقیق میکنیم هیچ ریشه مذهبی نداشته... تموم راه تا خونه داشتم به این فکر میکردم که چقدر آدم با اعتقاد به این سقا خونه شفا گرفتن.. یا به خواسته هاشون رسیدن و ما چه راحت میتونیم باورهای دیگران رو نادیده بگیریم و زیر پا له کنیم یا حلقه های اتصال اونا رو با خدا تخریب کنیم... خوب اگه اون خانوم اونجا مواد میفروخته اونو میگرفتید!!! چرا سقا خونه رو خراب کردید... یعنی با تخریب سقاخونه اون خانوم دیگه کار خلاف نمیکنه!!! متاسفانه ما آدما خیلی از اوقات که از حل کردن مسئله عاجزیم صورت مسئله رو پاک میکنیم... و حالا اون آقایون امشب خوب و با خیال راحت میخوابن چون دیگه سقا خونه ای نیست که در کنارش خانومی به بهانه فروش شمع به جوونهامون مواد مخدر بفروشه و دیگه هیچ کوچه و خیابونی تو این شهر درندشت نیست که توش دخترا و پسرامون با هم قرار بزارن... و به قول اون آقا اینجا که مرکز فساد بود خراب شد...  

جوابی برای شیرین...

شیرین عزیزم سلام ...اولا خوشحالم که یه اتفاق باعث شده که تو با وبلاگ من آشنا شی... که البته این اتفاق هم حتما بی دلیل نبوده. تو اومدی تا منو به اشتباهاتم واقف کنی... عزیز دلم راست میگی ... من خودم توی یکی از پستهام نوشتم که نباید قضاوت کرد ولی بعد توی یه پست دیگه خودم قضاوت کردم...اولا بزار بهت یه چیزی بگم متاسفانه در کودکی چیزایی رو به ما یاد دادن که خیلی هاش اشتباه بوده… مثلا احساس گناه کردن که بدترین چیزه.. اینکه برای هر کار اشتباهی که انجام میدیم احساس گناه کنیم یا این که از بچه گی ما رو از خدا ترسوندن که اگه فلان کارو کنی مستوجب جهنم خدایی. به جای این که به خاطر عشق به خدا گناه نکنیم یاد گرفتیم که به خاطر ترس  از خدا گناه نکنیم... .... خلاصه این که برای این که درست زندگی کنیم باید یه سری از اون اعتقاداتی رو که از کودکی در ذهن ما کردن بریزیم دور... مثلا خود من 37 سال با یه سری اعتقادات بزرگ شدم حالا که دارم سعی میکنم خودمو اصلاح کنم ممکنه یه دفعه یه اشتباهی هم ازم سر بزنه... ( که حتما هم میزنه!) اونم قضاوت نکردن که خیلی سخته. هی یادت میره که نباید قضاوت کنی... ولی باور کن اون خانومی که من در موردش صحبت کردم بچه ها رو اذیت میکرد. باور کن قصدم تعریف کردن از خودم نیست... ولی من موقع تصییح اوراق بچه ها و نمره کلاسی دادن بهشون به تنها چیزی که فکر نمیکردم رابطه ام با بچه ها بود. یعنی حتی اونی که شاگرد اذیت کنی سر کلاس بود (که به ندرت همچین شاگردی داشتم) تو نمره دادن بهش بیشتر دست و دلبازی میکردم که یه وقت فکر نکنه خواستم تلافی کنم. ولی این خانوم پارسال نمره کلاسی  بچه هایی رو که سر کلاسش از من تعریف کرده بودن یا به نوعی اذیتش کرده بودن رو تک داده بود اصلا نگاه به درسشون نکرده بود. این میشه خصومت شخصی... معلمی شغل بسیار سخت و حساسی هست.منظورم  درس دادنش نیست! آروم کردن و کنترل بچه ها هم نیست! از این نظر سخته که فقط یک حرکت یا یه حرف یا یه رفتار نادرست معلم میتونه سرنوشت اون دانش آموز رو تغییر بده. من همیشه میگم اگه یه روزی تو محبتم به یه دانش آموز تو راهنماییم تو نمره دادن کلاسیم (چون ورقه که قانون داره و بارم بندی) حتی تو لبخندم به دانش آموزی که لبریز غمه خساست کردم و اون دانش آموز به خاطر رفتار حساب نشده من درس رو رها کرد و به راهی نادرست افتاد من هم در گناهش شریکم . اینو قبول داری؟ چون من بستری شدم برای رشد گناه اون... حالا حتما نباید دانش آموز باشه فرزندم... خواهرم ... برادرم ..دوستم... من اینو گفتم ... تمام شاگردای این خانوم از سخت گیری های بیموردش و درس دادن بدش در عذابن. و چند بار هم به اداره شکایت کردن. اینو گفتم... میدونم که بازم اسمش قضاوته ولی گاهی لازمه که من اینجا یه چیزایی رو بگم که در کنارش یه چیزایی رو یاد بگیرم... نمیدونم بقیه چه نظری دارن...