با آدمای حساس چه برخورد ی میکنید؟

حالم از سه شنبه تا حالا گرفته است یعنی راستشو بخواهید یکی حالمو اساسی گرفته. خیلی سعی کردم اینجا ننویسم دلم نمیخواد وقتی یکی میاد به جایی که قراره یه کم به خدا نزدیکتر بشه غم تو دلش راه پیدا کنه ولی چه میشه کرد. نشد. اصلا انگار این روزای محرم یه جوری با خودشون غم دارن. ما هم که یه هیئت بغل خونه مونه و شبا دسته ها میان از زیر پنجره پذیراییمون رد میشن و اشعارشونم انقدر سوزناکه که اگرم حالتو یکی نگرفته باشه حالت گرفته میشه!  بگذریم خواستم از شما راهنمایی بخوام. اگه مجبور باشید با یه آدم حساس که از کنارش رد میشی دلخور میشه رفت و آمد کنید چه میکنید؟ آدمی که نامهربون نیست ولی اشکال داره! یعنی تا باهاشی خوب و خوش و خندونه بعد که رفتی دیالوگهای رد و بدل شده و رو پیش خودش تکرار میکنه و بلاخره از توش یه چیزی در میاره و بعد یادش میفته که باید از دستت دلخور شه. بعدم یکی رو واسطه میکنه که برو به طرف بگو فلان حرفی که در مورد عمه ات زدی منظورت به من بود!! فلان چیزی که در مورد اون خانومه زدی هدفت من بودم و.... خلاصه تو میمونی و یه دل پر درد که نه این دندون خراب رو میشه کند انداخت دور نه نگهش داشت... تازه خانوم ناراحتن که چرا بیشتر نمیای و بری!! بابا همون سالی دو بارشم که تو نمیزاری یه خاطره خوش ازش بمونه!!! به خدا نمیدونم چکار کنم بچه ها. اگه حسب خیلی از روابط نبود ارتباطم رو انقدر کم می کردم که به همون سالی یه بار عید منتهی شه حیف که من ایشون رو دائم میبینم!!!! حالا نه خونه خودم و خودش جاهای دیگه. بدبختی اینه که ازش بدم هم نمیاد!!!! (پس حالا که انقدر خنگم نوش جونم نه؟ ) حسابی مستاصل شدم. نه متاسفانه آدمی هستم که بتونم کسی رو تحویل نگیرم نه آدمیم که بتونم تیکه بپرونم تا دلشو برای این که دلمو سوزونده بسوزونم نه میتونم قطع رابطه کنم. خوب پس بگید چشمت کور بسوز و بساز!!! ولی نه واقعا اگه شما جای من بودید با این آدمای حساس که از کنارشون رد میشید زود دلخور میشن چه میکردید؟

 

مهتاب ....

خیال دارم در مورد مهتاب بنویسم...... نه اون مهتابی که تو آسمونه...نه.. یه مهتاب زیباتر که توی یه خونه است... یه مهتاب هفت ساله نازنین که با قلب مهربونش دیشب تا حالا روحمو لبریز شادی کرده...... خیلی هم دوست دارم ببینمش... دیشب دوستم راضیه زنگ زد. راضیه دوست دوران راهنمایی و دبیرستانم... ما سالها خاطرات خوش رو با هم تجربه کردیم خاطراتی که حتی توی دانشگاهم تکرار نشدن... من و راضیه با این که نزدیک 20 سال (اه چقدر پیر شدیم!!) از دیپلم گرفتنمون میگذره با هم ارتباط داریم ولی تلفنی!!! و الان فکر کنم ده سالی میشه که با این که هر دو تو تهرونیم همو ندیدیم!!! خلاصه راضیه زنگ زد و گفت مهتاب که همش 7 سالشه مشتری پر و پا قرص وبلاگته...دراز میکشه و میگه برام بخون و خیلی هم از خوندن نوشته های تو لذت میبره و میگه مامان من فکر میکنم این دوستت یاسمن خیلی آدم خوبیه!!!! میگم: چرا این فکرو میکنی؟ میگه: چون همه رو دوست داره خدا رو دوست داره به همه کمک میکنه خدا هم دوستش داشته که این محبتو گذاشته تودلش!...... بچه ها دلی دارن به بزرگی دریا و روحی دارن به زلالی بارون... اونا آینه تمام نمای رفتار ما بزرگتران... اونا عشق و صداقت رو خوب میفهمن... اونا تموم اون عشقی هستن که ما یه عمر دنبالش گشتیم و متاسفانه خیلی اوقات نمی ببنیمش... خالص و ناب... عشقشون طلای 24 عیاره... اگه هزاران بار عشقشونو محک بزنید یه ذره ناخالصی نداره باور کنید ..نه چون مهتاب گفته من مهربونم دارم اینو مینویسم. مهتاب بهانه ای بود برای این که من امروز در باره روح پاک بچه ها بنویسم... این که باید چقدر مراقب باشیم... اینکه اونا امانتن در دست ما و ما وظیفه داریم که در کنار سیر کردن شکم هاشون روحشون رو هم از عشق سیراب کنیم... این برای من یه افتخاره که یه بچه 7 ساله خواننده وبلاگمه... باور کنید دیشب هر بار یاد این میفتادم یه جوری احساس غرور میکردم... حس میکردم دارم به اون هدفی که داشتم نزدیک میشم... اینکه مهتاب و یا حتی نگار خودم به نوشته هام علاقه مندن شاید دلیلش این باشه که من هر بار که میام اینجا بنویسم یه جوری با خدا مرتبط میشم... برای من نوشتن تو این وبلاگ عین عبادت آرام بخش و  لذت بخشه... قبلا هم بهتون گفتم که گاهی اوقات فکر میکنم هیچ اتفاقی در زندگیم زیباتر و دلچسب تر از این نبود که خدا بیاد  و یه دفعه یه آرزوی ناممکن منو ممکن کنه و اونوقت منم در جواب این لطف و مرحمتی که بهم کرده بیام و بهش قول بدم که یه وبلاگ درست کنم به نام چند قدم نزدیکتر به خدا و توی این وبلاگ سعی کنم به طور غیر مستقیم خدای خوب و مهربون رو به اونایی بشناسونم که فکر میکنن خدا میتونه اونقدر بد باشه که آدمو بسوزونه و سرب داغ تو گلوشون بریزه!!!! اوایل فکر میکردم با این کارم به خدا لطف کردم!! یا لا اقل لطفشو جبران کردم حالا میبینم بازم خدا برنده شد چون میخواست با این وبلاگ درست کردن و نوشتنم با آدمایی مثل شماها آشنا بشم تا بیشتر یاد بگیرم..  

خدا اون انرژی قدرتمندیه که تموم وجودش عشقه و عشقه و عشق... و عشق مگه میتونه بد باشه؟ مگه عشق میشه توش نامهربونی باشه... و امروز خوشحالم که مهتاب این ارتباط رو حس کرده.. خدایا ممنونم...                                                             

به بهانه ولنتاین

راستش من دنبال بهانه میگردم که علاقه مو به اونایی که دوستشون دارم نشون بدم... این که در طول روز چند بار به اونی که دوستش داریم بگیم که چقدر برامون عزیزه خیلی ارزشمنده... ابراز عشق به هر دو طرف انرژی میده... اون طرف مقابل میتونه یه دوست هم جنس یا غیر همجنس...همسر ... پدر و مادر... فرزند و خلاصه هر کسی میتونه باشه. این موضوع حداقل تو خانواده ما (خانواده کوچیک سه نفر و نصفی خودمو میگم...) حل شده است.. انقدر که نگار خیلی اوقات میاد تو اتاق و به من میگه مامان خیلی دوستت دارم و میره... بدون این که مثلا خواسته ای داشته باشه و این پیش در آمدش باشه. یا بارها شنیده که من جلوش به رامین گفتم که دوستت دارم و برعکس... بچه باید بدونه که دوست داشتن به تنهایی کافی نیست و ابرازش در عمل و به گفتار بسیار ارزشمنده... باید بدونه که عشق چیزی نیست که در قلبها زندانی بشه... حتی یادمه دو سال پیش نگار داشت یه فیلم مال کانال دو خودمون رو میدید که پسره یکی رو دوست داشت و از مادرش مخفی می کرد. نگار گفت من که اگه یه وقت عاشق کسی بشم به بابا میگم!!! و منم گفتم کار درستی می کنی... خیلی از ازدواجهای ما که به طلاق منجر شدن حاصل همین نگفتنها به بزرگتراست... عشقهای پنهانی که گاها انتخاب غلط بوده... حالا بحث اصلا این نیست میخواستم بگم فکر میکنید چی شده که ما این چند سال اخیر ولنتاین زده شدیم؟(مثل غرب زده؟) ای کاش ما هم یه روزی تو روزهای یادبودمون داشتیم که روز عشاق نام داشت اینطوری انگار زیبا تر بود نه؟ دو سال پیش بود که شاگردای یه کلاسم ازم  پرسیدن خانوم برای ولنتایمز!!!! واسه شوهرتون چی خریدین؟  (چون خودشون قرار داشتن برن کافی شاپ و به عشقشون کادو بدن... خرس و شکلات و قلب و .... خندیدم و گفتم اولا ولنتاین!! دوما میدونید که این اسم اسم یه کشیشه؟ و داستان ولنتاینو(که حتما میدونید) براشون تعریف کردم... اون شب همش تو این فکر بودم که بدبختی مون اینه که بیشتر تقلیدهامون هم کورکورانه است...شایدم دنبال بهانه ایم تا به اون که دوستش داریم یه یادگار بدیم... و متاسفانه در فرهنگ ما عشق اونقدرها مقدس نیست!!! نمیدونم شاید من اشتباه میکنم...  به هر حال ولنتاین انقدر تو فرهنگمون جا افتاده که پارسال غروب نگار رامینو مجبور کرد برن بیرون و برای معلمش کادوی ولنتاین خرید و بیشتر بچه های کلاس همین کارو کرده بودن و معلم نازنین با یه عالمه قلب رفت خونه...یادتون باشه من امروز دو بار آپدیت کردما!!!

مادر بورد کامپیوترم سوخت!!!

از خواب که بیدار شدم اومدم سراغ کامپیوتر . دکمه پاور رو زدم و لیوان شیر به دست رو صندلی نشستم ولی هر چی انتظار کشیدم مونیتور روشن نشد!!! چه اتفاقی افتاده بود؟ ری استارت کردم فایده ای نداشت!!! زنگ زدم به مهندسین مشاورم مریم و شهرام... شهرام چند تا کار گفت از جمله چک کردن پورت های کامپیوتر و ری ست کردن و ... که هیچکدوم موثر واقع نشد... خلاصه مجبور شدم کامپیوترو بفرستم بیمارستان!!!! و معلوم شد نازنین مادر بوردم سوخته!!! و این شد که من دو روز بی کامپیوتر موندم گرچه باعث شد که سیستم رو هم  ارتقا بدم که البته خیالشو داشتم ولی نه هول هولی... اینجوری بود که خدا بهم گفت یاسمن جان اگه کاری رو هی پشت گوش بندازی ( همین ارتقا دادن سیستم رو که مریم میگه بهتره هر سال ارتقا بدی) اونوقت یه اتفاقی میفته که دیگه انجام دادن و ندادنش دست خودت نیست پس هیچ کاری رو پشت گوش ننداز... اینو برای اون دسته از دوستای خوبم که گفته بودن تنبل شدی نوشتم که بدونن بدون داشتن کیس کامپیوتر یه ذره آپ دیت کردن سخته!!!! دوستتون دارم و زود بهتون سر میزنم....

 

دلتنگی و معجزه خدا

دلم گرفته... خیلی... خیلی شاید بشه گفت بی هیچ دلیل موجهی... شده گاهی اوقات خودتم از دست بی دلیل پر بودنت از غم کلافه شی... هیچی هم نتونه ذره ای از غم درونتو کم کنه... مثلا آف لاینهای دوستات که پر از جوکه... وبلاگی که پر از پندهایی در مورد چگونه شاد بودنه. حتی اعتقادات خودت به این که ذهن ماست که دنیای ما رو میسازه پس شاد باش تا لحظه های شاد برات آفریده شن؟ انگار که مرض داری که یه روزتو پر از غم بگذرونی و در واقع یه روز قشنگتو حروم کنی!!!! امروز از اون روزهای مزخرف بود و هنوزم هست!!! از صبح که پاشدم دلم گرفته بود. دیشب اشکان تا صبح هزار بار پاشد غر غر کرد و خوابید. صبح که پاشدم خسته بودم و دلم هم گرفته بود.. اصلا میدونید چیه؟ دلم هوای خونه بابا رو کرده... هوس آغوش گرم بابا و شونه های نرم و مهربونش...هوس صدای قشنگ ومهربون و پر مهر مامان... دلم هوای خونه ای رو کرده که توش عشق موج میزنه... بوی خوش آشپزخونه مامان که هر غذایی رو هوس کنی دو دقیقه بعد رو گازه. دلم هوای جاده قشنگ چالوس رو کرده با تموم دلتنگی هایی که فاصله بین دل کندن و دل بستنن... دلم هوای گلخونه های گرم و دم کرده مونو کرده که سالهای بچه گی و نوجوونیم توش گم شدن... هوس درختای گوجه سبز توی باغ رو که همیشه با شکوفه هاشون نوید روزای خوبو میدادن...حتی دلم برای سگ های خونه مون هم تنگ شده!!! آدم گاهی اوقات تو سن پیری هم دلش میخواد دوباره بچه شه... سرشو بزاره رو شونه های مامان و باباش و بباره انقدر بباره که ابر چشاش دیگه بارون نداشته باشه(البته لازم به ذکره که من 37 سالمه و پیر نیستم!!) .... اه... چقدر دوری بده... اگه مامان اینا تهرون بودن الان که دلم گرفته بود پا میشدم میرفتم اونجا. کافی بود فقط یه کم رو تخت مامان اینا دراز بکشم و سربه سر مامان بزارم یا سرمو رو شونه های همیشه گرم بابا بزارم. فوری حالم خوب میشد.حیف که فرسنگها راه بین این دل پر غم و اون فرشته های مهربونه... حالتونو گرفتم؟ ببخشید ولی انگار تا نمی نوشتم سبک نمیشدم... هم نوشتم هم گریه کردم. انگار یه کم سبک شدم... اگه چیزی به فکرتون میرسه که به آروم شدنم کمک کنه بنویسید... ممنون.. میرم یه دوش بگیرم و تند تند میام کامنتامو چک میکنم.. حتی یه خط هم که شده بنویسید...  راستی عکس اشکانم اون پایینه ببینید...( من اون سوسکه هستم که قربون دست و پای بلوریه بچه اش میرفت!!!)

--------------------------------------

الان که این پی نوشتو مینویسم  4 ساعت و نیم از موقعی که متن بالا رو نوشتم میگذره...خواستم اینجا از خدایی بگم که همیشه تو تنهاییها به دادمون میرسه... بعد از ماهها که برادرم تو اینترنت نمیرفت امشب حدودای 9 شب بهم زنگ زد گفت مشکل اینترنتم حل شده و میخواستم یه عکس از اشکان برام بفرستی مامان اینا ببینن... گفتم آدرس وبلاگمو میدم عکس جدیدشو ببینن... اصلا الان کانکت میشم... گفت باشه منم کانکت میشم... بعد که کانکت شد وب کم رو زد و بعد هم به درخواست من مامان و بابا رو صدا کرد و بعد با موبایلش زنگ زد به موبایل رامین ... فکر کنید من دلتنگ مامان اینا بودم و حالا هم صداشونو داشتم هم تصویرشونو... چقدر لذت بردم بماند...بعدش رفتم تو آشپزخونه و همینطور که جاتون خالی سبزی پلو ماهی میپختم یه دل سیر گریه کردم و حسابی سبک شدم.... بعد از شام به مامان زنگ زدم گفت متن وبلاگتو خوندیم و بابا خیلی گریه کرد... بمیرم براشون..... ولی من الان خیلی بهترم انگار فقط مرض داشتم اشک اونا دربیاد!!! !ز خدا ممنونم چون اگه علیرضا زنگ نزده بود و خبر درستی اینترنتشو نداده بود و من بابا اینا رو ندیده بودم شاید هنوز حالم بد بود....

به یاد آن روزها

یه کتاب خریدم برای عموی بزرگم به نام جهان پهلوان تختی... آخه عموم دوست جون جونی تختی بود... اولش متن پایینو برای عموم نوشتم... دیشب که برای علیرضا (برادرم) خوندم به آخراش که رسیدم صدای هق هقش بلند شد.فکر کردم داره به مسخره ادای گریه کردن در میاره(آخه خیلی شوخه!)  خودمو آماده کردم که بگم خیلی بدی که داری احساساتمو مسخره میکنی ولی نگاهش که کردم دیدم گونه اش پر اشکه!!!  و داره از ته دل گریه میکنه!!! موقع رفتن گفت یادت باشه یه لقمه شام بهمون دادی از پشت پامون در آوردی!!!! نمیدونم چرا متنمو اینجا مینویسم شاید زیادی جو گرفتتم!!!

به یاد روزهای قشنگی که مهربانی و صفا تنها موسیقی دلنواز زندگی ها بود...

به یاد لحظه های از یاد نرفتنی عید که لبریز از دلشوره های کودکی بود برای عیدی گرفتن از عموی بزرگ که دستان سخاوتمندی داشت...ه یاد لحظه هایی که در کنار درخت زیبای مگنولیا و بوته های رویایی آزالیا عکس میگرفتیم بدون این که دغدغه ای داشته باشیم که یک سال دیگر از عمرم کوتاهمان گذشت... به یاد تابستان های لذت بخش و آب شور دریا که هنوز هم با مزمزه خاطره اش زبانم طمع تلخ و شور آب دریای آن روزها را که از هر شیرینی دوست داشتنی تر بود به یاد می آورد...به یاد زمستان های پر برف و گلخانه های گرم و دم کرده آن روزها....

 به یاد سنجاقکهای رویایی ته باغ که هنوز هم برایم گرفتن آنها شوق کودکی را تکرار میکند...به یاد پاییز هزار رنگی که صدای خش خش برگهایش زیر پا زیباترین موسیقی دنیا بود...

به یاد ازگیل های پر آب و درشت ته باغ.... به یاد انجیرهایی که هرگز به آن درشتی هیج جا ندیدم.... به یاد موهای سفیدی که همیشه مهربانی را تداعی می کرد... به یاد شکار قورباغه های بخت برگشته ته حوض! به یاد شامهای خوشمزه رستوران مدوبن...  به یاد روزهایی که گرم بودند گرم عشقهای صادقانه و صمیمی... به یاد دلهایی که مهربان بودند و پر از عشق... به یاد تمام خاطراتم که در آن باغ ماندند و نخواستم که با من بزرگ شوند تا همیشه با تداعی شان لذت شیرین و ناب کودکی را حس کنم.... به یاد روزهایی که نه دغدغه پول را به همراه داشتند و نه حسرت جوانی و نه دل نگرانی پیری... به یاد روزهایی که در کنار هم خوش بودیم و نمیدانستیم که گذر زمان ما را انقدر از هم دور می کند... به یاد عموی مهربانی که برایم عزیز بود  هست و خواهد بود....

داشتم میرفتم اون دنیا!!!!

 ۹ صبح که چشامو باز کردم از زور بیحالی و سردرد نمیتونستم تکون بخورم! اشکان بیدار شده و بود و به تبع اون منم باید پا میشدم ... حالم بینهایت بد بود. خودمو با بدبختی رسوندم به تلفن گوشی رو برداشتم و اومدم تو تخت زنگ زدم به رامین .هر چقدر سعی کردم با صدای یه آدم سالم حرف بزنم که منشی شون نفهمه حالم بده نشد!!! رامین که گوشی رو برداشت گفتم حالم خیلی بده بیا خونه... تا برسه دقیقه ها نمیگذشتند و اشکان کوچولو هم همش غر میزد که باهام بازی کن!!! رامین رسید و فشارمو گرفت 8 ونیم روی 5 بود... بیخود نبود که حس میکردم دارم مثل یخ آب میشم... اشکانو برد اونور و من تا ساعت یازده و نیم حتی نمیتونستم چشمامو باز کنم... بلاخره بعد از خوردن یه لیوان دوغ شور و شیر و یه کم کیک تونستم سر پا شم که بریم دکتر... گفت ویروسیه و احتمالا عصبی هم شدی... افت فشارت عصبیه... گفتم بله دیروز تو مدرسه از دست یکی از معلمها... و جریانو که تو پست قبلی نوشتم براش تعریف کردم... خندید و گفت پس اون خانوم خیلی قضیه رو جدی گرفته.... بهم آمپول زد و سرم داد اومدیم خونه و رامین سرم رو بهم زد... و بعد هم با اون حالم مجبور شدم برم دندونسازی بخیه لثه هامو بکشم... این که تو این دو روز چی کشیدم بماند ... دیشب واقعا انقدر حالم بد بود که میگفتم یعنی از این بیماری جون سالم در میبرم یا نه! انقدر بد حال شدم که رامین دوباره مجبور شد بهم سرم بزنه... اشکانم این وسط دائم جیغ میزد و بغل مامان و آرامش خونه رو میخواست.... بعد از یه لیتر سرم تازه فشارم 9 شده بود... حتی جون نداشتم که یه قاشق غذا بخورم...خواهرم گلناز اومد خونه مون و برام یه مقدار سوپ پخت و یه سر و سامونی به خونه داد... مامانم دست به دعا برداشته بود و رامین نگرانی تو نگاهش موج میزد... نگار بیچاره هم کلافه بود.... همش میگفتم کاشکی تلفن مریم قاسمیان http://iranreiki.persianblog.com/ رو داشتم بهش زنگ میزدم میگفتم برام ریکی بفرسته... رامین گفت پاشیم بریم بیمارستان که یاد استاد انرژی درمانیم افتادم... رامین زنگ زد بهش و اونم گفت ده دقیقه چشمامو ببندم تا برام انرژی بفرسته... بعد از ده دقیقه لا اقل اونقدر حالم تغییر کرد که بتونم برم مسواک بزنم و برم تو رختخواب و خلاصه صبح که پاشدم از سردرد خبری نبود و فقط کمی ضعف داشتم... ما آدما چقدر ضعیفیم... چقدر ناتوانیم و اونوقت انقدر منم منم میکنیم... خوشحالم که دوباره تونستم بیام و براتون بنویسم چقدر دلم برای اینجا و خوندن کامنتهاتون تنگ شده بود... طولانی مدت نمیتونم بشینم ولی سعی میکنم تا فردا به همه تون سر بزنم...

خساست در عشق و ....

بعضی از آدما ذاتن خسیسن... تو همه چی خست به خرج میدن...

تو چیزای معنوی. ..تو محبت کردن به دیگرون... در عشق ورزیدن ...حتی از یه نگاه پر از مهر یه لبخند  به یه نا آشنا که مثلا تو اتوبوس کنارشون نشسته ... اگه معلمن تو نمره دادن...انگار فکر میکنن اگه خدای نکرده یه تبسم به  کسی که یه لحظه نگاهشون به هم گره خورده بکنن از ذخیره های خنده شون کم میشه!!! یعنی تموم راههایی که میتونن به کمکش یه کوچولو به خدا نزدیکتر بشن رو به روی خودشون میبندن... حالم از اینجور آدما که خست وجودشون رو بیمار کرده بهم میخوره در عین حال وقتی بهش عمیق و بی طرفانه فکر میکنم دلم هم براشون میسوزه... کائنات هم که میدونید پارتی بازی حالیش نیست براش خساست کنی اونم همه چی رو با خست بهت میده... و هی از ذخیره فراوانی ها و عشقت کم میشه و کم میشه تا یه روزی عمیقا  بیمار میشی... یکی از این خسیس ها همکارمه... همونی که پارسال که من مرخصی بارداری بودم به جام موند... بماند که پارسال با روح بچه های من چه کرد... بماند که نمره های کلاسی شون رو یک و دو خلاصه تک داده بود. اینم بماند که من به دستور مدیر و به کمک دفتردارمون تموم اون نمره های کلاسی یک رقمی رو به نمره های بالا و دو رقمی تبدیل کردم!!! حالا امسال یکی از افتاده های پارسال  که دوباره امتحان داده و از ده نمره ورقه 8 شده و نمره عملی پارسالش که یه پروژه تحقیقی بود رو از 10 نمره 9 شده هرچی به این خانوم میگم بابا این بدبخت که پروژه داده میگه نه اون مال پارساله باید دوباره بره تحقیق بیاره...( انگار این دانش آموز قراره کارمند ناسا بشه!!! یا تحقیق در مورد آخرین پدیده های پزشکی یا مثلا زندگی در کرات مختلفه که باید حتما به روز باشه دیگه چهار تا سوال و جواب از یه شرکت که چطور موفق شدن که انقدر اهن و تلپ نمیخواد! )  این تحقیق هم حداقل 5  هزار تومنی با چاپ عکس و تایپ کامپیوتری و سیمی کردن و کرایه رفت و آمد به شرکتهای مختلف واسه این بیچاره که فارغ التحصیل شده و معطل یکی دو تا نمره است آب میخوره. از ظاهرش هم پیداست که وضع مالی زیاد عالی ندارن خوب مگه ما بیماریم که دیگرون رو آزار بدیم؟ از صبح فقط حرص خودم آی دلم میخواست این خانوم محترم رو با یه ترکه آلبالو!!! میدادن به من و تا میخورد میزدمش که نگو!!!! حیف که یاد گرفتم که با آدمای اینجوری یک  و بدو نکنم... گر چه من و دفتر دارمون یه کار کردیم که این دانش آموز همین فردا پروژه اش مفت و مجانی حاضره!!! آخه خدایا حکمتت چیه که همچین آدمای عقده ای رو معلم میکنی؟ ........

کوچه مشیری و عشق پاک دوران نوجوانی...

چند روزه که این شعر دائم تو ذهنم... مال زنده یاد فریدون مشیریه ... شعری که اگه هزاران بار بشنوم بازم مثل روز اولی که شنیدم یه حس خوب عشق ناب و زلال در ذهنم تداعی میشه... شما چه حسی از خوندن این شعر بهتون دست میده؟

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم...

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم...

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم...

شدم آن عاشق دیوانه که بودم...

درنهانخانه جانم گل یاد تو درخشید...

باغ صد خاطره خندید...

عطر صد خاطره پیچید...

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم...

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم...

ساعتی بر لب آن جوی نشتیم...

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت...

من همه محو تماشای نگاهت ...

آسمان صاف و شب آرام...

بخت خندان و زمان رام...

خوشه ماه فرو ریخته در آب ...

شاخه ها دست برآورده به مهتاب...

شب و صحرا و گل و سنگ...

همه دل داده به آواز شب آهنگ...

یادم آید تو به من گفتی: از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن!

آب آیینه عشق گذران است...

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است...

باش فردا که دلت با دگران است...

تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن!

با تو گفتم حذر ازعشق؟     ندانم...

سفر از پیش تو؟        هرگز نتوانم...

...

...

...

 

هرچی سنگه مال پای لنگه!!!

گاهی اوقات با شنیدن داستان بعضی از زندگی ها یه جوری میشم... هم خدا رو به خاطر چیزایی که دارم شکر میکنم ... هم دلم به حال اون آدما آتیش میگیره... هم سعی میکنم یه کاری براشون بکنم... هم وقتی یاد این میفتم که ما آدما هر کدوم خودمون این زندگی رو که داریم انتخاب کردیم یه ارزش و اعتبار خاصی برای اون آدما قائل میشم و میگم خوشبحالشون که انقدر روح والایی داشتن که یه همچین زندگی سختی رو انتخاب کردن که هم خودشون درس بگیرن هم به ما درس بدن... ما که یه لثه جراحی کردیم با ماشین بردنمون دم مطب موندن تا بیاییم از در مطب که دراومدیم با آب آنانانس اومدن پیشوازمون شام با کباب تقویتمون کردن تموم ناله هامون هم به جون خریدن دم به دقیقه هم همه زنگ زدن احوالپرسی و سیل بمیرم برات ها به راه بود نصفه شبش بریدیم!!!!  داستان خانومی بود با 4 بچه قد و نیم قد... شوهرش چند ساله بر اثر سرطان این دنیا رو ترک کرده... این خانوم با 4 تا بچه تو یه اتاق با دستشویی توالت و آشپزخونه مشترک زندگی میکنه... کارگر یه تولیدیه نزدیک 50 سال داره و 70 تومن حقوق میگیره 35 تومن هم اجاره خونه میده!!!! واقعا با 35 تومن باقی مونده چطور میتونه یه خانواده 5 نفری رو بگردونه؟ وقتی دو هفته پیش این داستان واقعی رو شنیدیم (من و رامینو میگم...) خوابمون نمیبرد.. رامین میگفت کوفت بخوریم الهی .... خلاصه یه چیزایی براش جمع و جور کردیم ودادیم اون خانومی  که همکارش بود بهش بده... تا هفته پیش که برف اومد شبش من یه کم مربا و ترشی و میوه بردم به همین دوستم دادم گفتم اینارم ببر واسه اون خانومه گفت باشه ... فردا ظهر اومد منو صدا کردگفت یاسمن میدونی چی شده؟ گفتم نه! گفت اون خانومه تو برفاخورده زمین و دو جای دستش شکسته.... بردیمش درمانگاه دکتر گفت باید عمل شی و خرجش 1000000تومن میشه و اون خانومه گفت نمیشه عمل نکرد؟ دکتر گفت چرا باید طاقت بیاری دستتو بکشیم!!!! خلاصه گچ گرفتن و باید یک ماه و نیم تو گچ بمونه... و اون خانوم چون بیمه هم نیست با دنیای پر از غم رفت خونه.... میگفت تو این یه ماه و نیم از کجا بیاریم بخوریم؟

خدایا .... یه هفته است که از یادش نمیام بیرون... وقتی میبینم انقدر اختلاف طبقاتی داریم بعضی هایی که خودم میشناسم انقدر دارن که نمیدونن کجا قایم کنن که تابلو نباشن و بعضی ها به نون شب محتاج.....................................................

من از صبوری استعفا دادم!!!

من آدم خیلی صبوری هستم باور کنید. یه موقع یادمه تو خونه مون نشسته بودیم و عمه ام داشت به همه نشان میداد!!! نشان طلایی خیالی ..... و به من نشان پر حوصله ترین رو دادن.... مثلا این که من 11 سال آزگار تموم خاطرات روزانه نگار رو نوشتم اونم درست از روزی که به دنیا اومده!!!!  اونم مصور یعنی با عکس که یه مجموعه جالبه و الانم دارم واسه اشکان مینویسم... (یادش به خیر یه روز یکی از همکارام گفت دیوونه ای که این کارو میکنی!!!) شایدم باشم من که ادعای سلامت نکردم.!!! به همون همکار پریروز که سر کار بودم  (آخه هفته ای سه روز میرم سر کار و مامان رامین میاد اشکان رو نگه میداره) میگفتم بنده خدا مامان رامین هر روز باید 7 و نیم صبح خونه ما باشه... گفت: بنده خدا نداره وظیفه اشه!!!! خوب نوه شو نگه میداره!!! گفتم نه آخه باید 6 و نیم صبح یه مسیر طولانی رو پیاده بیاد (تو دلم گفتم الان میگه آخی!) اما گفت بهتر آدمای مسن چربی دارن و واسه شون پیاده روی خوبه!!! منم دمم رو گذاشتم رو کولم و اومدم اونور و تو دلم گفتم ننه مرده اون مادرشوهری که تو عروسش میشی!!! خیلی از اصل مطلب دور شدم خلاصه این آدم صبور در درد دیروز جراحی داشت خودمو میگم دکتر دیروز لثه هفت تا از دندونامو جراحی کرد ....پدرم در اومد تموم راه تا خونه با این که مسکن خورده بودم فک بالا و پایین داشتند از درد میترکیدن و یواشکی رامین چند گوله ای هم اشک ریختم!!! بعدم که اومدیم خونه رامین خواست منو تقویت کنه شام کباب برگ درست کرد!!!! حالا با اون فک دردناک که سوپ هم به زور میشه خورد بماند که من بدبخت برای این که اون ناراحت نشه چطوری کباب خوردم!!!! و شبم که دیگه اشکان خان حالمو جا اورد انقدر نق نق کرد...  منم نمیدونم چرا گوشم هم درد گرفته بود!!! دیگه این آدم صبور چهار صبح جا زد!!! اومدم تو پذیرایی رو مبل دراز کشیدم و یه شکم سیر گریه کردم!!! میگفتم خدایا دیگه صبرم تموم شده تو رو خدا بسته دیگه و یه کم که گریه کردم یادم افتاد میگرن دارم ممکنه فردا سر درد هم بگیرم!!!  در ضمن وسط اون گریه ها هم از ترس این که خدا دلخور نشه میگفتم ناشکری نمیکنم!!! خلاصه اومدم و خوابیدم و الانم خیلی بهترم .البته درد دارم ولی کم... چرا اینهمه حرف بی ربط نوشتم؟ نمیدونم شاید چون میخواستم به خدا از همینجا بگم خدای مهربونم درسته که هر چی بدی رحمته ولی یه کم هوای این بنده صبورتو داشته باش. آخه بچه شیر میده و این بچه گناه داره که شیری رو که با بغضه بخوره!!! ممنون... دوستان کامنت گذار میتونید کمی دلداریم بدید....

رهایی از عادات بد

چه کنیم تا عادات بد رو رها کنیم؟ این سوالی بود که قول دادم به یه دوست که بهش جواب بدم... اول از همه برای این که بتونیم عادات بد رو رها کنیم لازمه اش شناخت خودمونه... چقدر خودتون رو میشناسید؟ .....

برای شناخت خودتون بهترین راه اینه که در تنهایی و خلوت (شب بهتره) یه کاغذ بردارید و شروع کنید به نوشتن صفات خوب و بدی که دارید.... با کمک لیستی که دارید بهتر میتونید کارتون رو شروع کنید... از اون صفتی که بیشتر داره عذابتون میده شروع کنید... برای ترک هر صفت بد خودتون میتونید یه راه پیدا کنید... یادمه یه دکتر روانشناس میگفت اگه آدمی هستید که خیلی زود عصبانی میشید برای کنترل عصبانیتتون یه کش ماست بندازید به مچ دستتون و هر بار که عصبانی شدید یا استرس بهتون غلبه کرد کش رو محکم بکشید و  ول کنید درد ناشی از برخورد کش به جسم! ذهن رو از موضوعی که مشغولش کرده منحرف میکنه... یا اگر بدقول هستید قرارهاتون رو روی آینه بزنید و برای هر بار خوش قولی به خودتون یه جایزه بدید!!! مثلا خودتون رو به یه قهوه دعوت کنید! یا یه کتاب خوب یا هر چیز دیگه ای که دوست دارید برای خودتون بخرید کادوش کنید و جلوی آینه به خودتون هدیه بدید و بگید این به خاطر اینه که تونستی خوش قول باشی... هر بار که خودتون رو در آینه میبینید زیباییتون رو تحسین کنید (حتی اگه زیبا نیستید!!) و به خودتون بگید که دوستت دارم چون خوبی ...مهربونی ....خوش اخلاقی و......

یه کار خوب دیگه دعا کردنه... شبها قبل از خواب برای اونایی که میدونید نیازمند دعا هستند دعا کنید. اول برای اونایی که زیاد  دوستشون ندارید یا اصلا ازشون خوشتون نمیاد دعا کنید بعد برای اونایی که دوستشون دارید و اگر خوابتون نبرد برای خودتون! و معجزه شگفت انگیزشو ببینید.... فعلا برای این جلسه کافیه...

وقتی که پدر رفت

یکی از شاگردای پارسالم برام ایمیل زده پدرش رو دو ماه پیش از دست داده و ازم خواسته که بهش آرامش بدم... نفیسه قشنگم... پدر یعنی یه آغوش گرم ... پدر یعنی تموم امنیت دنیا ...یعنی یه سر پناه ... پدر یعنی مامن ... اما وقتی پدر رفت خدا قدرتی به مادر میده که میتونی تموم این امنیت رو تو آغوش مادر حس کنی... مادرا موجوداتی هستند جادویی... اونا ثابت کردن که میتونن در نبود پدر جای خالیشو پر کنن. میتونی نگاه پدرو از دریچه چشمای پر از عشق مادر ببینی...  انگار وقتی پدر از دنیا میره تموم عشق و محبت و قدرتشو تو وجود مادر میزاره و میره... عزیز دلم من میدونم که تحمل غم به این بزرگی برای تو با اون قلب رئوفت سخته... راستش برای من حتی تصور از دست دادن پدرم (خدای نکرده) وجودم رو میلزرونه...آدم انگار حس میکنه با از دست دادن پدر پشتش خالی میشه... ولی خوب چه میشه کردعزیزم؟ با نیروی کائنات که نمیشه جنگید.. اگه یادت باشه قبلا هم سر کلاس بهتون گفته بودم که ما آدما برای انجام تکلیفی پا به این دنیا گذاشتیم  که نتیجه اش تعالی روحمونه... تموم آدمایی که اعضای یه خونواده  هستند ارواحی هستند که تو اون دنیا با هم دوست بودن و برای اینکه بتونن به اون درجه از تعالی روحشون برسن با هم بودن رو انتخاب کردن تا اتفاقاتی رو با هم تجربه کنن... آدمای خوب به اعتقاد من به این دلیل زودتر میرن که به اون درجه رسیدن... اونچه از بین رفتنی هست جسمه.. روح که میدونی فانی نیست و موندگاره بنابراین واقعیت اینه که پدرت از بین نرفته فقط از یه ماهیت به ماهیت دیگه در اومده... مطمئن باش جایی که هست از دنیایی که ما درش هستیم بسیار بهتره... دنیایی  که توش چیزی به نام حسد... دروغ... کبر... غرور... دورنگی و نامهربونی و... وجود نداره. دنیایی لبریز از عشق نامشروط... یعنی عشق بدون قید و شرط... جایی که آدم به اون قدرت ازلی و انرژی بیکران یعنی خدای مهربون می پیونده و مطمئنا" لبریز شادی و عشق میشه... بنابراین غصه خوردن تو یا اینکه میگی دلت میخواد بمیری فقط باعث درد و رنج روحی میشه که از دنیا رفته.. بزار پدرت ببینه که تو لبریز قدرتی.. بزار بفهمه که دخترش دیگه بزرگ شده و میفهمه که بعضی اتفاقات اجتناب ناپذیرن... اگه میخوای شادش کنی سعی کن اونی بشی که پدرت همیشه آرزو داشت... اینجوری اونو خوشحال میکنی... ضمنا" تو باید به مادرت هم روحیه بدی چون فکر میکنم هیچی دردناک تر از اون نیست که آدم شریک روزهای تلخ و شیرینش رو از دست بده... دوستت دارم و ایمان دارم که میتونی به مشکلاتت غلبه کنی چون قدرتمندی و توانا و خدایی رو داری که هرگز بنده شو نا امید نمیکنه...  از دوستای خوبم میخوام که با کامنتهای زیباشون کمی به نفیسه و همه اونایی که یه عزیزو از دست دادن آرامش بدن...

چراغ سبز و فرصت کوتاه ما برای زندگی...

دیروز رفته بودم خرید تو راه برگشت در حالیکه عجله داشتم به خونه برسم پشت یه چراغ قرمز طولانی گیر افتادم... البته اولش وقتی دیدم تایمر چراغ نوشت 133 گفتم وای چه چراغ قرمز طولانی... اما باورتون نمیشه که تا بیام فکر کنم که چقدر دیگه میرسم خونه و آیا اشکان اذیت کرده در نبود من یا نه چراغ سبز شد یه دفعه به خودم اومدم.. وای لحظه ها چقدر به سرعت میگذرن دیدم بین روزهایی که یه دختر بچه شیطون 3 ساله بودم و تو اون باغ درندشت دنبال بابا میدویدم و رضا صداش میکردم... ( آخه من بچه که بودم از قول دیگران یا به بابام بابا دضا (یعنی رضا ) میگفتم یا داش دضا!!!!) تا روزهایی که به مدرسه رفتم و بعد دانشگاه قبول شدم و... بعدم ازدواج...و حالایی که خودم نگران دومین فرزندم هستم لحظه ها عین سبز و قرمز شدن یه چراغ گذشتن... تموم مسیر خونه تا امروز صبح این چراغ منو مشغول خودش کرده که یاسمن تو این سالها چی برای روحت و آینده اش ذخیره کردی؟ چقدر خوب بودی و مفید؟ چند تا دل نگرون رو از نگرونی در آوردی؟ دست چند تا نیازمند رو گرفتی؟ دل چند تا گرسنه رو سیر کردی؟ به چند نفر کمک کردی که از مسیر نادرست بیان به راه اصلی شون؟ به روی لب چند نفر لبخند نشوندی؟ مگه هدفت از وبلاگ نوشتن نزدیک کردن دلها به خدا نبود؟ چند نفرو نزدیک کردی به خدا؟... دیدم وای چقدر کار دارم... بعد تصمیم گرفتم امروز در این مورد بنویسم آن لاین که شدم دیدم یه نفر به نام جبار ازم کمک خواسته که راهنماییش کنم... ترسیده که نتونه از پس مشکلات زندگی بر بیاد و خواسته که براش در این مورد بنویسم... یادم افتاد روزهایی که اشکان تازه به دنیا اومده بود و منم خسته از ضعف زایمان بودم همش فکر می کردم نمیتونم اشکان رو بزرگ کنم!!!!  اون موقع شروع کردم به گفتن عبارات تاکیدی.... من قوی هستم.... من قوی هستم.... و در طول شبانه روز هر بار که یادم میفتاد بازم تکرارش میکردم... براش آف گذاشتم که تو این پست کمکش میکنم بعد گفتم یه نظر هم از شما ها بخوام ... من وقتی وبلاگ بعضی ها رو که  قطع نخاع شدن یا ام اس دارم میخونم شرمنده میشم که گاهی مشکلات کوچک فکرمو مشغول میکنه... ...  میخوام بدونم نگاهتون به  زندگی و مشکلاتش چیه؟ آیا باور دارید که ما قبل از پا گذاشتن به این دنیا خودمون این زندگی رو با تموم سختی هاش انتخاب کردیم تا در طول این مسیر روحمون تعالی پیدا کنه و بعد که کامل شدیم برگردیم به اصل؟ خوشحال میشم نظر بدید...