چطور با خدا ارتباط برقرار کردم؟

امروز میخوام جواب امیر رو بدم که برام تو وبلاگ بلاگ اسکای کامنت گذاشته و پرسیده که چطور با خدا ارتباط  ارتباط برقرار کردم؟ راستش من همون اوایل که شروع به نوشتن وبلاگ  کردم نوشتم که واقعا" این اتفاق برام مثل عاشق شدن بود! تا حالا عاشق شدید؟ یه بار به خودتون میایید و میبینید که یه حسی دوستداشتنی تمام وجودتون رو لبریز کرده! یه حسی که باعث شده حس کنید یه جور دیگه زندگی رو ببینید یه جور دیگه دنیا رو دوست دارید انگار که همه آدمها یه جوری مهربون تر شدن!!! اصلا" درختها سر سبز تر شدن و گلها خوشبو تر....  آخه حس من موقع عاشق شدن اینطوری بود حس میکردم که از همیشه بیشتر زندگی رو دوست دارم!!! اما در مورد خدا و حضور پر رنگ ترش تو زندگیم...خوب من دنبال چیزهای مختلف که یه جوری به ماورائ الطبیعه مربوط بودن زیاد میرفتم  بعد هم کلاسهای انرژی درمانی و کتابهای عرفانی و از این جور چیزها ولی وقتی فکرش رو میکنم میبینم تمام اینها یه طرف و اون که فقط سعی کردم که خوب باشم یه طرف یعنی برای حس کردن خدا و ارتباط برقرار کردن با اون نباید انرژی درمانی رفته باشی یا کتابهای عرفانی خونده باشی فقط کافیه سعی کنی که آدم خوبی باشی همین .... حتی لازم نیست به زور هی سعی کنی که پیداش کنی یا حسش کنی اون خودش میاد درست اون موقعی که باید... البته خدا با همه مون همیشه حرف میزنه ولی متاسفانه ما خیلی اوقات نمی فهمیم که خدا بوده که از دریچه چشمان یک نیازمند با ما حرف زده!!! یا با زبون یه دوست ما رو راهنمایی کرده یا با یه بغض دلتنگی هامون رو از بین برده... کم کم که این دوستی نزدیکتر شد تازه میفهمیم که اون همیشه با ماست در درونمون و فقط کافیه بهش فرصت بدیم که حضورش رو یه جوری نشون بده ....

بلاخره رفتم مدرسه

بلاخره اون روزی که دلم برای رسیدنش می تپید رسید و من رفتم مدرسه! از التهاب اینکه بعد از سه ماه و اندی میتونم شاگردام رو ببینم صبح زود از خواب بیدار شدم. وای که چقدر شور و حال داشتم برای دیدن شاگردام  ... خلاصه یکربع به زنگ رفتم سر یکی از کلاسهام بچه ها هم مثل من خوشحال بودند دلم می خواست دونه دونه شون رو در آغوش بگیرم و ببوسم و تلافی این همه روز روری رو در بیارم .... بیچاره بچه ها شاکی بودن از نحوه تدریس دبیری که داره جور من رو می کشه. دلم براشون سوخت. شاگردایی که من اونجوری با عشق بهشون درس میدادم و نمره هاشون عالی بود همه از افتادن این 3 درس نگران بودن... بهشون اطمینان دادم که طراح سوال و مصحح ورقه ها خودمم و قول دادم برای هر سه امتحان خودم برم میدونم که حضورم سر جلسه امتحان میتونه بهشون آرامش بده .از 12 کلاسی که دارم فقط وقت شد دو تا یک ربع برم سر دو تا کلاس و وقتی اومدم خونه داشتم از خستگی میمردم!!!!! چقدر ضعیف و کم توان شدم. چقدر دلم میخواست میتونستم حداقل این دو هفته آخر رو خودم برم سر کلاس و به بچه ها انرژی از دست رفته شون رو برگردونم حیف که واقعا" توانش رو ندارم. از خدا که مهربون و دوستداشتنی میخوام که به بچه هام کمک کنه که بتونن خوب بخونن و با نمره خوب پاس کنن تا خستگی من هم در بره...

  

فیلم کمدی

از کجا بنویسم؟ از فاصله بین غم و شادی که از یک چشم به هم زدن کمتره؟ از حس خوشبختی و بدبختی که به اندازه یک بغض فاصله دارن ؟ از لحظه های خوب و بد زندگی که مثل هوای بهاری  هستن  که یه لحظه آفتابیه و یک لحظه بارونی؟ از حس درونی مون که با یه حرف یک نگا ه یا یه تلنگر میتونه به راحتی تغییر کنه ....و ما باید سعی کنیم لحظه های بد رو یه جورایی به لحظه های خوب تبدیل کنیم؟ اصلا" از این می نویسم که دلتنگی یه حس که خودمون میتونیم ایجادش کنیم یا از بین ببریمش... چرا وقتی یه فیلم ناراحت کننده میتونه ما رو تا عمق غم ببره و همونجا رها کنه یا یه فیلم شاد میتونه در اوج ناراحتی ما رو شاد کنه خودمون نتونیم؟ بیایید هر موقع افکار پریشان و ناراحت کننده ما رو درگیر کردن هر وقت آدمای بیمار خواستن با ناراحت کردن ما ازمون سلب انرژی کنن یه فیلم کمدی در ذهنمون بسازیم و از دیدنش حالی ببریم....و تو دلمون به اونهایی که باختن و نتونستن در ناراحت کردن ما موفق بشن بخندیم.... شاد و تندرست باشید..

و اما جواب آخرین سوال ...

و اما جواب آخرین سوا ل حجت....

برای من که آدم بسیار عاطفی هستم همیشه دیدن اشک کسانی که به نوعی کنارم بودن و باهاشون ارتباط داشتم دلتنگ کننده بوده در تمام سالهای تدریسم روزی نبوده که دختری کنار میزم نایسته و با بغض برام از داستان پدر معتادش مادر نامهربونش عشق نافرجامش تنهایی و بی کسی اش بی پولی و فقرش تصمیمش برای فرار از خونه «چون من دبیرستان درس میدم از این جور چیزها زیاد داریم» تصمیمش برای خودکشی و ... غیره نگه... در تمام لحظاتی که اونها در کنار میز من اشک میریختند من فقط سعی میکردم از خدا کمک بخوام برای اینکه بتونم یه جوری مشکلشون رو حل کنم و خدایی رو که حس می کنن دیگه نگاهشون نمیکنه به یادشون بیارم فقط همین و اون شب حتما" برای حل شدن مشکلاتشون دعا می کردم...  و البته همیشه سعی می کردم جلوی ریختن اشکم رو بگیرم !!! همیشه تو این لحظه ها می گم خدایا حالا که تو من رو وسیله قرار دادی پس کمکم کن تا تصویری جدیدی که از تو برای اونا ساختم خراب نشه و الحق والانصاف که همیشه خودش کمک کرده...  امیدوارم که تونسته باشم کمکی به تو و دوستت بکنم.. با آرزوی بهترین ها برای تو و بقیه .....اگر سوال دیگری هم داری در خدمتیم...

لیست آرزوها جواب دومین سوال

و اما جواب سوال دوم حجت ....

برای رسیدن به چی دلم می تپه؟

نمیدونم شاید برای رسیدن به تموم آرزوهام .... من قبلا" هم تو وبلاگم نوشته بودم که درست کردن یه wish list یا لیست آرزوها میتونه به ما کمک کنه که بفهمیم که آرزوها و خواسته هایی که داریم چیه؟ اینطوری هم میفهمیم که از زندگی مون چی می خواهیم هم میتونیم برای رسیدن به آرزوها و خواسته هامون تلاش کنیم هم یه برنامه ریزی درست انجام بدیم و هم با رسیدن به اونها احساس لذت و خوشبختی کنیم اینطوری که می نویسیم تکلیف خواسته هامون با خدا هم مشخص میشه!!!  من از دوران دانشجوییم سالهاست که این کار رو میکنم  و همیشه هم اولین چیزی بوده که به شاگردام یاد دادم هنوز لیست آرزوهای دوازده سیزده سال پیش یا قبل از اون رو دارم با خوندنشون و اینکه به چند تاشون رسیدم« چون به هر کدوم میرسم جلوش تیک میزنم» میفهمم که چقدر پخته تر شدم و خواسته هام چقدر تغییر کردن... در حال حاضر دلم برای دو چیز  می تپه یکی روز معلم که برم مدرسه و بعد از سه  ماه و نیم دوری از شاگردام ببینمشون و دوم اینکه این پنج ماه آینده زود بگذرن و بتونم نوزادی رو که شهریور «به امید خدا» به دنیا میاد در آغوش بگیرم و یه بار دیگه لذت خوب مادر شدن رو تجربه کنم.... 

چه وقت هایی به خدا نزدیکترم؟

ترجیح دادم جواب سوال دوست عزیزی رو که برام کامنت گذاشته بود همینجا بنویسم شاید سوال کس دیگه باشه...«البته در وبلاگم در پرشین بلاگ برام کامنت گذاشته بود» حجت جان  پرسیده بودی چه موقع هایی حس می کنم به خدا نزدیکترم؟ تمام لحظه هایی که سعی میکنم خوب باشم یا بدون توقع تلافی شدن خوبیهام به دیگران کمک کنم... یا حتی لحظه هایی که حس می کنم دلم خیلی گرفته و نیاز به یه گوش شنوا دارم... من به محض این که یه کار خوب می کنم در جا خدا  یه جوری تلافی می کنه یا همون موقع صداشو می شنوم که ازم بخاطر اینکه سعی کردم خوب باشم تشکر می کنه... شبها قبل از خواب که برای اونهایی که فکر می کنم نیاز به دعا دارن دعا میکنم «برای همه به غیر از خودم!!! » احساس می کنم خیلی بهش نزدیکم.البته اینم بگم الان مدتهاست حضورش رو بیشتر لحظه ها حس میکنم  انگار همش با منه و گاهی هم سرزنشم میکنه اون موقع هایی که از اونی که می خوام بشم ناخواسته دور میشم... البته این سرزنش یا مواخذه با دلخوری همراه نیست اون فقط به من می گه که اون کارم اشتباه بوده و اینم بگم که این اتفاق خیلی کم میفته اونم نه به خاطر این که من کم اشتباه می کنم شاید به خاطر این باشه که خدا مهربون تر و بخشنده تر از اونی هست که ما فکر میکنیم... میدونی خدا در درون ماست و از ما دور نمیشه فقط کافیه نگاهی به درونمون بندازیم و اراده کنیم که گرمای وجودش رو حس کنیم  .....امیدوارم تونسته باشم کمک کنم... 

جواب به یک دوست

امروز میخوام برای کسی بنویسم که برام کامنت گذاشته بود و نوشته بود که آیا خودم به چیزهایی که می نویسم عمل می کنم؟ راستش دوست عزیز خوب بودن بر خلاف بد بودن خیلی سخته!!! ما آدمها سال های سال با یه سری اعتقادات بزرگ شدیم و شکل گرفتیم که اکثرش با اون چیزهایی که من مینویسم مغایرت داره و برای عوض کردن اون دیدگاههای قدیمی باید خیلی تلاش بکنیم. مثلا" قضاوت نکردن! یکی از اون کارهای سخته که خود من هم گاهی وسط قضاوت کردنم تازه می بینم که ای وای باز قاطی این بازی قضاوت شدم که نباید میشدم. ولی خوب همین آگاهی پیدا کردن به اشتباهاتمون خودش یه قدم نزدیکتر شدن به خداست. ولی مثلا" من مدتهاست که بخشیدن رو دارم تجربه می کنم و تقریبا" خوب برام جا افتاده نه اینکه اصلا" از دست آدمهایی که دلم رو میشکنن ناراحت نشم ولی عمق تاثیر پذیری و زمانش رو انقدر کم کردم که برای خودم هم باور نکردنیه. تازه من الان چون باردارم بخاطر تغییرات هورمونی یه ذره با آدمهای معمولی فرق پیدا کردم و کنترل احساساتم برام یه کم مشکل شده ولی با اینهمه بازم سعی می کنم به خاطر راحت بودن خودم کمتر ذهنم رو درگیر چیزهایی مثل دلخوری کنم... رها شدن از بازیهای ذهنی و افسار فکر رو در دست گرفتن کار زیاد آسونی نیست ولی خیلی لذت بخشه... قبلا" که سر کار میرفتم شاید بشه گفت که در کار کردن روی خودم موفق تر بودم چون دائم این حرفها سر کلاس تکرار میشد و خوب فقط تکرار میتونه اثر ذهنیات قبلی رو پاک کنه... به هر حال از همه شماهایی که می خونید و نظر می دید ممنونم این باعث میشه من تلاش بیشتری برای خوب بودن بکنم....

روز معلم

وای خدای بزرگ... من دوشنبه هفته دیگه برای شورای معلمان میرم مدرسه... چقدر خوشحالم از بهمن تا حالا سر کار نرفتم و دلم برای همه حتی شیطونهای کلاسم یه ذره شده. از الان لحظه شماری میکنم برای چهاردهم اردیبهشت...  دیشب تا صبح خواب مدرسه رو می دیدم. گفتم من تا حالا فکر می کردم عاشقم.. عاشق کارم و  شاگردام ولی اینجور که فهمیدم این دیگه عشق نیست جنون و دیوانگیه!!!!! به هر حال امیدوارم که اتفاقی نیفته و بتونم برم....راستی مشکل بابا هم برونشیت بود که خوشبختانه با دارو درمان میشه... 

فاجعه در بیمارستان ایرانمهر

خدای خوب و مهربونم سلام

جواب بیوپسی بابا اومد و خدا رو شکر تا اونجایی که من خوندم و فهمیدم بد خیم نیست و تو باز با بزرگی و عظمتت شادی رو به خونه ما برگردوندی.  امروز عصر بابا میره دکتر و من آرزو میکنم که دکتر نگه نیازی به جراحی هست اونم با شرایط بیخودی که این روزها بیمارستان ها پیدا کردند .. هنوز دو روز بیشتر از مرگ مجید 34 ساله مون که تو بیمارستان ایرانمهر به خاطر مشکل داروی بیهوشی از دست رفته نگذشته...  پسر جوانی که به خاطر یه شکستگی خوابید بیمارستان و بعد از عمل از کما بیرون نیامد و البته اون روز 14نفر تو ایرانمهر عمل شدن که چند تاشون مردن و بقیه هم تو کما هستن و جالب اینجاست که هیچ کس به این فاجعه جوابی نمیده!!! فقط رئیس بیمارستان گفته مخارج بیمارستان رو نمی خواد بدین انگار نه انگار که اشتباه بیمارستان باعث یتیم شدن یه بچه 2 ساله شد و یه زن جوان بیوه شد و خانواده ای داغدار.... بیچاره بچه ای که برای جا انداختن مفصل در رفته اش به اتاق عمل برده بودنش و خانمی که برای جراحی یک خال به اتاق عمل رفته بود و ... همه در کما هستن و بیمارستان ایرانمهر ممنوع العمل شد!! و فعلا"  پذیرش نداره... جالب اینجاست که من شنیدم این اتفاق به خاطر داروی بیهوشی ارزان و ناخالصی داری هست که وارد شده و در شهرستانها هم این اتفاق افتاده... خانواده مجید تمام شیشه ها و در های شیشه ای و تابلو ها و گلدونهای بیمارستان رو شکستند  ... حتی کامپیوترها رو ..... و هیچ کس حتی نیروی انتظامی که اونجا حضور داشت جلوشون رو نگرفت و تمام تهدید ها و خرابی هایی که به بار آوردند هم باعث نشد که رئیس بیمارستان یا دکتر بیهوشی خودشون رو آفتابی کنند...  دنیای غریبی شده که جون آدمها پشیزی ارزش نداره... دعا کنیم که خداوند به خانواده این 14 نفر صبر بده

چی از خودمون باقی میگذاریم؟

چرا ما آدمها برای ارتباطاتمون دوستی ها مون روابط فامیلی مون و خلاصه تمام اون چیز هایی که شاید بهش پیوند اجتماعی بشه گفت ارزش قائل نیستیم؟ چرا وقتی فکر می کنیم که داریم یه عزیزی رو از دست میدیم یا خطری داره تهدیدش میکنه تازه یادمون میفته که ای بابا مثل اینکه ما همچین زیادم ازش بدمون نمیاد انگار یه هوا هم دوستش داریم حالا یه زنگ بزنیم حالشو بپرسیم نکنه خدای نکرده یه چیزیش بشه بعد پشیمون شیم و وجدان درد بگیریم که چرا بهش بی محلی کردیم یا تحویلش نگرفتیم!!! واقعا" این دنیای فانی ارزش این رو داره که روابط خواهر و برادر یا برادر و برادر یا .... بخاطر مال دنیا و ارث و میراث از هم بپاشه؟ به خدا ارزش نداره و آدم وقتی میبینه که بعضی از آدمها انقدر ریز فکر می کنن خنده اش می گیره که ای بابا اینا کجا هستن و دارن تو چه عالمی سیر میکنن! نمیدونن که با رفتارهای حساب نشده و زشتشون چه بلایی به سر روح خودشون و اطرافیان میارن؟ تو رو خدا اگه از اون دسته آدمهایی هستید که واسه یه چیز پوچ و بی ارزش مدام داستان سرایی می کنید و از طرف مقابل یه غول میسازید و هی سعی می  کنید زخم ایجاد شده رو تازه نگه دارید و گاهی هم با کمک اطرافیان نادان نمک روی اون زخم بپاشید یه سر به بیمارستان ها و قبرستانها بزنید و ببینید که آخر عاقبتتون چیه و اونوقت فکر کنید آیا ارزش داره که قهر کنیم بی محلی کنیم دل بشکنیم و بعد هم این دنیا رو با یه عالم خاطره تلخ از خودمون ترک کنیم و بریم؟  

بازم بابا

امروز بابا  خوابیدن بیمارستان و یه بیوپسی از ریه شون انجام شد که جوابش هفته دیگه حاضره .... کاری نمیشه کرد جز دعا  و دعا به درگاه اونی که هر چقدر دست  نیازت رو به طرفش دراز کنی دستت رو پس نمی زنه و با آغوش باز و روی خوش تا اونجایی که به صلاحت هست کمکت میکنه... و من باز عاجزانه ازش خواستم که این فرشته قشنگ و مهربون و رئوف رو سالم نگه داره که ما زیر سایه با عزتش از زندگی لذت ببریم...

تار و پود دوستی

زندگی مثل پاچه ای زیباست.. البته نه! همیشه زیبا نیست گاهی نرم و لطیف چون ابریشم که تا و پودش از عشق و صداقته و گاهی زمخت و زبر که نامهربانی و تلخی در بافت نازیبایش به کار رفته.... گاهی هم لابلای بافت ظریف و دوستداشتنی اش رگه هایی از گزش... یک ارتباط یا دوستی دو طرفه یا یک زندگی مشترک خوب چونان پارچه نرم و ابریشمینی است که گاهی با فاصله نه چندان کم بافنده اشتباها" و سهوا" ... نه به عمد پودی دلتنگ کننده در آن به کار میبرد که زبری این پود ناهمگون روح لطیف و عاشقانه دو طرف را می آزارد. طرفین هر دو بافنده این پارچه زیبایند که گاه نا آگاهانه و با بافت غلط از زیبایی و شکالت آن می کاهند. بیایید در بافت این پارچه ارزشمند نهایت دقت را به کار ببریم وگرنه از زبری آن هر دو طرف آزار می بینیم... 

برای بابای خوبم دعا کنید...

خدای خوبم امروز دلم میخواد فقط برای تو بنویسم برای تو که همیشه تو لحظه های ناامیدی و تنهایی تنها امیدم بودی ....برای تو که هر وقت گرهی سر راهم بود با دستهای قدرتمند تو باز میشد..... برای تو که آغوش گرم و پر محبتت همیشه تنها مامنم بود... برای تو که هرگز به من نه نگفتی مگر وقتی که به صلاحم بود... برای تو که هر چی خواستم همیشه از تو خواستم ... برای تو که من رو با خودت آشنا کردی... برای تو که همیشه بهم امید دادی. حتی در بدترین لحظه ها گرمی دستات رو رو شونه هام حس کردم... امروز دلم خیلی گرفته ولی بازم گله ندارم فقط اومدم به درگاهت ازت تمنا کنم که که مشکل ریه بابا مشکل حاد نباشه تو میدونی که اون بهترین پدر دنیا و مهربونترین شوهر دنیاست. میدونی که از دیشب تا حالا که دکتر گفته سی تی اسکن و شایدم بیوپسی ما چی کشیدیم. من تحمل هر چی رو دارم جز چشمهای پر از اشک مامان و چهره درهم بابا.. دلم میخواد از اون روزهایی بنویسم که بابا می نشست با یاسمن دو سه ساله حرف میزد و صداشو ظبط میکرد..دلم می خواد از روزهای قشنگی بنویسم که توی اون خونه بزرگ که برام مثل بهشت دوستداشتنی بود فارغ از هر غمی به دنبال بابای مهربونم می رفتم توی باغ و گلهای قشنگی رو که اون با هزار امید و آرزو گوشه گوشه اون باغ کاشته بود می بوییدم و لبریز از آرامش و عشق میشدم... دلم میخواد از لالایی هاش بنویسم که هنوزم بهم آرامش میده « گرچه امروز وقتی لالایی میخوند دلم می خواست سرم رو بزارم رو شونه هاش و فقط گریه کنم.» شونه های قشنگ و مهربونش که هنوزم بهم آرامش میدن... دلم می خواد از این بنویسم که هرگز به هیچ کدوم از ما نه نگفت... دلم می خواد از قلب مهربون و دستای سخاوتمندش بنویسم از حرفهاش که همیشه ما رو به آرامش و ملایمت دعوت میکرد ...دلم میخواد تا صبح بنویسم از پدری که تمام زندگیش زن و بچه هاش هستن.. دلم میخواد مثل یه ابر ببارم ببارم تا آرامش بگیرم... خدای بزرگم تو صبح به من قول دادی که هیچ خطری بابا رو تهدید نمیکنه و من به تو ایمان دارم میدونم که مثل همیشه امیدم رو به نا امیدی تبدیل نمی کنی. میدونم که مثل همیشه خواهشم رو اجابت می کنی و دکتر فردا میگه که این یه چیز بی خطر و زود گذره. من به تو ایمان دارم و همیشه حرف زدن با تو بهم آرامش میده بهم کمک کن که مثل همیشه قوی باشم و بتونم با کمک تو به بقیه امید بدم ... دوستت دارم.

 

آیا مرگ پایان همه چیزه ؟

آیا مرگ پایان همه چیز در این دنیاست؟ نه! مرگ دریچه ایست به دنیایی جدید که محدودیتهای این زندگی رو هم نداره . اگر بخواهیم در این زندگی خوب باشیم و تمام تلاشمون رو هم برای خوب بودن بکنیم فکر نمی کنم دلیلی برای ترسیدن از مرگ وجود داشته باشه... من معتقدم که هر کدوم از ما به دلیل خاصی پا به این دنیا گذاشتیم که آخرش به تعالی روحمون منتهی میشه و باید دنبال این بگردیم که کدوم کردار و کدوم حرف یا کدوم حرکت ما رو به اون هدف نزدیکتر میکنن؟ پس از مرگمون با توجه به اعمال و کردارمون در درجه خاصی از دنیای جدید قرار می گیریم و بعد تمام کارهایی که در دنیای مادی انجام دادیم مثل یه فیلم دوباره تکرار میشن و ما هر لحظه حس افرادی رو که خوشحال کردیم یا ناراحت یا هر حس دیگری رو که با رفتارمون در طرف مقابل ایجاد کردیم رو تجربه میکنیم و من فکر میکنم بدترین تجربه وجهنمی ترین حس حس دل شکستن یا آزار دادن دیگرانه ... پس بیاییم به خاطر خودمون هم که شده خوب باشیم و خوبی کنیم.....

پیاده روی در بهشت

خوب من رفتم دکتر و با توجه به سونوگرافیم بازم دکتر بهم اجازه کار نداد! فقط چون وزنم در یکماه گذشته بیش از حد نرمال اضافه شده گفت که باید روزانه اونم خیلی آروم قدری پیاده روی کنم که این برای من که بهار رو از پشت پنجره و در رویا لمس میکردم واقعا" یه هدیه بود که از خدا به خاطرش ممنونم. دیروز غروب بعد از سه ماه استراحت توی خونه که فقط به خاطر دکتر رفتن از خونه بیرون رفته بودم اونم با ماشین! یه مقدار توی خیابون قدم زدم. چقدر لذت بخش بود دلم می خواست لحظه ها کش بیان و من هی راه برم و راه برم و از این هوای لطیف و لذت بخش بهره ببرم حیف که زود خسته شدم و کمردرد بهم اجازه زیاده روی نداد .... دلتنگ شاگردام هستم و راستش دلشوره این رو دارم که با تغییر دبیرشون درس رو خوب میفهمن یا نه؟ ولی چاره ای ندارم و باید به برنامه ای که برام ریخته شده عمل کنم. اینم یه تجربه و یه درس که باید ازش درست استفاده کنم.دوستتون دارم....

 

من عوض شدم یا دیگران؟

وای نمیدونم از کجا بنویسم .امروز یه کم پنجرم از دیشب نصفه شب میگرن اومد سراغم و بلاخره با همون ترفند دارچین الان سبک شده. نمیدونم من تازگی ها حساس شدم یا آدمها تغییر کردن! ولی صددرصد این منم که یه کم حساس شدم انگار این بارداری به کلی همه چیز رو تغییر داده همونطور که حس بویایی و شنواییم قویتر شدن و قویتر شدنشون آزارم میده ا روحم هم حساس تر شده .. شایدم چون دو روح در یک جسم شدیم! همه چیمون دوبله حساب میشه!! به هر حال باید مثل همیشه از خدا کمک بگیرم تا بتونم همون یاسمن همیشگی بشم که آمادگی شنیدن هر حرفی  و هر عملی رو که آزاردهنده بود رو داشت و می بخشید و می بخشید و دعا می کرد که خدا تمام اونهایی رو که نمیدونن با حرفها و حرکات حساب نشده شون چه خدشه ای به روح اطرافیان  وارد میکنند به راه درست هدایت کنه. راستی ننوشتم که سونوگرافی هم کردم جنین سالمه و جنسیتش رو هم فهمیدم گرچه برای من فقط یک چیز مهم بود و اینکه این عضو جدید خانواده سالم باشه... فردا میرم دکتر و معلوم میشه که میتونم برم سر کار یا باز باید از پشت پنجره بهار رو تجربه کنم....

برای خودمون ارزش قائل بشیم

قبلا" در این مورد نوشته بودم که ما در صورتی میتونیم دیگران رو عاشقانه دوست بداریم که عاشق خودمون باشیم...  اگه یاد بگیریم که به رفتارهای خوب و قشنگمون بها بدیم کم کم یاد می گیریم که چطور خودمون رو دوست داشته باشیم... متاسفانه اکثر ما آدمها فقط بلدیم که خودمون رو سرزنش کنیم . اگر این عادت رو در خودمون پرورش بدیم که شبها رفتار و کردار در طول روزمون رو بررسی کنیم و بعد از خودمون بابت رفتارهای خوبی که داشتیم تشکر کنیم کم کم رفتارهای خوب در ما بیشتر میشن حتی میتونیم بابت کار خوبی که کردیم برای خودمون دست بزنیم خودمون رو به یه کافی شاپ دعوت کنیم یا یه کتاب خوب برای خودمون بخریم... یادتون نره که ما وقتی میتونیم چیزی به کسی هدیه بدیم که مالکش باشیم و برای دادن عشق به دیگران باید در درونمون عشق وجود داشته باشه... ضمنا این که رفتارهای خوبمون که قابل تشویق هستن میتونن هر کار خوبی مثل درس خوندن ..مرتب کردن اتاقمون.. تلفن زدن به یه دوست قدیمی  و خوشحال کردنش حتی لبخند مهر آمیز به یه دوست باشن ....موفق باشید و در پناه او ...

پدر و مادر

امروز خیال دارم در مورد پدر و مادر بنویسم ... گوهرهای گرانبهایی که تا وقتی در کنارمون هستن قدرشون رو نمیدونیم و مثل چیزها ی دیگه تازه وقتی از دستشون دادیم میفهمیم که چقدر ارزشمند و پر بها بودن! من فکر میکنم به ندرت پیدا بشن پدر و مادری که بچه هاشون رو دوست نداشته باشن و آینده بچه هاشون براشون مهم نباشه. گاهی پدر مادرها حرفهایی میزنن یا محدودیتهایی برای بچه ها قائل میشن که این سوء تفاهم رو در ذهن بچه ها ایجاد میکنه که مادر و پدر بد اونها رو میخوان و یا بهشون اعتماد ندارن و.... که تازه وقتی اون بچه ها بزرگ میشن و خودشون پدر یا مادر میشن میفهمن که تا چه اندازه در اشتباه بودن و دیگه شاید برای جبران عکس العمل زشتی که در بچه گی از خودشون نشون دادن و دل پدر و مادر رو شکستن خیلی دیر باشه....البته روح پدر و مادر اونقدر بزرگه و عشقشون اونقدر عمیق که بزرگترین اشتباهات بچه هاشون رو به راحتی میبخشن ولی خوب این دلیل نمیشه که ما از عشق عمیق و روح والای اونها سوء استفاده کنیم.... یادمون باشه که دل شکستن کار بسیار ساده ای هست و دل به دست آوردن یک هنر....

 

دلبستگی

اینهفته سونوگرافی ام رو که انجام بدم و برم دکتر معلوم میشه که میتونم برم سر کار یانه. وای که برام رفتن مدرسه و دیدن شاگردام و حتی شیطونی هاشون که گاهی کلافه و خسته ام میکرد مثل یک آرزو شده... نمیدونم دلبستگی خوبه یا نه .. بعضی از آدمها انقدر بی احساس هستند که حتی برای از دست دادن نزدیکترین عزیزشون همعکس العملی نشون یدن .براحتی همه چیز رو حتی خانواده شون رو رها میکنن و میرن تو غربت و اصلا فراموش میکنن که مادری یا خواهر و برادری یا حتی گاهی فرزندی توی ایران داشتن. اما برای من که همیشه حتی دلبسته این خاک هم بودم دل کندن واقعا سخته. من فکر میکنم عشق بزرگترین و قدرتمند ترین نیرویی هست که میتونه به آدم آرامش و خوشبختی بده .یه جور احساس امنیت از این که کسانی هستند که تو عاشقانه دوستشون داشته باشی و بدونی که تو هم برای اونها ارزش داری. نمیدونم .... وقتی میشنوم که شاگردام هم که حدودا سیصد نفر هستن برای من دلتنگ هستن «حالا همه شون نه، چندتایی شون!» فکر میکنم پس این ارتباط عاطفی دو طرفه بوده و من تو کارم تقریبا موفق بودم...آرزو میکنم که بتونم دوباره برگردم سر همون کلاسها و به کاری که عاشقانه انجامش میدادم مشغول شم. برام دعا کنید که البته اونچه خداوند صلاح میدونه اتفاق بیفته...

سیزده بدر

امسال اولین سیزده بدری بود که من به خاطر در استراحت بودنم نتونستم برم بیرون....شب موقع خواب یادم افتاد که حتی سبزه هم گره نزدم. سنت دوستداشتنی که از وقتی یادمه همیشه انجامش میدادم و  به برآورده شدن آرزوهام از این طریق هم ایمان داشتم! یادم افتاد که سبزه مون رو هم چون زرد شده بود دو روز پیش انداختم دور!!! چشمام رو بستم و در ذهنم یه سبزه خیلی قشنگ رو تصور کردم و بعد آرزوم رو که الان اصلا" یادم نیست چی بود تو دلم گفتم و سبزه خیالی رو گره زدم!!! خوب دیگه اینا عوارض زیادی تو خونه موندنه!!! شما چی؟ سبزه گره زدید؟ آرزوهای قشنگتون رو گفتید؟ براتون آرزوی برآورده شدن خواسته های قشنگتون رو دارم....

تولد من

برای من همیشه بهار یه حس متفاوتی با فصلهای دیگه داشته آخه من در بهار متولد شدم اونم درست اول فروردین و احتمالا" بهترین عیدی اون سال به پدر و مادرم بودم!!!!یا شایدم به قول خواهرم بدترین مزاحم درست تو اوج کارهای عید و درست موقعی که همه دوست داشتن سر سفره باشن به خاطر آمدن من تو بیمارستان بودن !! در هر حال من اومدم و از این که  اومدم خیلی شادم!!! و به همین دلیل همیشه قبل از تحویل سال یه حس خاصی دارم یه جوری احساس میکنم نو میشم و اصلا" هم نمیخوام به روی خودم بیارم که داره یه سال به سالهای عمرم اضافه میشه...من فکر میکنم فکر پیری یا اینکه داریم از جوانی دور میشیم به شناسنامه مون ربط نداره و فقط به احساسات درونی مون مربوط میشه... اون موقع ها که که بچه دبیرستانی بودم به نظرم آدمهای 37 ساله دیگه از رده خارج بودن و نمیشد اسم جوان روشون گذاشت ولی حالا که خودم رفتم تو 37 سال فکر میکنم حالا حالا ها واسه جوان بودن و حس جوونی وقت دارم... به هر حال من معتقدم هر لحظه از عمر ما فرصتی است کوتاه برای کسب تجربه ای بزرگ پس ازش به نحو احسن استفاده کنیم  .....

ظرف شکستن بدتره یا دل شکستن؟

دیشب رفته بودیم جایی عید دیدنی من که از کمک کردن معافم و چون در استراحتم فقط میخورم!ولی یکی از مهمانها که داشت کمک میکرد ناخواسته یک ظرف از دستش افتاد و شکست و تا موقع بلند شدن دمغ و ناراحت نشسته بود و هزاران بار از صاحبخونه به خاطرشکستن ظرف عذرخواهی کرد و همش در فکر این بود که چطور و ازکجا اون ظرف رو که قدیمی هم بود تهیه کنه.... و من تمام راه برگشت در این فکر بودم که ایا اگر دلی رو هم بشکنیم همینقدر ناراحت میشیم و با همین شدت از طرف عذرخواهی میکنیم؟ و در صدد جبران بر می آییم؟ بعد دیدم انگار اکثر آدمها برای شکستن چیزهای قابل رویت بیشتر غصه میخورن تا چیزهایی مثل قلب و روح وگفتم شاید اگر میشد شکستن دلها و زخمی کردن روح آدمهایی که باهاشون در ارتباط هستیم رو ببینیم کمتر دلی می شکست و کمتر روحی خدشه دار میشد.... شما چطور فکر میکنید؟حالا که نمیشه روح و دل رو دید بیاییم محتاطانه تر عمل کنیم تا کمتر دیگران از ما آزرده خاطر بشن اینطوری خودمون هم راحت تر و سالمتر زندگی میکنیم... 

افکار منفی

امروز به یکی از شاگردام قول دادم که در مورد افکار منفی بنویسم.... البته میدونید که من سر کار نمیرم اونم به دو دلیل اول اینکه خوب تو تعطیلات عید هستیم! و دوم اینکه دکتر بهم اجازه کار نداده ولی خوب بعضی از شاگردان قدیمیم گاهی که دلشون میگیره بهم زنگ میزنن. این دختر خوب که چهره زیبایی داره متاسفانه یا شایدم خوشبختانه «چون ما حکمت خدا رو نمیدونیم چیه» نمیتونه بدون کمک دیگران راه بره البته امروز خبر خوشی بهم داد که میتونه با عصا راه بره. میگن همیشه نقشهای سخت رو به هنر پیشه های قدر میدن و من فکر میکنم خدا همیشه به اونهایی که توانایی بیشتری دارن سختیهای بیشتری میده. رومینای قشنگ من هم از همون آدمهای قدرتمند هست که من همیشه روحیه خوب و چهره همیشه خندانش رو تحسین میکردم با این که توی خونه هم با هزار و یک مشکل دست و پنجه نرم میکرد ولی همیشه خندان بود. البته امروز از این مینالید که افکار منفی آمدن سراغش... راستی با افکار منفی که در واقع بازی ذهنمون با ماست چه کنیم؟ من اینکار ها رو پیشنهاد میکنم: یا بهشون فقط نگاه کنیم و بی تفاوت از کنارشون بگذریم ... یا بهشون بخندیم .... «حتی اگر خیلی ناراحت کننده بودن» یا اینکه تا یه فکر ناراحت کننده و منفی آمد بگیم بعدی .... و یا اینکه هر فکر منفی اومد سعی کنیم به این فکر کنیم که فکر قبل از اون چی بوده و فکر قبل ترش چی بوده و باز فکر قبل از اون تا بلاخره از شر فکر ناراحت کننده رها بشیم. راه دیگه اینکه اگر فکر خاصی میاد تو ذهنمون که منفی و عذاب آوره برایش یه چیز فکاهی بسازیم و تا اون فکر بد به ذهنمون اومد به اون تصویر فکاهی فکر کنیم!!! من خودم در مورد چیز خاص که فکرش اعصابم رو خط خطی میکرد یه الاغ قشنگ با گوشهای مخملی رو انتخاب کردم هر بار که فکرش میومد تو ذهنم سریع به الاغم فکر میکردم.... و بلاخره من پیروز شدم و اون فکر من رو رها کرد!!! شما چی پیشنهاد میکنید؟

زندگی پس از مرگ

دیشب دختر ده ساله ام از دلشوره و اضطرابی نالید که معلم پرورشی مدرسه شون در دلش انداخته بود. بهشون گفته بود که توی اون دنیا تنهای تنهایید و حتی پدر و مادرتون هم شما رو تو اون دنیا نمیشناسند .... و طفلک بیچاره من داشت با این ترس دست و پنجه نرم میکرد که چطور سالهای بی انتهای اون دنیا رو بدون پدر و مادر و یک دوست تحمل کنه؟ و من در این اندیشه که یک حرف نادرست ما چطور میتونه روح لطیف و حساس یک بچه رو اینطور متلاطم کنه... چی میتونستم بهش بگم؟ بهش گفتم که:« ما 3 نفر ، یعنی من و تو پدرت قبل از این که به این دنیا بیاییم با هم دوست بودیم و بعد قرار شد که به این شکل به این زندگی بیاییم با این ترکیب که اون پدر باشه من مادر و تو فرزند و بعد هم که بمیریم اون دنیا باز هم دوستای خوبی برای هم خواهیم بود و حسابی خوش میگذرونیم...» واقعا این درسته که ما با ایجاد ترس در بچه هامون اونها رو از خدا دور کنیم؟  آیا با گفتن این حرفهای ترسناک از اون دنیا خدای مهربون و دوستداشتنی  رو در چشم بچه ها به یه موجود بدجنس و نا مهربون تبدیل نمیکنیم؟  شما نظرتون چیه؟ من باید به دخترم چی میگفتم؟

 

 

نشانه ها

نشانه ها اون چیزهایی هستند که ما رو در راه رسیدن به هدفمون راهنمایی میکنن . درست مثل علامتهای راهنمایی و رانندگی که مثلا به ما می گن که جاده باریک میشه یا خطر ریزش کوه هست یا جلوتر پیچ خطرناکه و ما اگه به این علامات توجه نکنیم ممکنه که از مسیر اصلی دور شیم یا مجبور شیم برای رسیدن به مقصد زمان بیشتری صرف کنیم ..... قبلا در این مورد نوشتم که ما آدمها با هدف خاصی به این دنیا اومدیم و اگه هدف رو که همون تعالی روح هست پیدا کردیم و داریم دنبال راههای رسیدن بهش میگردیم باید آگاهانه به دنبال علاماتی باشیم که خدا سر راهمون میگذاره... این علامتها با علائم راهنمایی یه فرق کوچولو موچولو دارن! و اون اینه که برعکس علامات رانندگی که همه شون رو به راحتی میشه شناخت این علامات مثل گمشده های توی تست های هوش نیاز به توجه و دقت دارن و ممکنه هر کدومشون یه جور باشن مثلا گاهی یه کتاب... گاهی یه همنشین توی اتوبوس... گاهی یه دعا که گوینده تلویزیون میخونه وحتی گاهی متن یه موسیقی میتونه یه نشانه باشه برای این که ما راه درست رو پیدا کنیم... گاهی حتی تلفن یه دوست قدیمی در لحظه ای که ما اندوهگین هستیم و از زندگی نا امید میتونه جرقه ای باشه که به تاریکی دلمون نور ببخشه...بیایید دنبال نشانه ها بگردیم و ازشون درست و آگاهانه برای رسیدن به آرزوها و اهدافمون استفاده کنیم...  مثل همیشه دوستتون دارم...  

درمان میگرن

یه روزی چند سال قبل حدودا" 12 سال پیش سردردهای میگرنی ام عاملی شدن که بتونم از یکی از شهرستانهای اطراف تهران انتقالی بگیرم به تهران..... خستگی و مسیر طولانی، سردردهام رو شدت بخشیده بودن و این هدیه الهی باعث شد در شرایطی که به سختی انتقالی میدادن من با ارائه گواهی پزشکم و تایید شورای پزشکی این ناممکن رو ممکن کنم... بعدها همین سردردها من رو با انرژی درمانی آشنا کردند! من سیستم شای  و سپس سایکیک رو که دریچه ای بود به سوی ناشناخته ها تا حدی آموختم که خودم هم درمان میکردم و بعد حتی در سایکیک به مرحله ای رسیدم که میتونستم تدریس کنم.... باز هم هدیه الهی کمکم کرده بود برای یادگیری چیزهای با ارزشی که اگه میگرن بیچاره ام نکرده بود شاید هرگز سراغشون نمی رفتم... سردردهام با تمارینی که داشتم تقریبا از بین رفته بودن و گاهی اونم کوتاه مدت یه سر میزدن و میرفتن... اونقدر که دیگه فراموش کرده بودم میگرنی هستم... اما بعد از هدیه دیگه خدا ، که حضور روح دیگری در درونم بود استادم گفت اجازه تمرین کردن ندارم چون ممکنه به جنین آسیب برسه و سردردها از 1 ماه پیش شروع شد.. و اینبار من دنبال اینم که بدونم ایندفعه این میگرن چه هدیه ای برام داره!!! خصوصا که در این شرایط قرص خودن هم ممنوعه! اون دفعه از شما خواهش کردم که اگه روش درمانی غیر دارویی دارید برام بنویسید که کسی چیزی ننوشت . اما یه دوست چند روز پیش یه چیزی گفت که با عمل کردن بهش خیلی بهتر شدم گفتم شاید اندفعه هم خدا خواسته از طریق وب لاگ به میگرنی ها یه چیز یاد بدم! اونم اینه که هر وقت سردرد شدید دارچین رو در آب خمیر کنید و این خمیر رو که نباید خیلی شل باشه و نه خیلی سفت روی قسمتهایی از سر که درد میکنه بگذارید دقت کنید که اطراف چشم نمالید. اول خیلی میسوزه (اونقدر که سردرد یادتون میره) ولی بعد خوب میشه من 2 روز بود سردرد داشتم و الان که در خدمت شما هستم در حالی که یه خروار خمیر دارچین روی شقیقه چپم هست سرم خوب شده.... موفق و سالم باشید و تشکر از خدا یادتون نره  

درمان میگرن

یه روزی چند سال قبل حدودا" 12 سال پیش سردردهای میگرنی ام عاملی شدن که بتونم از یکی از شهرستانهای اطراف تهران انتقالی بگیرم به تهران..... خستگی و مسیر طولانی، سردردهام رو شدت بخشیده بودن و این هدیه الهی باعث شد در شرایطی که به سخنی انتقالی میدادن من با ارائه گواهی پزشکم و تایید شورای پزشکی این ناممکن رو ممکن کنم... بعدها همین سردردها من رو با انرژی درمانی آشنا کردند! من سیستم شای  و سپس سایکیک رو که دریچه ای بود به سوی ناشناخته ها تا حدی آموختم که خودم هم درمان میکردم و بعد حتی در سایکیک به مرحله ای رسیدم که میتونستم تدریس کنم.... باز هم هدیه الهی کمکم کرده بود برای یادگیری چیزهای با ارزشی که اگه میگرن بیچاره ام نکرده بود شاید هرگز سراغشون نمی رفتم... سردردهام با تمارینی که داشتم تقریبا از بین رفته بودن و گاهی اونم کوتاه مدت یه سر میزدن و میرفتن... اونقدر که دیگه فراموش کرده بودم میگرنی هستم... اما بعد از هدیه دیگه خدا ، که حضور روح دیگری در درونم بود استادم گفت اجازه تمرین کردن ندارم چون ممکنه به جنین آسیب برسه و سردردها از 1 ماه پیش شروع شد.. و اینبار من دنبال اینم که بدونم ایندفعه این میگرن چه هدیه ای برام داره!!! خصوصا که در این شرایط قرص خودن هم ممنوعه! اون دفعه از شما خواهش کردم که اگه روش درمانی غیر دارویی دارید برام بنویسید که کسی چیزی ننوشت . اما یه دوست چند روز پیش یه چیزی گفت که با عمل کردن بهش خیلی بهتر شدم گفتم شاید اندفعه هم خدا خواسته از طریق وب لاگ به میگرنی ها یه چیز یاد بدم! اونم اینه که هر وقت سردرد شدید دارچین رو در آب خمیر کنید و این خمیر رو که نباید خیلی شل باشه و نه خیلی سفت روی قسمتهایی از سر که درد میکنه بگذارید دقت کنید که اطراف چشم نمالید. اول خیلی میسوزه (اونقدر کهه سردرد یادتون میره) ولی بعد خوب میشه من 2 روز بود سردرد داشتم و الان که در خدمت شما هستم در حالی که یه خروار خمیر دارچین روی شقیقه چپم هست سرم خوب شده.... موفق و سالم باشید و تشکر از خدا یادتون نره  

خانه تکانی

فصل بهار با تمام زیبایی و طراوتش داره از راه میرسه ....  همه مشغول خونه تکونی و زدودن گرد و غبار از خونه ها و اسباب و وسائلشون هستند .... حتی خدا هم داره آسمونشو خونه تکونی میکنه و آخرین ذرات باقیمونده برف زمستون  رو هم می ریزه پایین!!! آنقدر درگیر تمیزی و نو کردن همه چیزهای مادی تو زندگی شدیم ، که معنویات و روحمون رو فراموش کردیم... به ظواهر امر تا تونستیم رسیدیم سر و  وضع مرتب، لباسهای نو و روح بیچاره که زیر بار مشکلات زندگی کمرش تا شده صداشم در نمیاد که بابا پس من چی؟ خونه تکونی من چی می شه؟ عیدی من چیه؟

چقدر به فکر سورپرایز کردن روح خودتون و دیگران بودید؟ خوب هنوز دیر نشده خونه تکونی روح رو میشه شب موقع خواب انجام داد ... اگه هنوز شروع نکردید امشب که رفتید بخوابید شروع کنید به خونه تکونی قلب و مغزتون که پستوهای روحتون هستند ...تمام خاطرات تلخ و بد و ناراحت کننده، همه کینه ها و دلخوریها رو دور بریزید. هر چی خاطره خوش و قشنگ دارید ، هر کجا نشونی از محبت و لطف دیگران هست رو خوب گردگیری کنید تا زیباتر دیده بشن و مرتب و قشنگ جایی بچینید که هر وقت  بهشون نیاز داشتید در دسترس باشند... و خودتون رو آماده کنید برای اینکه پیشقدم باشید در بخشش، مهربونی و آشتی کردن ... و این بهترین هدیه ایست که میتونید به عنوان عیدی به روح خودتون و دیگران بدید.... موفق باشید . عیدتون هم مبارک

ساختن

سلام یه سلام گرم به همه دوستان خوبم ...

امروز میخوام در مورد ساختن صحبت کنم... . مگه قرار این نبود که راههای ساختن خودمون رو که باعث میشه جا برای عشق خدا در درونمون بیشتر بشه رو بهتون بگم؟ فکر میکنید چرا همه جا میگن از خود شناسی به خدا شناسی میرسیم؟ من فکر میکنم اگه ما واقعا در درون خودمون دنبال کمی ها و کاستیها بگردیم.. اگه تلاش بکنیم که صفات خوب رو در درون خودمون تقویت کنیم و صفات بد رو از بین ببریم اونوقت به معنای واقعی خود شناسی کردیم و یه دفعه میبینیم یه چیزی در درونمون عوض شده یه حسی که تا حالا تجربه اش نکردیم یه حسی خیلی قویتر از عشق که به ما آرامش و امنیت میده ... یه حسی که تا تجربه ش نکنید نمیتونید در ک کنید که چی میگم... خوب برای ساختن به یه خودکار و یه کاغذ و مقداری صداقت و کمی اراده احتیاج دارید...

هر موقع از روز که تنهایید و کسی مزاحم خلوتتون نمیشه و تلفن زنگ نمیزنه و زنگ در را کسی نمیزنه (من شب را پیشنهاد میکنم که سکوتش لذت بخش تره) با صداقت کامل یه لیست از صفات اخلاقی تون (خوب و بد) تهیه کنید.. چون قرار نیست کسی جز خودتون این نوشته ها رو بخونه همه چیز رو صادقانه بنویسید مثلا اگر حسود هستید یا کینه ای یا دروغ گو یا ...خجالت نکشید و بنویسید.. و بعد از میون صفات بد اونی رو که بیشتر آزارتون میده انتخاب کنید برای این که از بین ببریدش .. قبلا" گفته باشم که زیادم آسون نیست ولی برای کسی که واقعا" دنبال آرامش تو زندگیشه شدنیه... به محض این که یک عادت بد رو کاملا" از بین بردید و جایش یه صفت خوب جایگزین شد و خوب شکل گرفت میتونید بعدی رو شروع کنید... و از حس زیبای خوب بودن بهره مند بشید... منظر نظرات و سوالها و راهنمایی هاتون هستم .راستی یادتون باشه هیچوقت چند صفت را با هم انتخاب نکنید...  

قضاوت کردن

 دوستان عزیزم سلام

امروز خیال دارم در مورد قضاوت کردن بنویسم... یه کار خیلی سخت ودر عین حال شدنی...وقتی یاد بگیریم که دیگران رو قضاوت نکنیم چند قدم دیگه به خدای درونمون نزریکتر میشیم ... در حقیقت تنها کسی که حق قضاوت کردن داره خداست نه ما... امشب وقتی به رختخواب رفتید از سکوت وتنهایی لذت بخشش استفاده کنید و به این فکر کنید که ازامروز صبح تا شب چند نفر را قضاوت کردید؟و از این قضاوت کردن ها چی نصیبتون شد؟ کدوم یکی از ما واقعا" در مقامی هستیم که آگاهانه قضاوت کنیم و در قضاوتمون اشتباه نکنیم؟ حداقل اگه نمیتونید اصلا" قضاوت نکنید سعی کنید کمتر قضاوت کنید...

زلزله بم.....

دلتنگ زلزله بودم که خدا بهم گفت فکر میکنی بهشت جای بدیه؟گفتم نه! گفت پس چرا برای اونهایی که اومدن پیش من غصه میخوری؟ گفتم برای اونها نیست دلتنگ اونهایی هستم که عزیزانشون رو از دست دادن.. گفت مگه تو کتاب در آغوش نور رو نخوندی؟ گفتم چرا.. گفت مگه نمیگفتی میدونم که اون کتاب عین حقیقته؟ گفتم درسته.. گفت مگه ایمان نداری به اینکه شما آدمها روح هایی هستید که در بهشت با دیدن کتاب زندگی تون و قبول اتفاقات بد و خوبش این زندگی را پذیرفتید و در کالبد یک انسان پا به این دنیا گذاشتید تا روحتون با تجربه کردن اون اتفاقات متعالی بشه ؟ گفتم چرا به این مسئله با تمام وجودم ایمان دارم..گفت ولی غصه خوردنت خلاف این رو ثابت میکنه!!!! تو در مقام یک انسان الان 2 تا کار میتونی بکنی ..یکی این که برای اونا دعا بکنی(چه اونهایی که رفتن و چه اونهایی که موندن) و دیگه این که اگر کمکی از دستت بر میاد دریغ نکنی... یادت نره که بخشش یکی از راههای ساختن روح .... گفتم برادرم داره میره کرمان برای کمک به زلزله زده ها و من کمی نگرانم.به پدرم بگم که نذاره اون بره؟ گفت بدترین کار اینه که جلوی کمک کردن دیگران رو بگیری ... تلفن بزن ولی نه برای اون کار برای این که به مادرت بگی که نگران نباشه و بدونه که من همه جا هستم ....

فونت

دوستان خوبم سلام
میخواستم بهم بگید فونتم رو چه سایزی انتخاب کنم خوندنش براتون راحت تره؟  از نسرین عزیزم که بهم  این مسئله رو گوشزد کرد ممنونم.... اونم یکی از همین فرشته های خوبه...

فرشته های زندگیم...

   سلام یه سلام پر از محبت و انرژی به همه اون عزیزانی که لطف دارن و نوشته هام رو میخونن... حالا چه نظر میدن چه نمیدن.. که البته هر نظری بدن کمکی است به من برای پیدا کردن راه درست... امروز میخوام برای پویا پسر پونزده ساله ای که لطف کرده بود نظرش را برام نوشته بود بنویسم... پویا و حامد و همه فرشته های خوبی که خودشون و خوبی های درونشون رو باور ندارن... باور کنید که حرفهای من شعار نیست.. ای کاش قلب ما آدمها مثل اکواریوم شیشه ای بود تا ماهی های  عشق و نفرت..  شادی و غم  ... دوستی و دشمنی ... صداقت و ناراستی و... همه ماهیهای دیگه در درونش دیده میشد اونوقت شما باور میکردید که ماهی  عشق و محبت هنوز  نسلش برچیده نشده و وجود داره... برادر کوچولوی من بزار بهت بگم که من تو زندگیم خیلی اوقات جواب خوبیها و مهربونیهام رو با نامهربونی و نامردی گرفتم... باور کن از کسایی تو زندگیم ضربه خوردم که تصورش رو نمیکردم..کسانی با رفتار و حرفاشون دلم رو سوزوندن که هرگز باورم نمیشدکه یه همچین رفتاری ازشون سر بزنه.... دلم نمیخواد اصلا" به اون روز ها فکر کنم چون دلتنگی و غم و کینه جا رو واسه عشق خدا کم میکنه و سطح انرژی مثبت در درونم میاد پایین و من مدتهاست که همه شون رو بخشیدم.... خدا میگه اونهایی که جواب خوبیهام را با بدی دادن فرشته هایی بودن که میخواستن من و عشقم و پایداریم رو محک بزنن و باز هم در طول زندگیم از این امتحان ها باید بدم و این خیلی مهمه که بتونم از امتحان های الهی سر بلند بیام بیرون... تو فکر میکنی اگه خوبی و مهربونی و صداقت تو دلها کمه دلیلش چیه؟ آیا دلیلش این نیست که ما همه منتظریم که دیگران خوب وصادق و مهربون بشن و ما بعد از اونها؟و آیا بهتر نیست که برای ساختن از خودمون شروع کنیم؟ بهش کمی فکر کنید .. تا بعد بگم چطور باید شروع به ساختن خودمون کنیم...

 

مواد مخدر و مشروبات الکلی

خدای خوبم بازم سلام…

همه میرن سر جا نماز با خدا راز و نیاز میکنن من پای کامپیوتر.. جالبه نه؟ راز و نیاز قرن بیست و یکم ...ولی من دلم میخواد همین طور که با تو حرف میزنم بقیه هم بشنون!! (منظورم اینه که بخونن)!یه دفعه دلم خواست در مورد مشروب و مواد مخدر بنویسم …من فکر میکنم تمام کسانی که میخوان یه جوری خودشون رو فراموش کنن مثلا فارغ از مشکلات بشن یا به قولی حالی ببرن  ومیرن سراغ نوشیدنی های الکلی یا مواد مخدر یا … اگه میدونستن با تو بودن با تو حرف زدن با تو درد و دل کردن و به تو تکیه کردن چه حالی داره عمرا"اگه سراغ این چیزا میرفتن!!! که واقعا" شب شراب نیرزد به بامداد خمار… به نظرمن کسی که مشروب میخوره تا به اصطلاح فشار بار مشکلات روز رو از رو شونه هاش برداره مثل کسی هست که دندون درد داره و به جای مراجعه به دندانپزشک و درمان  دندان خرابش استامینوفن میخوره… درسته که این راه حل از دکتر رفتن راحت تره ولی نتیجه این میشه که یه روزی دیگه فساد عصب دندون را گرفتار میکنه و یا باید درمان طولانی تری بکنه و پول و وقت بیشتری صرف کنه یا دندونش را بکشه…  و باز برای دندون بعدی روز از نو روزی از نو… خوب چرا برای حل مشکلات زندگیمون یا پر کردن خلاءدرونمون از یه چیز موندگار و تموم نشدنی استفاده نکنیم…میدونی خدایا؟ لذت داشتن عشق و حضور تو در قلبها از هر شرابی سکر آورتره؟

 خدایا کمکشون کن. تو اگه بخوای میتونی راه رو نشونششون بدی مگه نه؟

 

 

خدا جون سلام

خدای خوبم سلام

خواستم بدونی از روزی که عاشقت شدم همه آدمها مهربون تر شدن .... چیکارشون کردی؟ نگاهشون مهربون تر شده... هر جا به مشکلی بر میخورم انگار یه فرشته از بهشت در لباس یه دوست... یا حتی یه غریبه میاد و مشکلم رو فوری حل میکنه... نمیتونم توی چشماشون نگاه کنم انگار حضور روح تو در درونشون از تو چشماشون پیداست... یه جورایی قلبم میلرزه..و فکر میکنم من کجا میتونم فرشته نجات یکی از بنده های تو باشم؟ کمکم کن که بتونم اونی بشم که تو میخوای مثل خودت خوب و مهربون و دوستداشتنی....

محبت کردن

سلام یه سلام گرم و پر از عشق

امروز میخوام در مورد محبت کردن و عشق ورزیدن بدون توقع بنویسم... یکی دیگه از راههایی که باعث میشه که عشق به خدا تو قلبامون موندگار بشه اینه که یاد بگیریم به دیگران بدون توقع تلافی کردن محبت کنیم... اولش یه کم سخته چون ماها عادت کردیم هر کاری واسه دیگران میکنیم تلافی کنن.. ولی بعد که براتون جا افتاد میفهمید که چه حالی داره.. اصلا یه جور خاصی به آدم انرژی میده ... از همین الان تصمیم بگیرید که هر جا خواستید به کسی کمک کنید قلبا ازش توقع تلافی نداشته باشید این کار دو تا حسن داره اول اینکه هی غصه نمیخورید که چرا فلانی جواب خوبیهام را نداده یا با بدی داده ودر واقع انرژی های منفی را در خودتون راه نمیدید دوم این که تلافی خوبیهاتون رو می سپرید دست خدا که سخاوتمند تر از بنده اش هست... به امتحانش می ارزه.. باور کنید حتی از لحظه ای که آدم تصمیم به خوب بودن و کمک کردن به دیگران را میگیره فراوانی در زندگیش بیشتر میشه..... انگار یه جوری تمام گره ها باز میشه انگار هر جا موندی از آسمون برات یه کمک میرسه... و انگار که خدا نشسته منتظر که فوری جبران کنه...

بخشش

سلام

امروز صبح در حالیکه با خوشحالی سر کار رفته بودم فهمیدم که یکی از همکارام سرطان قابل کنترلش اعضای دیگرش رو هم در گیر کرده و 5 شنبه عمل میشه... بوسیدمش و بهش قول دادم که برای سلامتی اش دعا کنم... میدونید چرا براتون نوشتم ؟ چون به دعا خیلی معتقدم... دعای ساده به زبون خودمون و خیلی خالصانه میتونه معجزه کنه.. اگه دلتون خواست برای سلامتیش دعا کنید... میخواستم امروز در مورد بخشش بنویسم... میخواستم بگم اگه هوس کردید مثل من عاشق خدا بشید اولین قدم بخشش ... بخشیدن آدمهایی که دلتون رو شکستند... آزارتون دادن..تهمت بهتون زدن.... بخشش از ته قلب... همین الان یک کاغذ بردارید و اسم تمام کسانی رو که به نوعی ازشون دلگیرید یا متنفرید!!! را بنویسید و قرار بگذارید که از امشب هر شب برای سلامتی  شون دعا کنید چون اونهایی که ما رو آزار میدن به نوعی بیمار هستند و نیازمند دعا...وقتی دلتون از کینه خالی بشه جا برای عشق خدا بیشتر میشه...بهش فکر کنید....    

چطور عاشق شدم...

چی شد که خدا و من با هم انقدر دوست شدیم؟

نمیدونم!حسش مثل عاشق شدن بود!! تا حالا عاشق شدید؟ من شدم! یه دفعه چشم دلت رو باز میکنی و میبینی که مال خودت نیستی… انگار مثل یه قند حل شدی تو آب! شیرینی … وجزء جزء وجودت از این شیرینی لذت میبره… همیشه دوستش داشتم ، خدا رو میگم… اما یه دفعه به خودم اومدم دیدم عاشقش شدم و تو قلبمه …حس بودنش عین یه عشق منقلب کننده است… با این تفاوت که مطمئنی که اون هم به اندازه تو شایدم بیشتر دوستت داره… بهش قول دادم، قول دادم که یه جوری این حس ملکوتی و زیبا رو به همه منتقل کنم…..

آره دارم از خدایی حرف میزنم که ما رو همیشه از جهنمش ترسوندن ،همون مهربونی که میگفتن اگه دروغ بگیم یا سر ساعت عبادتش نکنیم یا .... از آتش غضبش در امان نمیمونیم....و به جای این که روز به روز بهش نزدیکتر بشیم دورتر و دورتر شدیم....و ایمان که نشانه حضور او در قلبهای ماست کمتر و کمتر شد...نه عزیزای من ، اون خدایی که من میشناسم اونقدر مهربون و عاشقه ، اونقدر بزرگوار و بخشنده است و اونقدر دوستداشتنی هست که همه مون رو به خاطر تمام گناه هایی که کردیم ببخشه.. به شرط این که سعی کنیم تکرارشون نکنیم و فراموش نکنیم که هر کدام از ما آدمها به دلیل خاص و با هدف معینی پا به این دنیا گذاشتیم...

دوست دارم بنویسم از تمام خوبی ها و مهربونیهاش، از بزرگی و بخشندگیش، ازاین که حضورش اگه در زندگیمون پر رنگتر بشه، اگه صداشو بشنویم، اگه گرمای عشقش رو تو قلبمون حس کنیم لبریز آرامش میشیم.....آرامشی که همیشه بیرون از خودمون دنبالشیم.. غافل از این که این آرامش را باید در درون جستجو کرد.. اون روزایی که غم و غصه و دلتنگی آزارمون میدن، وقتهایی که حس میکنیم دنیا به آخر رسیده و دیگه هیچ شور و شوقی برای ادامه زندگی نداریم.. یا دلتنگی و تنهایی و بی همزبونی قلبمون را آزار میده... کافیه فقط دست نیازمون رو به طرفش دراز کنیم ،یا صدایش کنیم .. اونوقته که با تموم قدرتش حمایتمون میکنه ، با صدای گرم و مهربونش دلداریمون میده و گرمای عشقش به سردی زندگیمون حرارت میبخشه...

سلام

من آمدم.