عشق به فرزند

سلام و صد سلام

وقتی من می گم این دنیا پر از فرشته است شما باور نمی کنید. من یه خواهش کردم واسه گذاشتن عکس اشکان و همه محبت کردین و راهنماییم کردین ولی یه فرشته مهربون که آدرس وبلاگش رو هم می گذارم که به عنوان تشکر سری به وبلاگش بزنید لطف کرد و عکس رو برام آپ لود کرد و اگه بتونم امشب عکس رو میذارم تو وبلاگم. واما این که آخرین خبرهای اشکانی... امروز در حالی که دلم داشت از سینه میزد بیرون اشکان رو بردیم بیمارستان که ختنه بشه.. الهی بمیرم براش وقتی رفتیم تحویلش بگیریم از بغض نمیتونست شیر بخوره.. انگار یه دونه ذغال سرخ داغ گذاشتن تو قلبم... جیگرم از گریه هاش آتیش گرفته بود. تو راه بیمارستان برایش گفتم که ما مجبوریم این کار رو بکنیم و اون باید صبوری کنه. نه من دیوونه نیستم  من میدونم که اون همه چی رو می فهمه چرا که روح سن نداره و اون در واقع یه روح بزرگه در یک جسم کوچک و شاید وقتی یه جوری باهاش حرف می زنیم که انگار واقعا یه نوزاده کلی هم به حماقت ما بخنده!!!! ولی خوب نمی تونست گریه نکنه چون خیلی درد داشت. الان خوابیده ولی گاهی با ضجه ای که دل سنگ هم آب میشه از خواب بیدار میشه و دل این مامان عاشق رو کباب می کنه... راستی این چه عشقیه؟ نمیدونم. حس می کنم تو عمرم هرگز کسی رو انقدر دوست نداشتم. البته این حس رو در مورد نگار هم داشتم.عشق به فرزندچیه؟ حاضری همه دردهای دنیا رو به جون بخری ولی اون یه خار هم به پاش نره... حاضری بمیری ولی اون تب نکنه... حاضری خوشمزه ترین چیزها رو تا دم دهنت بیاری ولی بعد بزاری تو دهن اون و با خوردن اون بیشتر از خوردن خودت صفا کنی...و.... دعا کنید.. دعا کنید که امشب خوب بخوابه و دیگه اذیت نشه.ممنون ...

لطفا راهنماییم کنید

سلام با یه دنیا دلتنگی برای همه شما عزیزانم...

من از مسافرت برگشتم در واقع من از بهشت برگشتم! بهشت زیبایی که توش عشق و محبت موج میزد و فرشته ای به نام مادر ازم مراقبت می کرد... وای که دلم نمی خواست اون لحظه ها تموم بشن. حیف که لحظه های قشنگ زودتر می گذرن. اشکان هم اصلا اذیت نکرد خوشبختانه... راستی کی میتونه یادم بده که تو وبلاگم عکس بزارم ؟ بچه ها خواسته بودن یه عکس از اشکان بزارم ولی بلد نیستم. لطفا هر کی میتونه راهنماییم کنه. ممنونم ...

مسافرت شمال

مامان دیشب رفت.. اونم بعد از اینهمه روز که پیشم بود و بهم میرسید... خیلی دیروز سعی کردم جلوی بغضم رو بگیرم آخرشم نشد وقتی داشت وسائلش رو می ریخت تو ساکش همینطور اشکام میومدن... حس می کردم با رفتن مامان خونه کمرنگ میشه. تمام این روزها نذاشت آب تو دلم تکون بخوره مثل یه فرشته. واقعا خود فرشته بود. فرشته ای در لباس مادر... مامان و بابا امروز رفتن شمال آخه سالهاست که شمال زندگی می کنن. توی یه باغ که بی شباهت به بهشت نیست. و من شب حس کردم تمام بغضای دنیا تو گلوم هستن... قرار شد ما هم فردا بریم شمال... تا چند روز دیگه مامان از من و اشکان مراقبت کنه. سعی می کنم از اونجا بازم براتون بنویسم. دعا کنید ما صحیح و سالم بریم و برگردیم و اشکان تو راه اذیت نشه. دوستتون دارم. یاسمن

معیاری برای درک محبت

شما معیارتون برای ارزش دادن و بها دادن به آدمهایی که باهاشون به نوعی در تماس هستید چیه؟ مادیات یا اخلاقیات(یا معنویات)؟

آدمها رو بر چه اساسی تو قلبتون دسته بندی کردید؟ یادمه یه بنده خدایی یه پسر معتاد داشت که البته بعدا درمان شد .. تو اون روزهایی که اون خانواده درگیر مشکلات پسر جوان و معتادشون بودن من سعی می کردم که هر روز بهشون زنگ بزنم و با احوالپرسی و دلداری دادن کمی از بار غمی رو که رو دوششون بود کم کنم... که بعدها هم شنیدم که تو کارم موفق بودم و اون روزها به دردشون خوردم...بعدا که این آقا پسر درمان شد خانواده اش تصمیم گرفتن که اون رو بفرستن خارج از کشور البته با اصرار خودش...من با این که اون روزها تو نه ماهگی بودم و برام بیرون از خونه رفتن خیلی سخت بود دلم نیومد که برای خداحافظی نرم. یه کادو براش گرفتم و یه ساعتی با شوهرم برای خداحافظی رفتیم... دیروز شنیدم که اون خانواده از دست من دلخورن چون کادوم از نظر اونا کوچیک بوده!!!! اگر چه این روزها اشکان انقدر من رو مشغول میکنه که زیاد فرصت فکر کردن ندارم ولی تو همون مدت کوتاهی که فرصت فکر کردن داشتم به این نتیجه رسیدم که خیلی از آدمها فقط اون قسمتی از محبت ما رو میبینن که قابل رویت باشه و ملموس!!! روزهایی که من پا به پای اون مادر اشک ریختم و سعی کردم کمی فقط کمی از بار غم روی دوشش رو بردارم به راحتی فراموش شد... البته پیش خودم فکر کردم که من اون کار رو فقط به خاطر خودم کردم به خاطر نزدیکتر شدن به خدا و بنابراین نیازی به این که بخواد از جانب بنده اش تلافی یا فهمیده بشه ندارم... ولی خواستم بدونم شما جز کدوم دسته هستید اونایی که محبت رو حس می کنن یا فقط میبینن؟

بوی بهشت

خدا ی مهربونم سلام

از این که این فرشته زیبا  مهربون رو به ما هدیه دادی ازت ممنونم... وقتی در آغوش می گیرمش احساس می کنم که تو رو در آغوش گرفتم.... چرا که به خاطر پاکی و معصومیتش بوی بهشت میده... نگاهش اونقدر مهربونه که انگار از دریچه چشمای تو داره نگاهم می کنه ... و وقتی با انگشتای کوچولو و کشیده اش انگشتم رو میگیره حس میکنم  با تمام کوچیکیش  قدرت فوق العاده ای داره که ناشی از ارتباط نزدیک با توست... وقتی نیمه شب با صدای گریه اش از خواب بیدار میشم انگار ماههاست که ندیدمش اونقدر دلم براش تنگ شده که اصلا از این که از خواب بیدارم کرده ناراحت نمیشم و با عشق بغلش میکنم .. میبوسمش و عطر دلنشین بودنش رو تا اعماق وجودم فرو میدم و از گرمی حضورش در کنارم نشئه میشم... نمیدونم چطور میتونم ازت تشکر کنم... امیدوارم که بتونم تو رو اونجور که هستی ...خوب و مهربون و بزرگ... دوستداشتنی و بخشنده... به همه اونایی که فکر می کنن که باید از خدا ترسید بشناسونم... دوستت دارم... یاسمن

 

برای اشکان دلتنگم

اشکان قشنگم به خاطر زردی دیروز  تو بیمارستان دی بستری شد... تمام دیروز ظهر وقتی منتظر جواب آزمایش بودم دعا می کردم که بیلیروبینش زیر 15 باشه که بستری نشه ولی متاسفانه 16 بود و دکتر گفت باید بخوابه زیر فوتو... با این که 11 سال پیش نگارم هم به خاطر زردی توی دی بستری شده بود و حتی خونش رو هم عوض کرده بودن و میدونستم که زردی چیز خطرناکی نیست ولی یه چیزی درونم شکست... اشکم بند نمیومد دلم می خواست هق هق گریه کنم آخه من تازه به این فرشته کوچولو رسیدم چطوری دوری ازش رو تحمل کنم... محکم به سینه ام چسبونده بودمش سرش روی شونه هام بود و فقط گریه می کردم... همش فکر می کردم با دلتنگی چه کنم... نه ماه انتظار کشیده بودم که بیاد و حالا که تازه 5 روزه که اومده باید بزارمش و برم... ولی چاره ای نداشتم .. برای سلامیش باید این بها رو که دلتنگی بود می پرداختم... بعد از تشکیل پرونده اشکان رو تحویل بخش نوزادان دادیم و با دنیای دلتنگی اومدیم خونه... شب برای شیر دادن بهش رفتیم بیمارستان... دور دهنش شیر خشک شده بود مژه های قشنگ و بلندش از اشک به هم چسبیده بودن و پیشونی نازش به خاطر سرجی فیکسی که روی چشاش کشیدن که نور اذیتش نکنه دون دون بود... با بغض صورتش رو شستم و تا تونستم بوسش کردم...  بهش شیر دادم و اومدیم خونه.. تا صبح چند بار بیدار شدم و چهره معصومش از نظرم دور نمی شد... امروز عصر هم رفتم بهش شیر دادم. زردیش کمتر شده شب هم باید دوباره برم از الان دلتنگ اون لحظه هستم که می بینمش... دعا کنید که زود حالش خوب بشه و این فرشته کوچولو با اومدنش به خونه دوباره انرژی بده ..راستی از همه کسانی که برام کامنت گذاشتن ممنونم در اولین فرصتی که بتونم به همه سر می زنم... 

 

یه خبر خوش

هورا اشکان به دنیا اومد!!! اشکان 5 شهریور ساعت 5 و نیم صبح در حالیکه قرار بود 25 شهریور با سزارین به دنیا بیاد با زایمان طبیعی به دنیا اومد و همه رو متعجب و حیران کرد....  الان زیاد حال مناسبی ندارم فقط خواستم خبر خوش داده باشم... اونم بعد از این همه خبر بد.... دوستتون دارم ... تو لحظه های پر از درد برای همه اونایی که برام کامنت گذاشته بودن دعا کردم... فردا قراره اشکان رو ببرم دکتر. شما هم برای سلامتی اون دعا کنید ... تو اولین فرصت براتون مینویسم

اشکان تا آخر شهریور به دنیا میاد!!!!

سلام به همه دوستان خوبی که اومدن وبلاگم رو خوندن و در مورد کاری که قرار بود بکنم نظر دادن ..منم به قولم عمل کردم و در حال دعا کردن براشون هستم...  خیلی خبر دارم نمیدنم از بده بنویسم یا از خبر خوبه شروع کنم؟ بزار از بده بنویسم که آخرش خبر خوبه تو ذهنتون بمونه..  خوب راستش دو روزه می خوام بیام بنویسم ولی روم نمیشه. آخه من که قرار نیست دروغکی تو وبلاگم بنویسم وای من خیلی خوشم و فلان و بهمان این دو روز هم زیاد خوب نبودم. چرا؟ والله روم نمیشه بگه که باز یه نفر دیگه فوت کرد!!! پسر دایی 23 ساله شوهرم پریروز تو دریا غرق شد. بماند که اینا هر چی تلاش کردن که من نفهمم به بدترین وضع ممکن فهمیدم و بماند که چقدر آرش رو دوست داشتم و چقدر زیبا و خوش تیپ بود و بگذریم که دو شب من با کابوس غرق شدنش تا صبح کلنجار رفتم... ولی خوب چه میشه کرد؟ هر کسی داستان زندگیش یه جایی تموم میشه و مهم اینه که در طول این داستان چقدر از خودش خاطرات خوب و موندنی باقی بزاره... به هر حال بیایید برای سلامتی اونایی که موندن و شادی روح اونایی که رفتن دعا کنیم... اما در مورد عروسی اون  دو تا بلبل!!! براتون بگم که فعلا از دو تا عمه هام و زن عموم خواستم که با مامان صحبت کنن و خودم هم خیلی باهاش حرف زدم ولی داییم مونده که نمیدونم چه کنم. زن داییم هم که یکی از بچه ها در موردش نوشته بود که ممکنه ناراحت شه اصلا ایران نیست و خیلی ها معتقدن که اگه بچه هاش رو ول نکرده بود بره شاید این اتفاق نمی افتاد که البته من در این مورد کلا هیچی نمی گم چون در هر حال من جز خانواده شوهرم و رای من ارزشی نداره!!! و تازه معتقدم که مرگ دست خداست... شاید اگر ایران هم بود باز این بچه از دنیا می رفت.... خلاصه من دارم تلاشم رو میکنم که تا قبل از ماه رمضون یعنی دو ماه دیگه این عروسی سر بگیره. گر چه به نفع خودمه که دیر تر عروسی کنن چون تا اون موقع نوزاد من یه ماهش هم نیس و نگهداریش تو عروسی خیلی سخته. ولی چه میشه کرد مجبورم فداکاری کنم. اما خبر خوش این که سونوگرافی کردم و آقا پسر سالمه... دیشب کلی دعا کردم  گفتم خدایا من برام تنها چیزی که مهمه سلامتیشه و اصلا جنسیتش مهم نیست ( البته قبلا هم بهم گفته بودن که پسره ولی جدی نگرفته بودم...) که خلاصه سالم بود و خیلی خوشحالم و اشکان....تا آخر شهریور به دنیا میاد... خوب اگه اومدید و خوندید در مورد متن قبلی نظر نداده بودید بی زحمت نظر بدید...