جوابی برای ملینا

راستش من زیاد از نوشتن پست های طولانی خوشم نمیاد چون فکر میکنم ممکنه حوصله خواننده ها سر بره ولی اینبار به درخواست ملینا که تو پست قبلی برام کامنت گذاشته مینویسم...ملینای عزیزم سلام. واقعا خوشبختی چیه؟ دیدگاه ما نسبت به زندگی چیه؟ بزار برات از خودم بگم شاید بیشتر بتونم بهت کمک کنم... راستش این وبلاگ یه وبلاگ واقعیه نوشته هاشو میگم .جاییه برای بروز دادن احساساتم و هیچ چیز توش الکی نیست حتی اسمها واقعی هستن من واقعا یاسمنم و عاشقانه اسممو دوست دارم. خوب حالا شروع می کنم به نوشتن از خودم... در یک روز قشنگ بهاری در سال 46 درست موقع سال تحویل در بیمارستان رضا پهلوی (تجریش) به دنیا اومدم ( و همیشه فکر میکنم بهترین هدیه ای بودم که اون سال خدا به مامان و بابام داد!!!!)... پدرم کارش تولید و پرورش گل بود... اون موقع خونه مون تو خیابون فرشته و دیوار به دیوار خونه خواهر تختی بود و محل کار بابا دروس بود. نزدیک دو سالم که شد پدرم تصمیم گرفت که به خاطر شغلش به شمال بریم. اونا  بین متل قو و چالوس یه باغ خریدن... پدرم و عموش. یه باغ 50 هزار متری که برای یه بچه دو ساله به اندازه یه دنیا بزرگ بود... دنیایی که هرگز تمومی نداشت... انگار هر چقدر راه میرفتم به انتهای این بهشت دوست داشتنی نمیرسیدم... پدر و مادرم عاشقانه همو دوست داشتند و دارن(بزنم به تخته!!!) و من تو محیطی پر از عشق بزرگ شدم... بعد از من گلناز به دنیا اومد که برام واقعا عزیزه خواهری که یه جوری مظلوم و مهربون گلی از من 4 سال کوچکتره و بعد مریم که همیشه حس مادری نسبت بهش داشتم و واقعا مهربون  ودوستداشتنیه... مریم که 10 سال از من کوچکتر اون روزا عشق دوران کودکیم بود ... یه دختر تپلو با موهای فرفری طلایی درست مثل شخصیت کتاب قصه ها ... و دبیرستانی بودم که مامان علیرضا رو به دنیا آورد... این که چقدر علیرضا عزیز دردونه  ما شد و چقدرم شیطون بود بماند... برادری که 15 سال ازم کوچکتره و بینهایت مهربونه و خیلی هم بانمک... دخترا همه دانشگاه رفتن و ازدواج کردن.علیرضا هم دانشجو هست هم دانشگاه تدریس میکنه...از اون روزهای قشنگ اونقدر خاطره های زیبا دارم که نمیدونم کدومو  بنویسم. فقط اینو میدونم که برای من خانواده یعنی عشق.... ملینای قشنگم منم تو دوران نوجوانیم با این که از دور و بریهام دوستام وفامیل شرایط خیلی بهتری داشتم  خیلی از اوقات احساس خوشبختی نمیکردم!!! اون روزایی که میخواستم برم کوه و مامانم نمیذاشت یا برم مهمونی دوستام و بابام میگفت نه! و بهتره بگم اون روزهایی که برای خواسته های نا به جام جواب نه میشنیدم... ولی حالا که فکرشو میکنم میبینم چقدر احمق بودم!!!! بعدها که ازدواج کردم و بچه دار شدم تازه فهمیدم که مامان و بابام عاقلانه ترین کار ممکن رو می کردن... چرا که منو دوست داشتند و نمی خواستند که من در معرض خطر قرار بگیرم. من همیشه از محبت کردن به دیگران لذت میبردم گرچه بارها جواب محبتهامو به بدترین وجه ممکن گرفتم!!! ولی از رو نرفتم. بلاخره آدمهایی هم پیدا میشن که محبتت رو بفهمن...

بعدها دانشگاه قبول شدم و اومدم تهرون ... تازه قدر خونه و مامان و بابا و غذای آماده و همه چی رو دونستم... تا وقتی تو خونه بابا بودم هرگز نفهمیدم که بی پولی یعنی چی... بابا هر چی میخواستیم می خرید هر چی.... خوب من با عشق ازدواج کردم و از شانسم هم تخم مرغ شانسیم توش یه چیز به درد بخور بود!!!! اون موقع ها رامین دانشجو بود و من طرحم رو میگذروندم. شرایط مالیم اصلا مثل خونه بابا نبود. به هر حال شوهرم دانشجو بود و لازم بود که من روی خیلی از خواسته هام پا بزارم... اما شاید از اونجایی که همیشه در رفاه بزرگ شده بودم و به قول قدیمیها چشم و دل سیر بودم حتی اون روزا هم برام دوست داشتنی بودن و هستن... خوب بعدها رامین درسش تموم شد رفت سر کار و مدیر عامل یه شرکت شد و بعد وضعمون خیلی  عوض شد .. همه چی شد اونجور که آرزو داشتیم... و من دیگه لازم نبود مثل قدیم صرفه جویی کنم. یا بین دو خواسته یکی رو انتخاب کنم... اما ملینای قشنگم اگه صبور نبودم و اگه هر جا که کم می آوردم از نیروی عشق کمک نمی گرفتم الان اینطوری نبود... رمز موفقیت من در زندگیم صبور بودنم و عاشق بودنم بود... هرگز نذاشتم که مسائل مالی بین ما مشکل ایجاد کنه. هرگز نذاشتم که شوهرم بفهمه که چیزی رو میخوام ولی چون پولمون کمه نمی خرم... همیشه بهش میگفتم که از انتخابم راضیم و اگر دوباره بهم بگن که دوست داری با کی ازدواج کنی تو رو انتخاب میکنم... که البته دروغ نمیگفتم... راز خوشبخت بودن در زیبا دیدن زندگیه.. خوشبختی فقط یه حسه. که تو میتونی با قدرت باور نکردنی ذهن ایجادش کنی...من با خوندن کتابهای مختلف و رفتن کلاسهای مختلف دیدگاه خودم و شوهرم و نگار رو نسبت به زندگی عوض کردم. من میدونم که پول واقعا چیز عالی و ماهیه. نه تنها میدونم بلکه ایمان دارم که پول حلال بسیاری از مشکلاته ولی اگر نخوای دنیا رو قشنگ ببینی بالاترین ثروتها هم نمیتونه تو رو خوشبخت کنه... باید بخوای تا بشه... من سعی میکنم مقداری از پولمو ...مقداری از عشقمو... مقداری از دانسته هامو مقداری از وقتمو... بزارم برای اونایی که نیاز به پول من به عشق من به وقت من و نیاز به اطلاعات من دارن... اینجوری بیشتر احساس خوشبختی میکنم... محاله تو به من آدم بیچاره ای رو معرفی کنی و من از کنارش بی تفاوت بگذرم... تموم فکر و ذکرم میشه اون آدم و مشکلاتش... و راهی که بتونم بهش کمک کنم... و این خودش به آدم یه انرژی مضاعف و یه حس خوب خوشبختی میده . این که میتونی به درد دیگران بخوری... ملینا جون من بازم برات مینویسم و تو پست بعدی در مورد چشم زدن مینویسم... ممنون که اومدی و به من یه ایده برای نوشتن دادی...

نظرات 21 + ارسال نظر
فاطمه 1383/10/24 ساعت 16:27

سلام...یاسمن جون چهقدر زیبا زندگی کردی و چقدر زیبا زندگیت و توصیف کردی...واقعا خوش به حالت که می تونی همه چیزو زیبا ببینی و حس کنی این خودش یه امتیازه....
خلاصه خیلی لذت بردم...بیشتر بهمون اطلاعات بده ..ما نیاز داریم به عشق تو... احساس تو...خوش و سالم باشی...

سام..
عزیزم یاسمن جون..خیلی ممنونم..
فکر نمیکردم به این زودی جوابمو بدی..
عزیزم یاسمن جان ..خیلی شرایطت شبیه منه..
یعنی شرایطی که تو سن من داشتی..
من ۱۹ سالمه...
میدونی یاسمن جون شما خیلی رو خودت کار کردی از همه جهت واین قابل ستایشه...
من لینو با خوندن مطالبت (کلشون) فهمیدم..
عزیزم من خیلی خوشحالم با شما اشنا شدم باور کن..
یاسمن عزیزم مادر من هم همسن شماست..
۳۷ سالشه...
من احساس بد بختی نمیکنم...به هیچ وجه...!!!
منم مثل شما هر چی خواستم هر زمان برام اماده بوده..
خصوصا که بچه اول هم هستم..
( لوس نیستماااااااااااا(:دی)!!!) البته این خب چیزه عجیبی نیست...و هر پدر و مادری سعی شون اینه که همه چی رو واسه بچه هاشون از هر جهت اماده کنن...
ولی خب برا ایندم نگرانم..
نمیدونم شاید خنده دار باشه.. ولی از الان نگران نسلی
هستم که میخواد بعد من بوجود بیاد...یعنی بچه هایی که میخوام در اینده تربیت کنم..وغیره!!
و دوست داشتم برام بگی که چه طور شد؟
چه طور شد که خوشبخت شدی!!(میزنم به تخته...!!)
و این طور که گفتی و تعریف کردی یقینا در تربیت بچه هاتونم موفق بودی...
من خیلی دوی دارم صبور باشم ولی نیستم..
من مادرم خیلی صبوره مثل شما..
خیلی دوس داشتم صبرم مثل مادرم بود..
خیلی...!!
یادم بده برام بگو..
من خیلی دوی دارم حرفاتو...
با حرفات ارامش پیدا میکنم..
کمکم کن..
کمک همه ماهایی کن که میاییم ووبلاگت رو میخونیم..
من این دومین وبلاگی هست تو نت که میبینم مفیده
من وبلاگم رو برای دل خودم مینویسم...
و برای اونکه خیلی دوسش دارم..
( وخب با اطلاع خانوادمونه..)
یعنی میخوام بگم من وبلاگو واسه سرگرمی یا اینکه
از رو بیکاری و الافی نمینویسم...
و میخهوام یه روز بدم بش...
من وقتی حرفام بهم فشار میارن میام و یه جور تو وبلاگمن خودم رو خالی میکنم...!!
من عاشق وبلاگم هستم...
اینم گفتم که بدونی...
یاسمن عزیزم خوش بحالت..
امیدوارم با کمک شما دوست گلم ( که واقعا خوشحالم از اشناییت) بتونم و (+همه اونایی که وبلاگت رو میخونن)
بهتر واقعیت رو بشناسم .و با اگاهی برم جلو!!
خیلی حرف زدم نازنینم...
چشمات خسته شد ببخشیدد!!
من منتظر هستم..
هم در مورد (چشم زدن) هم در مورد تجاریت!!

بازم ممنونم عزیز دلم..
اشکان و نگار رو از قول من ببوس...!!
من خیلی دوسشون دارم باور کن..!!
عکس اشکان خوشگلت رو رو به هر کی میومد پیشم نشون میدادم..! :D نگار هم خیلی نازه و فکر کنم چند سال دیگه
در خونتون از جا کنده بشده...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اونکه برات ارزو میکنه هر روز خوشبخت تر از دیروز باشی:ملینا

راستی یاسمن جان ما ۲۰ ـ۲۵ ساله که تو دروس ..
چهار راه قنات هستیم... شما هنوز اونجا میشینین؟
ببخشید میپرسم...میخوام بدونم هنوزم هم محلیم؟

سلام با تبادل لینک موافقم.از کامنتت هم ممنون.

راستی عزیزم من لینکیدمت..

ملینا 1383/10/24 ساعت 23:11

یاسمن جان اون کامنت طولانیه منو میبینی؟
یا فقط خودم میبینم..
به هر حال ممنون..

مریم 1383/10/25 ساعت 01:45

یاسی جونم...
با اینکه داستان زندگیتو از بر بودم ولی خوندمش و خیلی حال کردم..مرسی واقعا که بچه بودم مثل عروسک بودم..هنوزم هستم..باورت نمی شه از شهرام بپرس !!!
راستی یه غلط داری بعد از ۳۷ سال هنوز نمی دونی عمو اولیایی عموی مامانه و دایی بابا؟!! بیخود نیست که میگن هوش نگار به خالش رفته!!!

سلام...
خیلی جالب بود و قابل ستایش. روان و جذاب می نویسی. آفرین. خواستم بگم منم بقیه اون داستان رو نوشتم. اگه خواستی بخونش...
شادو موفق باشی.

سلام یاسمن جان .. این پستت خیلی طولانی بود میتونستی واسه ملینا ایمیل بزنی گرچه کامنت ملینا هم خیلی طولانی بود راستی ما رو فراموش کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سام..
عزیزم یاسمن جان.. لینک خودت رو نمیبینی؟
دومین لینکه..
اهنگ رو هم باید صبر کنی تا صفه کاملا لود بشه و بعد کلیک کنی رو نظر خواهیس یا هر چیز دیگه.. و بعد لود کامل صفحه میخونه...
عکس هم همینطور ..بزار لود تموم شه معلوم میشه..
فدات!

عارف 1383/10/25 ساعت 13:19 http://hekayat.blogsky.com

سلام. به امید پایداری عشق و خوشبختی... یا حق

اتابک 1383/10/26 ساعت 00:00 http://www.atabak.com

سلام...
من دوباره آپدیت کردم و قسمت سوم داستان « بیماری عجیب : درمان غریب » رو نوشتم . خوشحال میشم بیای و بخونی.

ساحل 1383/10/26 ساعت 12:21

امری برای انجام دادن ...چیزی برای عشق ورزیدن...ارزومند چیزی بودن....این هاست اصول والای خوشبختی موفق باشی یاسی جون...

سلام یاسمن جان من بعد از این پستی که تو بهش همش کامنت میدی ۲ تا پست دیگه نوشتم بخدا راس میگم:-( حالا نمیدونم چرا همش واسه تو این پست بیمارستان همش میاد یه رفرش کن شاید درس شه :-)

سلام
شخصیت جالب و قشنگی دارین !

اتابک 1383/10/26 ساعت 22:40 http://www.atabak.com

سلام.خسته نباشیید.منم خوبم ممنونم.خدافظ!!!!!!!!

احمد رضا 1383/10/27 ساعت 13:00 http://fasa.blogsky.com

سلام.کاشکی میتونستم بیشتر سر بزنم اما دارم تو این شهر میپوسم امتحان ها هم که تموم شدنی نیست راستی خوشحال شدم که با نگار خانم آشنا شدم. سلام آقا اشکان رو هم برسونید.موفق باشید.

گل عاشق 1383/10/27 ساعت 23:10 http://ashegh.blogfa.com/

سلام یاسمن جان/خیلی احساساتو قشنگ نوشتی/ از طرز فکرتون خوشم اومد /منم تقریبا مثله شما فکر می کنم در مورد محبت کردن با این تفاوت که من یه ذره منفی گرا هستم / این قسمته متنتون که از صبوری و نیروی عشق گفتین عالی بود/من شما رو در پیوند هام می زارم/مفق باشین

سلام ، من دوباره آپدیت کردم / قسمت پنجم داستان رو میتونی امروز بخونی / لطفا نظرت رو هم برام بنویس / استفاده می کنم / سالم وموفق باشین.

اتابک 1383/10/28 ساعت 16:09 http://www.atabak.com

سلام.خیلی خوبین!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد