سکوت شب و حضور خدا

سکوت شب

صوفی با مریدش در یکی از صحراهای افریقا سفر می کردند شب که شد خیمه ای برافراشتند و دراز کشیدند تا استراحت کنند. مرید گفت: چه سکوتی! مراد گفت: هرگز نگو چه سکوتی! همیشه بگو نمی توانم به صدای طبیعت گوش بدهم!

 

آنجا که خدا هست

یکی از دوستان ملا نصرالدین به کنایه از او پرسید : اگر بگویی خدا کجاست به تو یک سکه می دهم. ملانصرالدین پاسخ داد : اگر بگویی خدا کجا نیست دو سکه به تو میدهم!!!! 

 

 

جرم اونی که نداره و عاشق میشه چیه؟

یه دختر و پسری چند ماه پیش عاشق هم میشن! دختر 17 سالشه پسر و نمیدونم. فکر نمیکنم بیشتر از 22 سال داشته باشه.خانواده جفتشون در شرایط نا مساعد مالی به سر میبرن . خوب مگه اونی که فقیره حق نداره عاشق بشه؟ عشق هم مال اوناییه که دستشون به دهنشون میرسه؟ بگذریم پسره پیش بابای دختره که چوپون بوده کار می کرده. آخه تو شهرستان زندگی میکنن. بابای دختره وقتی میفهمه اینا هم رو دوست دارن با ازدواجشون موافقت می کنه ولی بعد از عقد دختره رو از خونه بیرون می کنه و میگه حالا که عاشق شدی برو از خونه من بیرون بهت جهاز نمیدم و پسره رو هم اخراج  می کنه .... من می گم چون وضع مالیش خراب بوده دنبال بهانه میگشته که جهاز نده ولی اینطوری دل دخترش رو شکسته و جلوی شوهرش آبروش رو برده! دو تایی جایی رو نداشتن که برن پسره بدبخت تر از دختره!!! یه آدم خیر دو تا اتاق داشته که میده به اونا ولی وسایل رو چه کنن؟ عمه ام با کمک ما مشغول درست کردن یه جهاز مختصر برای عروسی هست که حتی یه تکه موکت یا دو تا بشقاب یا یه لحاف نداره... و جرمش اینه که عاشق شده اونم با جیب خالی .... با چه ذوقی داره با همون مقدار کم پولی که جمع شده براشون تکه تکه می خره... فکر می کنید با 80000 تومن چقدر جهاز میشه خرید؟ در حالی که پول یه یخچال بیش از اینه؟ و اونا هیچی هیچی ندارن؟ و اونوقت بعضی از آدما انقدر دارن که نمیتونن خرج کنن... ماه قشنگیه ماهیه که همه به نوعی سعی میکنن خوب باشن.  تو رو خدا دعا کنید که پول خوبی براشون جمع بشه تا لا اقل بشه 4 تا تکه چیز آبرومند براشون درست کرد...

به بهانه ماه مبارک

سلام به همه اونم بعد از یه تاخیر چند روزه....

باور کنید که من دلم پیش شما هاست ولی واقعا بعضی روزها حتی فرصت نمی کنم که به کارهای روزمره ام برسم...اشکانه دیگه!!!!! 

خوب ماه مبارک رمضون هم شروع شد ... خدا کنه به هوای این که بعضی ها معتقدند که تو ماه مبارک باید آدم خوبی بود عادت کنن که بعد از ماه مبارک هم خوب باشن نه این که فقط تو این ماه دروغ و غیبت و ریا رو کنار بگذارن و از فردای عید فطر دوباره بشن همون آدم قبلی... دیروز یه جایی شنیدم که حضرت علی گفتن آدمها سه دسته هستن... بردگان یعنی اونایی به خاطر از ترس از خدا گناه نمی کنن

سوداگران یعنی اونایی که با خدا معامله میکنن گناه نمی کنن تا خدا اونا رو بهشت بفرسته و گروه آخر آزادگان یعنی اونایی که به خاطر عشق به خود خدا اون رو پرستش می کنن و به گفته هاش عمل می کنن... تو این دسته بندی کجا قرار داریم؟ راستی وبلاگ جالب دوست عزیزی که برام کامنت گذاشته بود رو ۳ بار رفتم ولی هر کاری می کنم نمیتونم کامنت بگذارم همش ارور میده بهتون پیشنهاد میکنم بهش یه سر بزنید خیلی جالبه...http://manyaremehrabanam.persianblog.com/

درمان روح

کم کم دارم میشم همون یاسمن قدیمی... راستش بعد از زایمان یه جوری اعتماد به نفسم رو از دست داده بودم یه جور ترس و بی ایمانی نسبت به خودم. انگار استرس و دردی که در حین زایمان تحمل کرده بودم تمام قدرت و نیروم رو با خودش برده بود. حتی شاید باور نکنید ولی هر کاری می کردم نمی تونستم مثل قدیم با خدا ارتباط برقرار کنم. حس میکردم توی یه کویر تنهای تنهام. اونم درست بعد از این که آرزوی به این بزرگیم که داشتن یه فرزند سالم بود برآورده شده بود. خدای بزرگ این دیگه چه امتحانی بود که باید پس میدادم. در حالی که همه کنارم بودن حس می کردم تنهام.  شبا وقتی برای شیر دادن بلند میشدم میترسیدم. ترسی که تا اعماق وجودم رسوخ می کرد و باعث میشد خیس عرق بشم. همش فکر می کردم میتونم بزرگش کنم؟ اشکان رو میگم... چند بار به خواهرم گفتم و بهم خندید و گفت مگه اولی رو نتونستی بزرگ کنی... نمیدونم وقتی حضور خدا در زندگی کمرنگ میشه ترس به دل آدم میفته یا وقتی ترس در درونت رسوخ کرد خدا حضورش کمرنگ میشه. فقط میدونم که ترس و عشق به خدا با هم یه جا جمع نمیشن. از زور استیصال به استاد انرژی درمانیم زنگ زدم و ازش خواهش کردم که بهم انرژی بده. کمی بهتر شده بودم تا این که پریروز مقاله ای خوندم که چیزی رو که یادم رفته بود یادم انداخت و اون اینه که برای عوض شدن فقط خودمونیم که میتونیم به خودمون کمک کنیم. انتخاب یک جمله تاکیدی مثبت... همون موقع شروع کردم ... من قوی هستم ..من قوی هستم... و هر بار که حس میکردم میترسم این جمله رو تکرار می کردم و جالبه که دیشب اصلا نترسیدم که بخوام تلاشی بکنم برای مبارزه با ترس... حالا دوباره گرمی حضور خدا رو که مثل آفتاب تو روزهای خنک پاییزی دلچسب و لذت بخشه در درونم حس میکنم...  شما هم اگه یه روزی خدای نکرده مثل من یه جای روحتون میلنگید میتونید از این روش برای درمانش استفاده کنید و من قول میدم که موفق میشید... در پناه حق شاد و سلامت باشید...

 

 

عشق در اولین نگاه

سلام به همگی

 هر چی تو اون نه ماه استراحت کردم حالا باید بدوم و تازه بازم به همه کار نمی رسم!!! باور کنید وقتی اشکان می خوابه من انقدر با سرعت مشغول کار میشم که انگار یه فیلم داره با دور تند پخش میشه!!! گاهی ظهر هم گذشته و من هنوز وقت نکردم جلوی آینه موهام رو شونه کنم ! بچه خوبه از دیدن مامانش سکته نمیکنه!!!خدا بهم قوت بده!!! مدتهاست که در مورد مطلب خاصی ننوشتم آخه برای نوشتن باید فکرت رو بتونی جمع کنی ولی من در حال حاضر فکرم هزار جاست!! خوب اول چند تا چیز مهم بنویسم اول از خواهرم مریم تشکر می کنم که زحمت گذاشتن عکس اشکان رو کشید اونم میون این همه کاری که داره آخه یادتونه که قرار بود عروس بشه و با فوت پسرداییم همه چی عقب افتاد حالا داییم زنگ زد و گفت تا قبل از ماه رمضون عروسی رو بگیرید و  قراره 18 مهر عروسی باشه.( ناگفته نماند که من برای این کار خیلی پشت صحنه زحمت کشیدم!!) دوم این که از دوست عزیزی که تمام تلاشش رو کرد که کمکم کنه واسه عکس ولی اون سایتی که عکس رو گذاشته بود پروکسی میداد هم ممنونم.  و سوم این که امروز میخوام ازتون یه سوال کنم. تا چه حد به عشق در اولین نگاه معتقدید؟

 

عشق به فرزند

سلام و صد سلام

وقتی من می گم این دنیا پر از فرشته است شما باور نمی کنید. من یه خواهش کردم واسه گذاشتن عکس اشکان و همه محبت کردین و راهنماییم کردین ولی یه فرشته مهربون که آدرس وبلاگش رو هم می گذارم که به عنوان تشکر سری به وبلاگش بزنید لطف کرد و عکس رو برام آپ لود کرد و اگه بتونم امشب عکس رو میذارم تو وبلاگم. واما این که آخرین خبرهای اشکانی... امروز در حالی که دلم داشت از سینه میزد بیرون اشکان رو بردیم بیمارستان که ختنه بشه.. الهی بمیرم براش وقتی رفتیم تحویلش بگیریم از بغض نمیتونست شیر بخوره.. انگار یه دونه ذغال سرخ داغ گذاشتن تو قلبم... جیگرم از گریه هاش آتیش گرفته بود. تو راه بیمارستان برایش گفتم که ما مجبوریم این کار رو بکنیم و اون باید صبوری کنه. نه من دیوونه نیستم  من میدونم که اون همه چی رو می فهمه چرا که روح سن نداره و اون در واقع یه روح بزرگه در یک جسم کوچک و شاید وقتی یه جوری باهاش حرف می زنیم که انگار واقعا یه نوزاده کلی هم به حماقت ما بخنده!!!! ولی خوب نمی تونست گریه نکنه چون خیلی درد داشت. الان خوابیده ولی گاهی با ضجه ای که دل سنگ هم آب میشه از خواب بیدار میشه و دل این مامان عاشق رو کباب می کنه... راستی این چه عشقیه؟ نمیدونم. حس می کنم تو عمرم هرگز کسی رو انقدر دوست نداشتم. البته این حس رو در مورد نگار هم داشتم.عشق به فرزندچیه؟ حاضری همه دردهای دنیا رو به جون بخری ولی اون یه خار هم به پاش نره... حاضری بمیری ولی اون تب نکنه... حاضری خوشمزه ترین چیزها رو تا دم دهنت بیاری ولی بعد بزاری تو دهن اون و با خوردن اون بیشتر از خوردن خودت صفا کنی...و.... دعا کنید.. دعا کنید که امشب خوب بخوابه و دیگه اذیت نشه.ممنون ...

لطفا راهنماییم کنید

سلام با یه دنیا دلتنگی برای همه شما عزیزانم...

من از مسافرت برگشتم در واقع من از بهشت برگشتم! بهشت زیبایی که توش عشق و محبت موج میزد و فرشته ای به نام مادر ازم مراقبت می کرد... وای که دلم نمی خواست اون لحظه ها تموم بشن. حیف که لحظه های قشنگ زودتر می گذرن. اشکان هم اصلا اذیت نکرد خوشبختانه... راستی کی میتونه یادم بده که تو وبلاگم عکس بزارم ؟ بچه ها خواسته بودن یه عکس از اشکان بزارم ولی بلد نیستم. لطفا هر کی میتونه راهنماییم کنه. ممنونم ...

مسافرت شمال

مامان دیشب رفت.. اونم بعد از اینهمه روز که پیشم بود و بهم میرسید... خیلی دیروز سعی کردم جلوی بغضم رو بگیرم آخرشم نشد وقتی داشت وسائلش رو می ریخت تو ساکش همینطور اشکام میومدن... حس می کردم با رفتن مامان خونه کمرنگ میشه. تمام این روزها نذاشت آب تو دلم تکون بخوره مثل یه فرشته. واقعا خود فرشته بود. فرشته ای در لباس مادر... مامان و بابا امروز رفتن شمال آخه سالهاست که شمال زندگی می کنن. توی یه باغ که بی شباهت به بهشت نیست. و من شب حس کردم تمام بغضای دنیا تو گلوم هستن... قرار شد ما هم فردا بریم شمال... تا چند روز دیگه مامان از من و اشکان مراقبت کنه. سعی می کنم از اونجا بازم براتون بنویسم. دعا کنید ما صحیح و سالم بریم و برگردیم و اشکان تو راه اذیت نشه. دوستتون دارم. یاسمن

معیاری برای درک محبت

شما معیارتون برای ارزش دادن و بها دادن به آدمهایی که باهاشون به نوعی در تماس هستید چیه؟ مادیات یا اخلاقیات(یا معنویات)؟

آدمها رو بر چه اساسی تو قلبتون دسته بندی کردید؟ یادمه یه بنده خدایی یه پسر معتاد داشت که البته بعدا درمان شد .. تو اون روزهایی که اون خانواده درگیر مشکلات پسر جوان و معتادشون بودن من سعی می کردم که هر روز بهشون زنگ بزنم و با احوالپرسی و دلداری دادن کمی از بار غمی رو که رو دوششون بود کم کنم... که بعدها هم شنیدم که تو کارم موفق بودم و اون روزها به دردشون خوردم...بعدا که این آقا پسر درمان شد خانواده اش تصمیم گرفتن که اون رو بفرستن خارج از کشور البته با اصرار خودش...من با این که اون روزها تو نه ماهگی بودم و برام بیرون از خونه رفتن خیلی سخت بود دلم نیومد که برای خداحافظی نرم. یه کادو براش گرفتم و یه ساعتی با شوهرم برای خداحافظی رفتیم... دیروز شنیدم که اون خانواده از دست من دلخورن چون کادوم از نظر اونا کوچیک بوده!!!! اگر چه این روزها اشکان انقدر من رو مشغول میکنه که زیاد فرصت فکر کردن ندارم ولی تو همون مدت کوتاهی که فرصت فکر کردن داشتم به این نتیجه رسیدم که خیلی از آدمها فقط اون قسمتی از محبت ما رو میبینن که قابل رویت باشه و ملموس!!! روزهایی که من پا به پای اون مادر اشک ریختم و سعی کردم کمی فقط کمی از بار غم روی دوشش رو بردارم به راحتی فراموش شد... البته پیش خودم فکر کردم که من اون کار رو فقط به خاطر خودم کردم به خاطر نزدیکتر شدن به خدا و بنابراین نیازی به این که بخواد از جانب بنده اش تلافی یا فهمیده بشه ندارم... ولی خواستم بدونم شما جز کدوم دسته هستید اونایی که محبت رو حس می کنن یا فقط میبینن؟

بوی بهشت

خدا ی مهربونم سلام

از این که این فرشته زیبا  مهربون رو به ما هدیه دادی ازت ممنونم... وقتی در آغوش می گیرمش احساس می کنم که تو رو در آغوش گرفتم.... چرا که به خاطر پاکی و معصومیتش بوی بهشت میده... نگاهش اونقدر مهربونه که انگار از دریچه چشمای تو داره نگاهم می کنه ... و وقتی با انگشتای کوچولو و کشیده اش انگشتم رو میگیره حس میکنم  با تمام کوچیکیش  قدرت فوق العاده ای داره که ناشی از ارتباط نزدیک با توست... وقتی نیمه شب با صدای گریه اش از خواب بیدار میشم انگار ماههاست که ندیدمش اونقدر دلم براش تنگ شده که اصلا از این که از خواب بیدارم کرده ناراحت نمیشم و با عشق بغلش میکنم .. میبوسمش و عطر دلنشین بودنش رو تا اعماق وجودم فرو میدم و از گرمی حضورش در کنارم نشئه میشم... نمیدونم چطور میتونم ازت تشکر کنم... امیدوارم که بتونم تو رو اونجور که هستی ...خوب و مهربون و بزرگ... دوستداشتنی و بخشنده... به همه اونایی که فکر می کنن که باید از خدا ترسید بشناسونم... دوستت دارم... یاسمن

 

برای اشکان دلتنگم

اشکان قشنگم به خاطر زردی دیروز  تو بیمارستان دی بستری شد... تمام دیروز ظهر وقتی منتظر جواب آزمایش بودم دعا می کردم که بیلیروبینش زیر 15 باشه که بستری نشه ولی متاسفانه 16 بود و دکتر گفت باید بخوابه زیر فوتو... با این که 11 سال پیش نگارم هم به خاطر زردی توی دی بستری شده بود و حتی خونش رو هم عوض کرده بودن و میدونستم که زردی چیز خطرناکی نیست ولی یه چیزی درونم شکست... اشکم بند نمیومد دلم می خواست هق هق گریه کنم آخه من تازه به این فرشته کوچولو رسیدم چطوری دوری ازش رو تحمل کنم... محکم به سینه ام چسبونده بودمش سرش روی شونه هام بود و فقط گریه می کردم... همش فکر می کردم با دلتنگی چه کنم... نه ماه انتظار کشیده بودم که بیاد و حالا که تازه 5 روزه که اومده باید بزارمش و برم... ولی چاره ای نداشتم .. برای سلامیش باید این بها رو که دلتنگی بود می پرداختم... بعد از تشکیل پرونده اشکان رو تحویل بخش نوزادان دادیم و با دنیای دلتنگی اومدیم خونه... شب برای شیر دادن بهش رفتیم بیمارستان... دور دهنش شیر خشک شده بود مژه های قشنگ و بلندش از اشک به هم چسبیده بودن و پیشونی نازش به خاطر سرجی فیکسی که روی چشاش کشیدن که نور اذیتش نکنه دون دون بود... با بغض صورتش رو شستم و تا تونستم بوسش کردم...  بهش شیر دادم و اومدیم خونه.. تا صبح چند بار بیدار شدم و چهره معصومش از نظرم دور نمی شد... امروز عصر هم رفتم بهش شیر دادم. زردیش کمتر شده شب هم باید دوباره برم از الان دلتنگ اون لحظه هستم که می بینمش... دعا کنید که زود حالش خوب بشه و این فرشته کوچولو با اومدنش به خونه دوباره انرژی بده ..راستی از همه کسانی که برام کامنت گذاشتن ممنونم در اولین فرصتی که بتونم به همه سر می زنم... 

 

یه خبر خوش

هورا اشکان به دنیا اومد!!! اشکان 5 شهریور ساعت 5 و نیم صبح در حالیکه قرار بود 25 شهریور با سزارین به دنیا بیاد با زایمان طبیعی به دنیا اومد و همه رو متعجب و حیران کرد....  الان زیاد حال مناسبی ندارم فقط خواستم خبر خوش داده باشم... اونم بعد از این همه خبر بد.... دوستتون دارم ... تو لحظه های پر از درد برای همه اونایی که برام کامنت گذاشته بودن دعا کردم... فردا قراره اشکان رو ببرم دکتر. شما هم برای سلامتی اون دعا کنید ... تو اولین فرصت براتون مینویسم

اشکان تا آخر شهریور به دنیا میاد!!!!

سلام به همه دوستان خوبی که اومدن وبلاگم رو خوندن و در مورد کاری که قرار بود بکنم نظر دادن ..منم به قولم عمل کردم و در حال دعا کردن براشون هستم...  خیلی خبر دارم نمیدنم از بده بنویسم یا از خبر خوبه شروع کنم؟ بزار از بده بنویسم که آخرش خبر خوبه تو ذهنتون بمونه..  خوب راستش دو روزه می خوام بیام بنویسم ولی روم نمیشه. آخه من که قرار نیست دروغکی تو وبلاگم بنویسم وای من خیلی خوشم و فلان و بهمان این دو روز هم زیاد خوب نبودم. چرا؟ والله روم نمیشه بگه که باز یه نفر دیگه فوت کرد!!! پسر دایی 23 ساله شوهرم پریروز تو دریا غرق شد. بماند که اینا هر چی تلاش کردن که من نفهمم به بدترین وضع ممکن فهمیدم و بماند که چقدر آرش رو دوست داشتم و چقدر زیبا و خوش تیپ بود و بگذریم که دو شب من با کابوس غرق شدنش تا صبح کلنجار رفتم... ولی خوب چه میشه کرد؟ هر کسی داستان زندگیش یه جایی تموم میشه و مهم اینه که در طول این داستان چقدر از خودش خاطرات خوب و موندنی باقی بزاره... به هر حال بیایید برای سلامتی اونایی که موندن و شادی روح اونایی که رفتن دعا کنیم... اما در مورد عروسی اون  دو تا بلبل!!! براتون بگم که فعلا از دو تا عمه هام و زن عموم خواستم که با مامان صحبت کنن و خودم هم خیلی باهاش حرف زدم ولی داییم مونده که نمیدونم چه کنم. زن داییم هم که یکی از بچه ها در موردش نوشته بود که ممکنه ناراحت شه اصلا ایران نیست و خیلی ها معتقدن که اگه بچه هاش رو ول نکرده بود بره شاید این اتفاق نمی افتاد که البته من در این مورد کلا هیچی نمی گم چون در هر حال من جز خانواده شوهرم و رای من ارزشی نداره!!! و تازه معتقدم که مرگ دست خداست... شاید اگر ایران هم بود باز این بچه از دنیا می رفت.... خلاصه من دارم تلاشم رو میکنم که تا قبل از ماه رمضون یعنی دو ماه دیگه این عروسی سر بگیره. گر چه به نفع خودمه که دیر تر عروسی کنن چون تا اون موقع نوزاد من یه ماهش هم نیس و نگهداریش تو عروسی خیلی سخته. ولی چه میشه کرد مجبورم فداکاری کنم. اما خبر خوش این که سونوگرافی کردم و آقا پسر سالمه... دیشب کلی دعا کردم  گفتم خدایا من برام تنها چیزی که مهمه سلامتیشه و اصلا جنسیتش مهم نیست ( البته قبلا هم بهم گفته بودن که پسره ولی جدی نگرفته بودم...) که خلاصه سالم بود و خیلی خوشحالم و اشکان....تا آخر شهریور به دنیا میاد... خوب اگه اومدید و خوندید در مورد متن قبلی نظر نداده بودید بی زحمت نظر بدید...

تو رو خدا نظرتون رو در مورد کاری که میخوام بکنم بدین بعد برین

سلام به همه دوستای خوبم نمیدونید من با چه مشقتی مینویسم و بعد کانکت میشم ... کامپیوترم دچار یه بیماری شده که سرعتش مثل حلزون شده رو هر چی کلیک کنی فرصت داری یه قورمه سبزی بپزی تا چیزی که خواستی بیاد!!!! ولی من تا خواهرم فردا بیاد و مشکل رو حل کنه نستوه و استوار میام تو اینترنت و برای شماها که همه تون برام عزیز هستید میینویسم... می خوام ازتون یه رای گیری کنم تو رو خدااااااااااا هر کی اومد نظرش رو بنویسه تا من ببینم چکار کنم... یادتونه که قرار بود دیروز عروسی خواهرم باشه که الان یه ساله نامزد هستن و عید هم به خاطر فوت یکی از اقوام عروسی شون رو 4 ماه عقب انداختن و میدونید که هفته پیش یعنی درست 6 روز قبل از عروسی بچه ها در حالی که نصف کارتهای عروسی پخش شده بود پسر داییم فوت کرد. امروز قرار بود پاتختی خواهرم باشه که شب هفت پسرداییم شد!!  در جریان هم هستید که این پسردایی واقعا برای من عزیز بود ولی از طرف دیگه با این دو تا نوجوان چه کنیم که کلی به دلشون صابون زده بودن که دیگه عروسی شون سر میگیره و میرن سر خونه زندگیشون. به این فکر افتادم که به عنوان دختر ارشد خونه (و البته به قول بابام پسر بزرگ خونه چون همیشه میگه تو برام مثل پسر بودی... حالا نمیدونم به خاطر این که خیلی شیطون بودم میگه یا به خاطر این که همیشه سعی کردم مثل یه مرد تو مشکلات تکیه گاهشون باشم!!!!)  خلاصه خیال دارم از چند تا از بزرگای فامیل خواهش کنم که مامان و داییم رو راضی کنن که قبل از ماه رمضون یعنی دو ماه دیگه عروسی بگیریم و این دو تا مرغ عشق!!!! برن تو لونه شون... چون فکر نمی کنم به عقل هیچ کدوم از بزرگا برسه!!! که این کار رو بکنن!! آخه ما آدمها تا خومون جوانیم میگیم عاشقی خوبه ولی تا شوهر کردیم یا زن گرفتیم فوری یادمون میره که یه روزی خودمون با عشق ازدواج کردیم و داد سخن میدیم که عشق ممنوع... خلاصه هر کاری تو سن خودمون خوبه و تا از خودمون گذشت بد میشه... ولی من شاید به این دلیل که همیشه تو مدرسه با یه عده عاشق طرف بودم یا شایدم به این دلیل که هرگز نذاشتم  تو زندگیم عادت جاشو با عشق عوض کنه معتقدم که عشق محترمه... وای خیلی حرف زدم حوصله تون سر رفت؟ تو رو خدا بگید این کارو بکنم یا نه... یا اگه شما بودید چه می کردید؟ اگه جای من بودید چه می کردید؟ جای عروس داماد بودید؟  جای بزرگترا بودید؟ خلاصه بی جواب نرید . من رو از درموندگی در بیارید... منم قول میدم شب براتون دعا کنم... میدونید که دعای زن حامله اونم از نوع پا به ماهش گیرندگیش خیلی بالاست!! خدای مهربون نگهدارتون باشه... 

پایان غصه ها

سلام به همه

امروز اومدم سراغ وبلاگم دیدم چقدر غم توشه انقدر از مرگ و مریضی نوشتم که یه هاله خاکستری یا شایدم سیاهدرو ی وبلاگم رو گرفته...  خودم رو کلی دعوا کردم... گفتم باز یه اتفاق بد افتاد و تو یادت رفت که خدای مهربون از تو خیلی بیشتر میفهمه؟ باز ایمانت کم و سست شد؟ باز یادت رفت که دنیای پس از مرگ چقدر زیباست؟ راستش حرفهای داییم هم بی تاثیر نبود آخه من یه دایی دارم که امریکاست و بی نهایت با خدا رفیقه... انقدر که وقتی باهاش حرف می زنی یا در کنارشی انگار آرامش حضور خدا رو  درونت رو حس می کنی ... دیشب نزدیک سه ربع با هم حرف میزدیم.. می گفت میدونی اینجا وقتی یکی می میره کشیش میگه اینجا جمع شدیم تا رفتن این فرد رو به دنیا ی جدید جشن بگیریم؟ و دونه دونه دوست و رفیق و فامیلاش  میان و یه خاطره شاد و خنده دار از بودن با کسی که مرده تعریف می کنن و همه می خندن... چون خوش به حال اون کسی که مرده و میره تو آغوش گرم خدا... خلاصه خیلی حرف زد و دوباره چیزهایی رو که بهشون ایمان داشتم و از خاطرم رفته بودن به خاطرم آورد... شب توی رختخواب اشکام میومدن باور کنید از هر چشمم در آن واحد دو تا گوله اشک میومد!!! نمیدونم چرا...شاید قرار بود سبک و خالی بشم از غمی که بیخود در درونم بود.. صبح که پاشدم دیدم خیلی بهترم... حالا می فهمم اثرات حرف داییم بوده فرشته ای که خدا دیشب فرستاد تا روح خسته ام رو  آرامش بده.. تا یادم بندازه که دارم از خدا دور میشم... در حالی که قراره یه قدم یه قدم بهش نزدیک بشم...  بعد که وبلاگم رو خوندم گفتم به به یاسمن جون دستت درد نکنه خوب داری به همه انرژی منفی میدی. آیا موقع درست کردن وبلاگ قرارت با خدا این بود؟ خلاصه این که من خیال دارم دیگه شاد باشم و به هیچ چیز غم انگیزی فکر نکنم...

درد و دل با مهربانی که رفت ....

 قشنگ مهربانم
باز بهار از راه می رسد... درختان شکوفه میدهند و گلها به زیبایی در میان چمن ها دلبری می کنند و من دلتنگ و خسته در گوشه ای خاطره های با تو بودن را در ذهن خسته ام مرور می کنم...
ای کاش بیشتر دیده بودمت ... ای کاش در دلتنگی هایت با تو همراه بودم ... ای کاش روزهای تلخ  تنهایی در کنارت بودم و کمی فقط کمی از بار سنگین تنهایی و دلتنگی ات را کم می کردم...
ای کاش بودی تا مثل روزهای کودکی ات سر به روی شانه های از غم تا شده ام بگذاری تا برایت قصه بگویم... قصه مهربانی و صفا.. قصه خوشبختی... قصه پرنده دل شکسته ای که با نیروی قدرتمند عشق درمان شد...
وحید قشنگم
پسر دایی عزیزم سه روز از پرواز زیبا و دلتنگ کننده ات می گذرد و من در این سه روز تمام خاطرات کودکی ات را در ذهن خسته و تبدارم مرور کرده ام... روزهایی که با تو که کودکی سر زنده و شاداب بودی بازی می کردم و شبهایی که با قصه ام به خواب می رفتی... و دست روزگار چه بیرحمانه ما را کم کم از هم جدا کرد...
آنچنان دور که حتی پرنده خیال هم به سختی می تواند تو را در رویا هایش پیدا کند...ای کاش لحظه ها به عقب برمی گشتند و میشد هر آنچه خراب شده از نو ساخت ولی افسوس....

مرگ یک عزیز

 

 

دلم نمی خواست خبرهای بد تو وبلاگم بنویسم... پریروزم که نوشتم از زور استیصال بود فکر می کردم هر چی تعداد کسانی که دعا می کنن بیشتر بشه دعا زودتر مستجاب میشه... پریروز به دروغ نوشتم که اون پسر در حال کما پسر دوستمه چون می ترسیدم همون خواهرم که عروسیشه وبلاگم رو بخونه ولی حالا که دیگه کار از کار گذشته و وحید پسر دایی عزیز و 20 ساله ام که 26 روز تو کما بود امروز صبح پرواز کرد و رفت مینویسم که تمام این روزها من چه باری رو روی شونه هام تحمل کردم... دیشب خواب دیدم که مرده و داییم داره گریه می کنه و همه فامیل جمع شدن...  صبح به خواهر وسطی زنگ زدم و گفتم دیشب خواب دیدم که وحید فوت کرده و همه فامیل جمع هستند ولی خواهرم چون من الان تو نه ماهم و نباید ناراحت بشم گفت که خبری نداره... ولی چند دقیقه بعد برادرم زنگ زد و گفت که وحید خیلی بد حاله و من فهمیدم که دیگه هرگز نمی تونم صورت قشنگ و زیبای وحیدم رو که هزاران بار وقتی بچه بود با قصه های من به خواب رفته بود ببینم... به خواهر کوچیکه زنگ زدم و گفتم کارتهای عروسی رو پخش نکنند و مامان رو با هزار بهانه کشوندم اینجا تا بهش بگم که عروسی مون به عذا تبدیل شده... از موضوع تو کما بودن وحید هیچکس جز من و برادرم و خواهر وسطی ام خبر نداشت حتی دایی فکر می کرد که ما هم نمی دونیم و برای همین تمام فامیل شوکه شدن... چرا اینا رو برای شما می نویسم؟ نمی دونم شاید برای این که بگم دنیا چقدر بی ارزشه و مرگ چقدر به ما  نزدیک و نباید زندگی رو سخت بگیریم و به خاطر هیچ و پوچ دل هم رو بشکنیم و از چیزهای الکی ناراحت بشیم... راستش انقدر امروز وضع روحیم خرابه و دلم هم یه کم درد می کنه که نمی تونم قشنگ بنویسم ... پس تا بعد...

التماس دعا برای یک جوان در حال مرگ

راستش یه کم  حالم گرفته است البته خیلی حالم گرفته نه یه کم!!! درست تو روزهایی که باید حسابی شاد باشم (چون هفته دیگه همین روز عروسی خواهرمه ) بهم خبر رسیده که پسر جوان یکی از دوستام در حال کماست و اصلا حال و روز خوشی نداره و خلاصه معلوم نیست چند روز دیگه مهمون این دنیا باشه... خانوم خرسه (یعنی من! چون دیگه رفتم تو نه ماه و کاملا" احساس خرسی دارم ) هم که مثلا" نباید اصلا استرس داشته باشه هر چقدر سعی می کنه نمیتونه نسبت به حال و روز اون پسر نازنین و قشنگ که الان داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه بی توجه باشه... من می دونم که مرگ دست خداست و به این هم ایمان دارم که دنیای پس از مرگ بسیار زیبا تر و دوست داشتنی تر از این دنیاست و محدودیت های این دنیا رو نداره... الته زیبا برای کسی که تو این دنیا با اعمال نیکش زیبایی های اون دنیا رو واسه خودش پس انداز کرده باشه و این جوان هم که سنی نداره که گناهکار باشه ولی واقعا براش ناراحتم... گفتم از همه شماهایی که این روزا به وبلاگم سر می زنید خواهش کنم از ته دلتون برای سلامتی اش که البته به گفته دکتر به معجزه بیشتر شبیه دعا کنید که باور دارم  برای خدا اینجور معجزات کاری نداره.... البته اگه صلاح بدونه که این جوان زنده بمونه.... ممنونم

روز مادر مبارک

از کجا بنویسم؟ از روزهای سختی که سنگینی حضور منو  در درونش تحمل می کرد؟ از لحظات پر درد  ولی لذت بخشی که کمک می کرد تا من پا به این دنیای زیبا بگذارم؟ از شب بیداری ها و تیمارداریها ش که خم به ابرو نمی آورد؟ از لحظه هایی که دستان از اضطراب سرد شده اش رو به روی پیشونی تبدارم می گذاشت تا کمی  از گرمای درونم را کم کنه؟ از لحظه ای که برای اولین بار حرف زدم و او عاشقانه و پر از بغض یاسمنش رو در آغوش مهربونش  فشرد؟ از روزی که برای اولین بار راه افتادم و او از شوق اشک ریخت؟ از اولین باری که به مدرسه رفتم و او تا وقتی برگردم بارها و بارها حس کرد که به او و حمایتش نیاز دارم؟ از روزی که برای رفتن به دانشگاه  از خانه خداحافظی کردم و او  از فکر تنهاییم راه رفت و اشک ریخت؟ از لقمه هایی که در گلوش با بغض گره می خورد که من آن شب شام یا نهار درتنهایی و دور از او و پدرم چی خوردم؟ از روزهایی که باید به خانه بخت می رفتم و او لبریز نگرانی و اضطراب بود که جگر گوشه نازنینش رو به دست چه کسی می سپره؟( که الهی شکر به دست خوب کسی سپرد!!) از روزی که شنید فرزند اولم در حال به دنیا آمدنه و سراسیمه خودش را رسوند و با حضور گرمش بهم آرامش داد؟ از سالهایی که همراه با من با تب فرزندم تب کرد با ناخوشی هاش ناخوش شد و .... یا از لحظه ای که شنید قرار دوباره لذت زیبای مادر شدن را مزمزه کنم و با من اشک شوق ریخت ....

 از زمانی که متوجه حضورم در درونش شد  تا حالا لحظه ای از غم و شادی هام غافل نبوده... همیشه گرمای  نگاه مهربونش  رو تو وجودم حس می کردم. در تمام این هشت ماه هر بار که درد کشیدم و سختی... فکر کردم مادرم هم تمام این سختی ها رو تحمل کرد و فقط به ما عشق داد و عشق. بدون این که حتی لحظه ای متوقع باشه یا منتظر تلافی کردن خوبی هاش ... واقعا که مادر چه موجود مهربون و فداکاریه... (این به این معنی نیست که پدر خوب نیست... پدر هم فرشته ایست که لنگه نداره..) بیایید تا زنده هستن که الهی حالا حالا ها زنده باشن قدرشون رو بدونیم اونا فقط از ما سه چیز می خوان محبت و توجه و احترام... که هیچکدوم خرجی نداره اینارو ازشون دریغ نکنیم... روز مادر مبارک...

قوانین آپارتمان نشینی

سلام... تا حالا کجا بودم؟ مریض بودم و دلپیچه امونم رو بریده بود و آخر مجبور شدم دو روز سرم وصل کنم... و وای وقتی زیر سرم بودم و جای سوزن سرم می سوخت برای شفای همه مریض ها دعا کردم... و تازه فهمیدم ککه فقط سردرد نیست که خیلی بده!!! چقدر دلتنگ نوشتن برای شما خوبان بودم... یه سوال داشتم ازتون. شما تو آپارتمان زندگی می کنید؟ اگه تو  آپارتمان زندگی می کنید تا چه اندازه حق و حقوق دیگران را رعایت میکنید؟ کاری ندارم به این که مستاجرید یا صاحبخونه... چون فرقی نمیکنه... با این که ما مستاجر نیستیم و بقیه همسایه هامون مستاجرن من معتقدم که رعایت کردن حق دیگران در آپارتمان ربطی به مالک و مستاجر بودن نداره... واقعیت اینه که ما هیچکدوم به واقع مالک چیز هایی که داریم نیستیم و یه روزی هر آن چه که داریم رو می گذاریم و میریم. اما حالا که زنده ایم و داریم همه با هم و در کنار هم زندگی می کنیم باید حق همسایه های دیگه رو ضایع نکنیم... از یه ساعتی از شب تو راه پله ها آروم رفت و آمد کنیم... در رو محکم به هم نزنیم... جلوی در خونه مون تو راه پله آت و آشغال نذاریم... و حالا به نظر شما ما اجازه داریم تو راه پله ها که اصطلاحا مشاع هست و به همه همسایه ها متعلق هست یه قفس بی ریخت یا اصلا نه خوشگل!!! با دو تا پرنده پر سر و صدا آویزون کنیم؟ بعدم بگیم خوب جلوی خونه خودمه به کسی ربطی نداره؟ آخه بچه من عاشق پرنده است ولی تو خونه ام که نمی تونم پرنده بزارم خونه ام کثیف میشه!!!!! تو رو خدا جوابم رو بدین این یک تبلیغ نیست!!!!! یک سوال واقعیه که هر کدوم از ما در مکانی که زندگی می کنیم چه آزادی ها و چه محدودیت هایی داریم و اصولا"  چه باید بکنیم که اسمش دگر آزاری نباشه؟ .....

تار و پود هستی

زندگی مثل پاچه ای زیباست.. البته نه! همیشه زیبا نیست گاهی نرم و لطیف چون ابریشم که تا و پودش از عشق و صداقته و گاهی زمخت و زبر که نامهربانی و تلخی در بافت نازیبایش به کار رفته.... گاهی هم لابلای بافت ظریف و دوستداشتنی اش رگه هایی از گزش... یک ارتباط یا دوستی دو طرفه یا یک زندگی مشترک خوب چونان پارچه نرم و ابریشمینی است که گاهی با فاصله نه چندان کم بافنده اشتباها" و سهوا" ... نه به عمد پودی دلتنگ کننده در آن به کار میبرد که زبری این پود ناهمگون روح لطیف و عاشقانه دو طرف را می آزارد. طرفین هر دو بافنده این پارچه زیبایند که گاه نا آگاهانه و با بافت غلط از زیبایی و شکالت آن می کاهند. بیایید در بافت این پارچه ارزشمند نهایت دقت را به کار ببریم وگرنه از زبری آن هر دو طرف آزار می بینیم... 

صداقت کودکانه

سلام بچه های نازنین

من بلاخره دیروز از قفس طلایی ام در اومدم !!!! یعنی تصمیم گرفتیم شام بریم بیرون... وای یک سری ساندویچ مرغ چرب که ازش مایونز می چکید درست کردیم (چون دیگه از غذای بیرون متنفر شدم!!) و با یه عالمه خوردنی دیگه که نصفش رو هم نخوردیم!!! رفتیم بوستان گفت و گو یه جای دنج رو پیدا کردیم. پدر و دختر که رفتن اسکیت و من زیر نور زیبای ماه اونم تو جایی که فقط صدای آب و شادی آدمهایی میومد که لبریز از انرژی مثبت اومدن یه غذایی به روحشون بدن شروع کردم به تشکر کردن از خدا... خدایی که بهمون یه عالمه چیزهای خوب داده که یا یادمون میره وجود دارن یا یادمون میره ازشون استفاده کنیم یا اگه یادمون بود و استفاده کردیم فراموش می کنیم ازش تشکر کنیم... خلاصه کلی با خدا صفا کردم  ... تو راه برگشت یه پسری رو دیدیم که خیلی شیک و مرتب و خوش قیافه داشت شیشه ماشین پاک می کرد مال ما رو هم پاک کرد این دومین بار بود که می دیدیمش . به شوهرم گفتم همش حس می کنم دانشجو هست خیلی مرتب و با کلاسه چراغ سبز شد و ما راه افتادیم و شوهرم با افسوس گفت کاش میدونستم گواهینامه داره و میبردمش تو شرکت راننده میشد و دخترم گفت مامان چرا دولت یه شرکت بزرگ درست نمیکنه تموم این آدها رو اونجا بزاره سر کار؟ و من تو دلم گفتم اگه همه آدمهایی که راس کار هستن مثل بچه ها صداقت و صفای باطن داشتن که ما وضعمون این نبود. بود؟ و از خدا خواستم به همه اونایی که می خوان یه جوری خوب باشن کمک کنه... راستی به اینجا یه سر بزنید مطمئنم پشیمون نمی شید..

http://www.safiresobh.persianblog.com

یه کیک خیلی عالی

سلام به همه شما مهربون هایی که در هیچ شرایطی من رو تنها نمی گذارید و من امروز می خوام براتون دستور یه کیک خیلی خوشمزه رو که دیروز برای اولین بار پختم و عالی شد رو بنویسم.... تا شما هم بپزید و بخورید و لذت ببرید...

کیک سیب و گردو...

مواد لازم

1و نیم فنجان روغن مایع

1و نیم فنجان شکر

1قاشق مرباخوری کاکائو (من خودم یادم رفت بریزم و هیچ اتفاقی نیفتاد!!!)

3 عدد تخم مرغ

3 فنجان آرد

1قاشق غذاخوری بکینگ پودر

1قاشق غذا خوری دارچین(اگه دارچین دوست ندارید نریزید ولی به نظر من طعم کیک رو فوق العاده می کنه)

نصف قاشق چای خوری نمک

1 قاشق چای خوری وانیل

1 فنجان گردوی خورد شده

3 و نیم عدد سیب درشت (که ریز خورد کردیم اندازه نخودچی)

دستور پخت

شکر را با روغن زده سپس تخم مرغ ها را دانه دانه اضافه کرده و خوب می زنیم(با همزن) بعد آرد و بکینگ پودر و دارچین و نمک و کاکائو و وانیل را اضافه کرده با قاشق میزنیم و در آخر سیب و گردو را به این خمیر تقریبا" سفت اضاف می کنیم و بعد در قالبی که قبلا" چرب کرده و آرد پاشیده ایم ریخته و در فری که یک ربع قبل با درجه حرارت 175  یا 375 گرم کرده ایم در طبقه وسط فر به مدت 1 الی 1 و نیم  ساعت می پذیم . اگر بعد از یک ساعت داخل کیک چنگال فرو کردیم و چیزی از مایع به چنگال نچسبید کیک خوشمزه ما حاضر است. میخوریم واگر خوشمون اومد و دلمون خواست برای سلامتی نویسنده دعا می کنیم!!! نوش جونتون   

 

بهانه جویی و منت گذاشتن!!!

امروز هوس کردم در مورد بهونه جویی یا بهونه گیری بنویسم.....

ازتون می خوام که فقط دو دقیقه فکر کنید به خودتون و رفتاری که دیروز یا امروز داشتید ( اگه الان که مطالبم رو می خونید شبه بهتره به رفتار امروزتون فکر کنید...) تا چه اندازه رفتارتون در جهتی بوده که خدا رو خشنود کنه؟ یا خودتون رو راضی کنه که خوب بودید؟ بعضی از آدمها دوست دارن تمام مشکلات زندگی رو بزارن به حساب دیگران حالا این دیگران می تونن بچه هاشون یا شریک زندگی شون باشن... این که من بخوام منت بزارم سر شوهرم که من به خاطر تو غذا می پزم و اگه تو نبودی لابد گرسنه می خوابیدم!!!   یا شوهرم خدای نکرده منت سر من و بچه بزاره که وای چقدر کار کنم خسته شدم به من چه که کار کنم شما ها بخورید.... به نظر شما اسمش چیه؟ یه دوستی رو میشناسم که یه زمانی خیلی عاشق بود خیلی ... با دست خالی اومد و با هزاران خواهش و تمنا و دردسر و واسطه تراشیدن بلاخره به عشقش رسید الان سالها از اون اتفاق می گذره و حالا شروع کرده به بهانه جویی که من خسته شدم چقدر کار کنم بدم شما بخورید!!!! و خلاصه از اون بهانه های چرا در گنجه بازه؟ چرا دامنت درازه؟ دختر اون پیرزنه چرا گرامافون میزنه؟ حیف که نمی تونم با این دوست عزیز صحبت کنم و بگم روزی که دربدر عشق بودی و نمی دونستی به چه بهانه ای عشقت رو ببینی... روزی که حاضر بودی هر کاری بکنی تا عشقت رو بیاری تو خونه ات نمیدونستی که یه آدم غذا میخواد تا بخوره و سیر بشه لباس می خواد تا لخت نمونه؟ و سایبانی بالای سر به نام خونه؟

اونم زنی مثل او که داره با نهایت صرفه جویی زندگی می کنه و از تمام خواسته های زندگی چشم پوشیده.... آیا عشق تموم میشه؟ یا اون حس چند سال پیش عشق نبوده؟ من معتقدم که عشق مثل شراب تازه وقتی کهنه تر میشه گیراییش بیشتر میشه به شرطی که عشق ناب و خالص باشه و عیارش بالا... ای کاش ما آدمها میدونستیم که با منت گذاشتن سر دیگران یا با شکستن دلهاشون چه زخمی رو در روحشون ایجاد می کنیم ای کاش....راستی یه وبلاگ خیلی جالب پیدا کردم پیشنهاد می کنم یه سر بهش بزنید که واقعا ضرر نمی کنید... http://ghodratefekr.persianblog.com/
موفق باشی و مهربون

سفارش یه فرشته به خدا...

سلام به همه آدمهای منطقی دنیا

و خوشبحالتون که منطقی و فهمیده اید. من که انقدر پا تو کفش دیونه ها کردم که خودم هم پاک زدم به سیم آخر!!!! یادش به خیر اون روزهایی که اجازه انجام دادن تمرینات انرژی درمانی رو داشتم(چون از وقتی نی نی کوچولو مهمون دلم شد گفتن تمارین برای اون مضره و باید قطع کنی) خلاصه اون روزها چقدر صبور بودم چقدر منطقی بودم مثل یه کوه استوار و قرص و محکم... الان انگار روحم انقدر ظریف و شکننده شده که با کوچکترین نسیمی می شکنه... بخدا از دست خودم خسته شدم کافیه به یه موسیقی یه کم غمگین یه ذره با دقت گوش بدم اشکام سرازیر می شن و وقتی  سرازیر شدن امکان نداره که هیچ جوری بشه بندشون آورد! اه چقدر لوس و ننر شدم... خوب میدونم شرایطم با قدیم  فرق کرده من یه زن زبر و زرنگ بودم که دائم در حال کمک کردن به این و اون و باز کردن گره مشگلات دیگران بودم .تو خونه بند نمیشدم. الان رفتم تو هشت ماه انقدر سنگین شدم که همش یاد اون گرگه تو شنگول ومنگول میفتم که تو دلش رو مادر شنگول پر سنگ کرده بود. واسه بلند شدنم از رو زمین باید دستم رو بگیرن و اگه یه کم راه برم فوری مچ پام درد میگیره پام سر میشه دلم درد می گیره و  ... خدای خوبم اصلا ناشکری نمی کنم تو هدیه ای رو دادی به من که واقعا آرزویش رو داشتم ولی دلم می خواد کمک کنی که افسرده نشم. ازت خواهش می کنم یه دونه از اون فرشته های خوبت رو سر راهم بزاری که به بهتر شدن حالم کمک کنه ممنونم... یاسمن

تحمل شتری!!!

سلام به دوستان خوبم

 دیروز سر درد شدیدی داشتم و نتونستم بیام بنویسم. اما امروز خوبم . از همه شما فرشته های مهربونی که بهم دلداری دادید ممنونم... میدونید یه داستانی چند سال پیش تو یکی از کتابهای پائولو کوئلو خوندم که هیچ وقت فراموشم نمیشه... داستان مردی که داشت از یه واحه به واحه دیگری نقل مکان میکرد. اون تمام وسائل زندگیش رو از داخل چادرش خارج کرد و روی شترش گذاشت .قبل از به راه افتادن یادش افتاد که ای وای پر قشنگی که یادگار پدرش بوده رو فراموش کرده رفت و پر رو آورد و گذاشت روی شتر. اما شتر دیگه نتونست زیر اون همه بار طاقت بیاره و زانوهایش خم شد و افتاد و مرد!!! و مرد با خودش فکر کرد عجب شتر من اونقدر بی طاقت بود که حتی نتونست یه پر رو تحمل کنه! گاهی اوقات ما آدمها کاسه صبرمون پره و منتظر یک قطره هست که لبریز بشه و در واقع خیلی اوقات اتفاق کوچولوهه همون پره هست و ما همون شتره!! و طرف مقابلمون فکر می کنه که چقدر ما کم طاقت یا نازک نارنجی بودیم . حتی گاهی خودمون هم از رفلکس تند خودمون متعجب می شیم در حالی که اگه بشینیم و خوب رو اتفاقاتی که چند وقت اخیر برامون افتاده تعمق کنیم می فهمیم که خیلی هم رفتارمون دور از انتظار نبوده... مضاف بر این که دکتر من معتقده که به خاطر تغییرات هورمونی یک خانم باردار شبیه یک دیوونه هست!!!! و بنابراین میشه من رو بخشید و ضمنا در موقع دعا کردن برای دیوانه ها من رو هم از یاد نبرید! دوستتون دارم...  

درد و دل با خودم!!

چقدر با خودم از صبح تا حالا کلنجار رفتم...  به خودم گفتم یاسمن جان مگه قرار نیست همونی باشیم که بهش اعتقاد داریم ؟ حیف اینهمه مروارید نیست که از چشمای همیشه مهربونت می ریزه؟ (مجبور بودم یه کم زیادی خودم رو تحویل بگیرم!) برای چی لحظه های قشنگت رو به خاطر یه دیوونه خراب می کنی؟ مگه نمیدونی که خیلی از کسانی که ما باهاشون برخورد می کنیم آدمهای لبریز از عقده و مشکلن که شادی و خوشبختی و آرامش ما آزارشون میده؟ آخه عزیز دلم تو یه جمعه قشنگت رو باختی خیلی ارزون و بیخود... گفتم مگه تو نمی گی که خدا بهترین دوست ماست؟ مگه نمی گی که حتی اگه هیچ کس رو نداریم وقتی خدا رو داریم انگار همه کس رو داریم؟ مگه تو به وجودش به بزرگیش به عشق بی انتهاش ایمان نداری؟ مگه این وبلاگ رو فقط به این خاطر نساختی که خدای مهربون رو به همه بشناسونی و تلاش بکنی برای نزدیک کردن دیگران و خودت به خدا؟ آیا این بی توجهی به همه اعتقادات خودت نیست که اجازه میدی یک بیمار روانی در لباس یک انسان سالم روحت رو به بازی بگیره و آزارت بده و بعدم خوش و خندان بره خونه اش لا لا کنه؟  گرچه انقدر ابر  چشام باریدن که پوست گونه ام شور و زبر شده و گر چه هنوزم دوست دارن که ببارن ولی دیگه میخوام با گرمی حضور خدا در درونم مانع این بارش بشم و در دلم برای تمام آدمهای بیمار روانی که ظاهرا سالمن دعا کنم که خدا کمکشون کنه که واقعا سالم بشن!!!! لطفا شما هم دعا کنید...

 

خون آشام های روحی

همیشه از وقتی یادمه نوشتن بهم آرامش میداده... آرامشی رو که خیلی اوقات افرادی که با ما تماس پیدا می کنن ازمون می گیرن... فکر می کنم قبلا در مورد خون آشام های روحی براتون نوشتم. کسانی که با آزار دادن ما یا با شکستن دلهامون  از ما انرژی مورد نیازشون رو می گیرن...  یکی از این خل دیوونه ها گاهی به پست من بدبخت می خوره! گو این که همیشه تلاش می کنم که یه جوری از روبرو شدن باهاش شونه خالی کنم یا کمتر ببینمش ولی متاسفانه نمیشه! و خیلی اوقات اعصابم رو به هم می ریزه . باور کنید هرگز تو عمرم از کسی متنفر نبودم متاسفانه یا خوشبختانه خداوند دلی بهم داده که تویش کینه و نفرت جا نمیشه ولی این آدم انقدر هر بار که دیدمش روحم رو آزار داده که باور کنید از آرزوهامه که تا آخر عمرم نه ببینمش نه صداش رو بشنوم حتی شنیدن صدایش از پای تلفن هم روحم رو می خراشه و جالب اینجاست که چقدر هم ادعای دوستی و محبت می کنه. بیچاره .... برایش از خدای مهربون طلب مغفرت می کنم چون هر بار که  اشک من رو در آورده برای خودش یه کارما خریده!! میدونید که قانون کارما چیه ؟ بدی کنی بدی می بینی و خوبی کنی خوبی... من نمیدونم چرا ما آدمها به جای این که محبت رو که بهش نیاز داریم و بهمون آرامش و انرژی میده تو خونه خودمون جستجو کنیم دنبالش تو خونه های مردم می گردیم؟ درست مثل ملا نصرالدین که دنبال سوزنی که توی خونه اش گم کرده بود تو خیابون می گشت چون خیابون روشنتر بود!!! بیایید برای آدمهای مریضی که نمیدونن چطوری باید انرژی مورد نیاز برای زنده بودنشون  رو تامین کنند دعا کنیم. برای تمام بیمارهای روانی که ظاهرا سالم هستن و لی در باطن نیاز به یه روان درمانی کامل دارن. آدمهایی که الکل مغزشون رو زائل کرده  و عشق به پول و قدرت قلبشون رو تسخیر کرده و تازه حس می کنن خیلی هم بامزه و بانمکن!!

شاتوت!!!

سلامی به گرمی آفتاب لذت بخش بهاری ...  چرا بهاری؟ چون تابستون معمولا آفتاب به لذت بخشی بهار و پاییز و زمستون  نیست. چون همیشه وقتی آدم یه چیزی رو زیادی داره قدرش رو  خیلی نمیدونه ولی مثلا زمستون وقتی یه روز هوا صاف و آفتابی میشه آدم کلی صفا میکنه.. خوب بگذریم. اولا ممنون از کامنتهای زیباتون. منم تقریبا کارهام تموم شده و خونه نقاشی اش تموم شد و همه چی چیده شد و تغییرات زیادی هم دادیم که واقعا یه جورایی روحیه ام رو عوض کرد... خونه انقدر تغییر کرده  که گاهی حس می کنم مهمونم.. گر چه ما همه مون تو این دنیا مهمون خداییم... خدای قشنگ و مهربونی که هرگز نمی گذاره دلتنگ بمونیم...  دو روز گذشته وقت نکردم بنویسم گفتم که تولد دختر طبقه بالاییمون بود و ازم خواهش کرد که دو تا کیک بپزم چون خیلی مهمون داشتن و یه کیکش هم باربی باشه که انصافا کیک باربی بسیار زیبا شد انقدر که دلشون نمیومد بخورن!!! درسته که من اون روز حسابی خسته شدم و از زور پا درد پاهام رو با باند کرپ بستم و شام هم نتونستم بپزم!!! و مجبور شدیم شام از بیرون بگیریم ولی هر بار فکر می کردم به این که تونستم بعد از مدت ها یه کم مفید باشم لبریز شادی می شدم... جالب اینجاست که من 3 هفته بود هوس شاتوت کرده بودم و پیدا نمی کردم. و امروز مامان همون دختر خانمی که تولدش بود برام یه ظرف پر از شاتوت آورد و تو دلم گفتم خدایا دمت گرم که خوب میدونی چه جوری و کجا محبت های خالصانه آدمها رو تلافی کنی...

مرگ آرزوها؟ یا آرزوی مرگ؟ چیزی که اصلا قبول ندارم....

امروز خیال دارم برای ساحل بنویسم ... ساحل قشنگم من اصلا با اونچه تو نوشتی موافق نیستم که: افسانه حیات چیزی جز این نبود... یا آرزوی مرگ یا مرگ آرزو...

 چرا که به اعتقاد من این نوشته باید از تراوشات مغزی یک آدم نا امید از دنیا باشه... اما برای ما که قراره در هر لحظه از زندگی مون یک قدم ولو قدم مورچه ای !!! به خدا نزدیکتر بشیم نا امیدی و آرزوی مرگ کردن اصلا پسندیده نیست... ببین دختر خوب ما هر آنچه تصور کنیم و به هر چه ایمان داشته باشیم  همون اتفاق میفته .این رو قبلا هم نوشتم و واقعا بهش ایمان دارم.  روزی که چند وقت پیش تو وبلاگم در مورد کارهایی که باید انجام بدم و آرزوهایی که دارم نوشتم باورم نمیشد که همه شون انقدر سریع اتفاق بیفتن . من توی زندگیم به خواسته هاییم رسیدم که وقتی از قلبم یا از ذهنم می گذشتن فکر می کردم رسیدن بهشون از محالاته و وقتی که اتفاق افتادن باورم نمی شد که خدا اینطوری ناممکنها رو ممکن می کنه.. حیف که خیلی هاشو نمیشه گفت! در مورد یکی از آرزوهام اینو بگم که انقدر ناممکن بود که وقتی اتفاق افتاد فقط اشک ریختم و از خدا خواستم که منو به خاطر باور نداشتن قدرتش ببخشه. گر چه اون با حالتر و لوطی تر از این صحبت هاست که منتظر باشه تا ما ازش طلب بخشش کنیم! ... خلاصه این که عزیزم بخواه تا داده شود... مثبت فکر کن تا تمام مثبتهای دنیا رو جذب کنی... برای همه خوبی بخواه تا جریان خروشان خوبی ها به سمت تو سرازیر بشن... و برای رسین به آرزوهات از لیست آرزوها استفاده کن که قبلا تو وبلاگم نوشتم... اصلا تا حالا به اسم قشنگت فکر کردی ساحل یعنی تمام آرامشهایی که کنار دریا هست ساحل یعنی امنیت و آرامش... یعنی در کنار امواج خروشان و پر هیاهوی دریا احساس امنیت کردن (اینا همه از دیدگاه منه ها!) ساحل یعنی اونجایی که تو تمام قدرت خدا رو به یکباره و با تموم وجودت حس می کنی و ...

کیک پختن

سلامی به زیبایی تمام روزهای بهاری

اولا که تمام نمک نخوردن های من اثر کرد و فشارم 12 بود! و البته بازم رعایت می کنم. دوم این که الان فقط او مدم یه سرکوچولو بزنم و برم چون میون اینهمه کاری  که خودم دارم و  هنوز خونه کاملا مرتب نشده ( اگه قصر پادشاه هم بود باید تا الان تموم می شد!!) به یه دوست قول دادم که کیک تولدش رو امروز بپزم و مجبورم که به قولم عمل کنم!!! پس فعلا تا بعد از پخت کیک و نوشتن در مورد یه چیز جالب خداحافظ

قدرت جادویی اراده

خیال دارم در مورد قدرت جادویی اراده بنویسم...... قدرتی که خدای مهربون به ما داده و متاسفانه اکثرا ازش استفاده نمی کنیم و سعی می کنیم به بهانه های مختلف از زیر استفاده کردن از این قدرت لذت بخش خدادادی در بریم... اراده میتونه شخصیت ما آدمها رو  شکل بده... تموم اون معتادینی که امروزه در زمره بیماران روحی قرار دارن و تونستن از پس این بیماری خانمان سوز بر بیان از این نیروی شفابخش استفاده کردن... همه آدمهای چاقی که جلوی پر خوریشون رو گرفتن و هیکلهای بیریخت و قناسشون رو تبدیل به یه هیکل زیبا یا حداقل قابل تحمل کردن  از نیروی اراده استفاده کردن و هزاران مورد دیگه که خودتون بهتر از من می دونید... اما اونی که سیگارش رو با هزار افه می گذاره کنار و دوباره چند ماه بعد میره سراغش چی؟ اولش سعی می کنه دیگران نفهمن که نتونسته از نیروی ارداه اش درست استفاده کنه ولی بعد با کشیدن دوباره قبح عمل از بین میره و دیگه برایش مهم نیست که دیگران در موردش چی فکر می کنن؟ یا اونی که داره کم کم به سوی اعتیاد به مشروبات الکلی پیش میره و با یه تلنگر به خودش میاد که ای وای دارم به الکل لعنتی اعتیاد پیدا می کنم و قول میده به خودش که فاصله های خوردنش رو کم کنه تا این سم لعنتی کمتر کبد نازنینش رو که هدیه ای ارزشمند از طرف خداست  رو انقدر آزار نده ولی باز یادش میره و فکر می کنه چون دیشب بد خوابیده ، چون امروز تو محیط کار عصبی شده چون امروز یه روز خیلی قشنگ و رویایی بوده چون هزار تا کار ناتموم داره چون دلش خیلی گرفته و هزاران دلیل مسخره دیگه داره یا بهتره بگم بهانه مسخره داره حالا امشب رو می خوره از فردا سعی می کنه به قولی که به خودش داده عمل کنه! اگرم اطرافیان یادش بندازن که بابا تو که آدم با اراده ای بودی میره تو لک و خلاصه روز خودش و اطرافیانش رو با اخماش خراب می کنه و ....  تا چه حد از نیروی اراده تون در مقابل چیزهای نهی شده از طرف خودتون یا دیگران استفاده می کنید؟ میدونم واقعا سخته... وقتی دو ماه پیش دکتر بهم گفت که فشارم بالاست و  باید نمک رو کم یا حذف کنم و گرنه تو هشت  نه ماهگی دچار مشکل میشم موندم که چطوری سالاد شیرازی رو که عشقم بود!! و بلال رو که هر روز دو تا میخوردم و گوجه سبز و خیار رو بی نمک بخورم خصوصا که بلال همه خوشمزه گیش به شور بودنشه!! ولی شد. به خدا غذام رو بی نمک می خورم اصلا هم از خوردنم حال نمی کنم!! ولی یه لذت دیگه ای در درونم منو به این کار ترغیب می کنه لذت استفاده از اراده....  نظر شما چیه؟

تفرقه

سلام به همه  

امروز خیال دارم در مورد تفرقه بنویسم... یکی از  دوستان به نام علی در وبلاگم در پرشین بلاگ برام کامنت گذاشته و پرسیده که اگر چند نفر بخوان بین بعضی از دوستان را تفرقه بندازن چه کار می کنی؟ راستش خیلی فکر کردم... به گذشته ها به روزهایی که دختر مدرسه ایی بودم به زمان دانشجوییم و به روزهایی که شاغل شدم و حتی به دوران پس از تجردم... دیدم خیلی اوقات خودم هم قربانی این تفرقه بازیها شدم... اصولا خیلی از  آدمها هر جا تو زندگیشون احساس تنهایی  و بی کسی یا عدم خوشبختی می کنن به جای این که دنبال یه دوست یه همدم یه یاور خوب واسه خودشون باشن یا به جای این که دنبال راهی درست برای رسیدن به خواسته هاشون باشن یا این که بگردن ببینن چطور میشه رقابت سالم د اشت یا محبوب دیگران شد بدون این که به دیگری که محبوب دیگران هست لطمه بزنن سعی می کنن یه جوری رقیب رو از صحنه خارج کنن و تفرقه اندازی یکی از این راههاست که متاسفانه فقط ممکنه یک بار در هر جمعی نتیجه بده!!! من مدتهاست که فقط یک شنونده هستم هر کسی از دیگری بهم بد می گه خصوصا در محیط کار فقط میشنوم و اگر طرف مقابلش هم حرفی ضد اون بهم بزنه بازم میشنوم... دو تا گوش خیلی اوقات بیشتر از یه زبون به درد می خورن مگه نه؟ من در این جور مواقع سعی میکنم از خدا که بهترینه کمک بخوام ازش می خوام که کمک کنه که اشتباه نکنم و واسه اون آدمهایی که به خاطر نقصان و کمبود تو زندگی مادی یا معنوی شون  دست به اینجور ترفندهای احمقانه می زنن دعا می کنم.. شما چطور؟ آیا راه بهتری برای کمک به علی به نظرتون میرسه؟

 

 

 

نگاه مهربون

سلام به همگی

نقاشی خونه تقریبا تموم شد و وای که چقدر کار در انتظارمه!!! چقدر این نقاش آدم منصف و خوبی بود. یادتونه چند هفته پیش آرزو می کردم که یه نقاش خوب و منصف گیرم بیاد؟ میدونید که آرزوهامون رو اگه بنویسیم و به دست طبیعت بسپریم همه چیز یه جوری جور میشه و یه دفعه میبینی اه به آرزویت رسیدی .البته میدونید که طبیعت هوشیاره و میدونه که چی به نفع  ماست و چی نیست برای همینه که گاهی اوقات به خواسته هامون نمیرسیم ممکنه اولش فکر کنیم که چرا اون چچیزی گه می خواستیم نشده ولی چند ماه بعد یا چند سال بعد خدا رو هم شکر می کنیم که اونی که می خواستیم نشده... خلاصه این که این آقای نقاش یه آدم خاصی بود یه جوری یه نگاه مهربون داشت و هر چی خورده فرمایش هم داشتیم با یه حالت خاصی می گفت چشم اصلا مهم نیست... من وقتی می گم خدا فرشته هایش رو در نقشهای مختلف میفرسته تا به ما کمک کنن شما باور نمی کنید و فکر می کنید که من خیالاتی شدم یا دارم رویایی فکر می کنم... این مرد فرشته ای بود تو این روزهای سخت و پر از کار که با کلام آرومش و نگاه مهربونش به آدم یاد می داد که نباید زندگی رو سخت گرفت ...

؟!

سلام و صد سلام به همه دوستان

من تا رفع اشکال پرشین بلاگ  از شما در  اینجا پذیرایی می کنم... از کجا بنویسم؟ نقاشی خونه تقریبا رو به اتمامه و نمیدونم چرا احساسم اینه که دارم توی یه کیک زیبا زندگی می کنم!! داخل خونه شبیه یه کیک خامه ای خوشمزه شده!!! چقدر تمیزی خوبه آدم با تمام خستگیش وقتی می بینه همه جا تمیزه دلش نمیاد کار نکنه! ساعت نه و نیم شب  و من بسیار گرسنه و خسته ام واسه همین قول میدم که از فردا هر روز بنویسم... دوستتون دارم...

نقاشی

سلام به همه

من حسابی مشغول کارم. البته کارهای سبک یادتونه که گفتم دنبال یه نقاش خوب میگردم؟ خوب خدا برام پیداش کرد. و از 5 شنبه میاد. من مشغول خالی کردن اتاق خوابها هستم. امروز همینطور که داشتم کار می کردم گفتم ای کاش میشد هر چند وقت یکبار دلهامون و مغزمون رو نقاشی کنیم!!! بخدا دیونه نشدم راست میگم! اگه هر چند وقت یکبار افکار پوچ و قدیمیمون و دلخوریهامون رو دور بریزیم و یه رنگ قرمز شاد به قلبمون بزنیم و خلاصه در و پنجره های دل رو تر و تمیز کنیم هیچ وقت زیر بار دلخوری و کینه و نفرت و تلافی کردن بدی های دیگران دچار بیماریهای قلبی و سکته و افسردگی نمی شیم.... بیایید این کار رو بکنیم و از لذت تمیزی دلهامون بهره مند شیم... دوستتون دارم تا بعد شما رو به مهربون ترین خدای دنیا می سپرم... راستی یادتون نره هر کی میاد یه اسم پسر برام انتخاب کنه بعد بره(شایدم دختر شد کی میدونه جز خدا؟)

یه خبر خوش

سلام به همگی من امروز واقعا شادم...

صبح به درخواست مدیر رفتم مدرسه .. خانم محترمی که در نبود من به بچه ها درس داده بودند نمره های مستمر بچه ها رو اونقدر کم داده بودند که تقریبا 95 درصد بچه ها می افتادند! تقریبا به اکثر شاگردام زیر ده داده بودند! و من با توجه به نمره های کلاسی بچه ها و نمره های ترم پیش تمام مستمرها رو تغییر دادم! و اونی رو دادم که حق بچه ها بود وای که دلم می خواست از خوشی جیغ بزنم. گرچه هیچوقت بچه ها نمی فهمن که چه اتفاقی افتاده که پاس کردند! ولی من خوشحالم که باعث ضایع شدن حق کسی نشدم.... راستی ما آدمها تا چه حد تو زندگی هامون مراقب ضایع نشدن حق خودمون و اطرافیانمون هستیم؟ اگه همه آدمها سعی می کردند که حق دیگران رو پایمال نکنن یا حتی گاهی اوقات یک ذره هم بیشتر از حق طرف مقابل بهش بدن دنیا چه بهشتی میشد... تو این روزهایی که من استراحت مطلق بودم و نمی تونستم برم سر کار و گاهی بچه ها از ضایع شدن حقشون توسط اون خانم گله می کردند با خودم می گفتم خدایا آیا من هم در این تضییع حق سهیمم؟ و راستش خیلی غصه می خوردم.اما امروز وقتی تمام تلاشم رو کردم که به هر کس نمره ای رو که حقش هست بدم احساس کردم یه بار بزرگ از روی دوشم برداشته شده.. خصوصا که بچه ها سه تا درس با من دارن و امسال هم دیپلم می گیرن و به هر حال یه جورایی این نمره ها  براشون سرنوشت سازه. بگذریم از خدای بزرگم ممنونم که باز به من کمک کرد که عاملی بشم برای شاد کردن دل دخترهایی که خیلی هاشون دلهاشون پر غصه است و دیگه فقط همین افتادن ها رو کم دارن! و ممنونم برای این که خودم هم یه جورایی احساس مفید بودن بهم دست داد... ضمن این که باعث شد من امروز از همه کسایی که وبلاگم رو می خونن تمنا کنم که تو رفتارشون کرداشون و گفتارشون یه کم بیشتر از قبل دقت کنن که حقی از کسی ضایع نشه...

التماس دعا

خوبترین های من سلام

نمیدونید که چقدر دلم برای نوشتن واسه شماها تنگ شده ...این  روزها حسابی درگیر  بودم و بلاخره ورقه هام رو که چنگی هم به دل نمیزدند تحویل دادم. خوب بر خلاف تمام سالهای آموزشم امسال خیلی از بچه ها افتادند و باورم نمیشه که بودنم سر کلاس و عشقی که به بچه ها داشتم باعث این بشه که نمره بچه ها خوب بشه و نبودنم بتونه انقدر تاثیر منفی بگذاره ..خیلی از بچه هایی که ترم پیش  و میان ترم پیش رو با بیست و  نوزده پاس کرده بودن این ترم که نبودم دو و سه گرفتن!!! عشق اون نیرویی هست که میتونه تمام ناممکن ها رو ممکن کنه... راستی یادتونه که قبلا تو وبلاگم در مورد تاثیرات دعا نوشتم؟ منظورم خوندن دعاهایی که تو کتابها هست نیست ! منظورم یه دعای ساده به زبون فارسی و دوست داشتنی خودمونه.. من تقریبا هر شب برای کسانی که فکر می کنم نیازمند دعا کردن هستند دعا میکنم  و میدونم که خدا هم اونقدر مهربونه که دعای ما رو بی جواب نگذاره .. میخواستم ازتون خواهش کنم که اگه شما هم مثل من به قدرت جادویی دعای از ته قلب معتقد هستید برای محمد و حسن که در حال حاضر هی گره تو کارهاشون میفته دعا کنید چون هر دو آدمهای بسیار خوبی هستند و واقعا الان نیازمند دعا ... ازتون ممنونم و بهتون قول میدم به محض این که شروع کنید به دعا کردن صمیمانه و صادقانه میبینید که مشکلات خودتون هم به سادگی حل میشن... راستی از همه اونایی که برام کامنت گذاشتن ممنون سعی میکنم به همه شون ظرف امروز و فردا سر بزنم و از این به بعد هم مثل قدیم هر روز مینویسم.. 

ورقه!!!

از کجا بنویسم عزیزای مهربونم؟ من حسابی درگیر ورقه صحیح کردن هستم. حدود 400 تا ورقه داشتم که البته 140 تاشون بیشتر نموندن ... واسه همین حتی برای چک کردن میل هام هم دیر به دیر میام تا بتونم زودتر کار ورقه ها رو تموم کنم...  از همه دوستان خوبی که اومدن بهم سر زدن و برام کامنت گذاشتن ممنونم حتما"از دو سه روز دیگه که کارم تموم شد میرم بازدیدشون  رو پس میدم.... این روزها با این که سنگین شدم ولی از نظر روحی بهترم دیگه رفتم تو هفت ماه و چیزی به نه ماه نمونده فقط امیدوارم که دیگه زلزله نیاد تا من بتونم این امانت رو سالم تحویل این دنیا بدم!!! برام دعا کنید راستی اگه اسم قشنگ دختر یا پسر به ذهنتون میاد که جدید و زیبا باشه برام بنویسید... البته سونو گفته که پسره ولی یه وقت دیدی اشتباه بود حالا ما هر دو تا رو داشته باشیم... ممنونم.به امید دیدار

لارنژیت

خوب به سلامتی من لارنژیت شدم. فکر کنم عصبیه. راستش یه سوال داشتم. اگه یه روزی گلهایی رو که خیلی دوستشون داشتید و مدتها ازشون مراقبت کردید تا بزرگ بشن و زیبا، به دلیلی مثل مسافرت به یه همسایه یا یه دوست بسپرید و بعد از برگشت با یه سری گلدون خشک شده یا گل پلاسیده و لاجون طرف بشین چه می کنید؟ غصه می خورید و از غصه لارنژیت میشین؟ بیخیال گلهاتون میشین و اصلا به روی خودتون نمیارین؟ از گلهاتون گله می کنید که چرا صبوری نکردن؟ .... از دوستتون گله می کنید که اگه این گلها گلهای خودش هم بودن انقدر بی احساس باهاشون برخورد می کرد؟ .... خوب حالا اگه این گلها شاگرداتون بودن که امسال فارغ لتحصیل میشدن و  نمره هاشون براشون حیاتی بود و سه تا درس هم با شما داشتند و شما یه ترم به کسی سپرده بودینشون و حالا موقع ورقه صحیح کرده با یه سری ورقه پر از غلط یا نیمه سفید مواجه می شدید چی؟ بازم بی خیال میشدید؟ توی دلتون از بچه ها گله می کردید؟  از روزگار گله می کردید؟ از دوستتون ؟ یا لارنژیت میشدید؟

زلزله و طوفان و ورقه!!!

سلام به همه

حسابی مشغول صحیح کردن ورقه ها هستم(همون سورپرایزی که برای شاگردام داشتم ...اینه که تصحیح کردن ورقه ها دست خودمه)و فقط اومدم یه سر بزنم و برم. متاسفانه نمره ها زیاد خوب نیست ولی خوب چه میشه کرد؟ رفتم مدرسه و بچه ها رو دیدم چقدر براشون دلتنگ شده بودم خدا میدونه ... به خودم یه استراحت دادم ولی زود باید برم آخه فعلا 260 تا ورقه دارم که تقریبا نصفشون رو صحیح کردم... از زلزله هم خیلی ترسیدم و هینطور از طوفان دیشب... خاطره تلخ بم دائم در ذهنم تداعی میشد و با این که خدا بهم اطمینان میداد که هیچ خطری ما رو تهدید نمی کنه ولی بازم تا خوابم میبرد با کابوس و ترس از خواب می پریدم... اینا نتیجه دیر سرزدن به وبلاگمه... چون هر وقت اینجا از خوبی و خدا و مهربونیهاش مینویسم تا مدتها شارژم وشاد و آروم...

بد بینی

سلام دوستان خوبم امروز خیال دارم برای دوست ناشناسی  به نام علیرضا بنویسم که محبت میکنه میاد و بعد از خوندن نوشته هام کامنت میگذاره... دوست خوب چرا نسبت به من و نوشته هام و مردم دیگه بی اعتمادی؟ تو از کجا میدونی که من واقعیت نمی گم؟ چرا فکر می کنی که آدمها دیگه صادق نیستند؟ درسته ما تو دنیایی زندگی می کنیم که خیلی از خوبیها جاشون رو به بدی دادن خیلی از آدمها برای رسیدن به خواسته هاشون حاضرن عزیز ترین کسانشون رو فدا کنن ... مثل اون مردی که حاضر بچه هاشو که جگر گوشه هاشن به خاطر یه زن دیگه رها کنه و بره... مثل اون خانمی که به بهانه این که شوهرم منو نمیفهمه زندگیشو خراب میکنه آینده بچه هاش رو فنا میکنه و میره دنبال خواسته های دلش .. مثل اون برادری که به خاطر مال دنیا ارث خواهرش رو میکشه بالا و تازه ناراحت هم میشه که چرا خواهرم اعتراض داره!!! و تازه این اتفاقات تو دنیای کوچیک خانواده هامون میفته! وقتی بری تو جامعه چیزهای بدتر هم میبینی... اما اینا دلیل نمیشه که همه بد باشن. میشه؟ ممکنه من اگه کسی ازم بپرسه فلانی در مورد من چی گفت واقعیت رو نگم که دلش بشکنه یا رابطه شون تیره تر بشه... یا اگه کسی لباس خریده که به نظرم قشنگ نیست نظر واقعیم رو نگم که دلخور نشه ولی در عشقم نسبت به شوهر و خانواده ام و حتی شاگردام همیشه صادق بودم. حتی تو نوشته هام برای شما ها همیشه سعی کردم اون چیزی رو بنویسم که بهش ایمان دارم. کاری ندارم که حرفهای من رو باور داری یا نه! من فقط می گم بدبینی میتونه ما رو از مسیری که باید تو زندگی بریم دور کنه... همه خوبن مگر این که خلافش ثابت بشه... موفق باشی و ممنون از کامنتها ت که همیشه من رو مجبور میکنه که بیشتر مراقب رفتار و حرفهام باشم...   

کمک!!!!

نمیدونم گذر روزها سرعتش زیاد شده یا برای من که یک عالمه کار دارم و نمیتونم به کارهام برسم این احساس به وجود آمده... آخر مرداد عروسی خواهرمه و یک عالمه کار و شهریور هم که به امید خدا نی نی کوچولوی خودم به دنیا میاد و انقدر کار نکرده دارم که فکرش هم کلافه ام می کنه. برای من که همیشه پای کمک به دیگران بودم و تنم می خارید برای این که به این و اون یه جوری برسم حالا خیلی سخته که بشینم و کار کردن دیگران رو ببینم و تازه کار خودم رو هم بندازم گردن این و اون. البته برای هزارمین بار از خدای خوبم برای این هدیه ای که بهم داده ممنونم و می گم که این حرفها ناشکری نیست فقط یه جور سبک شدنه!  یه نجار خوب و ارزون میخوام! یه نقاش خوب و منصف می خوام! یه خیاط خوب و با سلیقه میخوام!! و یه سایت که توش اسمهای قشنگ باشه چون هنوز اسم هم انتخاب نکردم! تازه نگرانی امتحان شاگردام هم که اولیش 9 خرداد هست هم بهش اضافه شده!! احساس آدمی رو دارم که درست شب امتحان میفهمه که فردا یه امتحان دیگه داره و برنامه امتحانی اش رو اشتباه نوشته! و حالا تو این فرصت کم باید اونقدر بخونه که کمبود نمره ترم پیش رو هم جبران کنه! هیچ امیدی هم به تقلب نیست چون عرضه تقلب کردن هم نداره! البته میدونم که خدا می خواد من تمام این لحظه ها رو تجربه کنم تا قدر خیلی چیزها رو تو زندگیم بدونم....

قانون کارما رو قبول دارید؟

دوستان خوبم سلام

دو روزه که دوباره سردرد اومده سراغم و فرصت نکردم که بیام ... خیلی دلم می خواست در مورد صداقت در دوستیها یه کم بیشتر موضوع رو باز کنم... راستش عاملی که باعث شد من در این مورد بنویسم این بود که شنیدم شوهر یه بنده خدایی بعد از سالها زندگی مشترک و داشتن فرزند فیلش یاد هندوستان کرده و رفته با یه نفر دیگه ریخته رو هم و به خانمش هم گفته دیگه تو رو دوست ندارم... شما به قانون کارما معتقد هستید؟ من معتقدم... قانون عمل و عکس العمل. هر چه بکاری همان را درو می کنی. یادم اومد که این خانم حدودا شش یا هفت سال از زندگی مشترکش رو در حالی گذروند که با یک نفر دیگه دوست بود!  و روح شوهرش هم از این خیانت بی خبر بود. شایدم خبر داشت و منتظر فرصتی بود که تلافی کنه! البته اون خانم خبر نداره که من از دوستیش با اون پسر در اون دوران با خبرم! و من هرگز به روش نیاوردم که میدونم که خودش هم همین کاری رو کرده که الان شوهرش کرده! و جالب اینجاست که این خانم اونقدر حق به جانب در این مورد حرف میزنه و انقدر رفتار زشت شوهرش رو تقبیح می کنه انگار نه انگار که خودش همین گناه رو با شدت بیشتری مرتکب شده! میدونید من منظورم اینه که اگر با کسی دوست هستیم یا ازدواج کردیم و به این نتیجه رسیدیم که طرف به درد ما نمی خوره چرا صادقانه از زندگیش نمیریم کنار و با احساساتش بازی می کنیم یا دو سه تا بچه رو بدبخت می کنیم؟ و این که اگه طرف مقابل ما رو درک نمیکنه یا با هم اخلاقمون جور نیست هیچ دلیل محکمی نیست برای این که در آن واحد که با اونیم یه نفر دیگه رو هم داشته باشیم...

سورپرایز

دو سه روزیه از شاگردام خبری ندارم نه تلفنی نه ایمیلی نه کامنتی ... گفتم شاید از دستم دلخورن که چرا برای طرح سوال با اون خانوم دوئل نکردم یا نگفتم که من باید سوالها رو طرح کنم و پاش وانیستادم آخه خودم همیشه سر کلاس به بچه ها می گفتم که من تو زندگیم اون چیزهایی رو که قلبا" خواستم بهشون رسیدم چون برای رسیدن بهشون تلاش کردم ....و شما هم برای رسیدن به خواسته هاتون باید تلاش کنید..اینو واقعا راست می گفتم من خیلی از اوقات برای خودم نمیشه ها را تبدیل به میشه کردم. یادمه زمانی که از اسلامشهر می خواستم برای تهران انتقالی بگیرم گفتن هیچ جوری نمیشه و جواب که اومد منفی بود ولی من اون سال انتقالی گرفتم!!!! رفتم تو اتاق رئیس اداره مشکلاتم رو گفتم و مصرانه خواستار این انتقالی شدم من انقدر رفتم و رفتم تا بلاخره شورا دید من پر روتر از این حرفهام و با انتقال موقتم موافقت کرد!!!دو سال بعد هم همینطور و خود به خود سال سوم انتقالم دایم شد در حالی که من 3 یا 4 سال بیشتر سابقه کار نداشتم!!! همیشه برای رسیدن به خواسته هام تمام تلاشم رو کردم ولی در این مورد خاص یعنی طرح سوال اصلا پافشاری نکردم چون فکر کردم ممکنه فکر کنن کاسه ای زیر نیم کاسه هست که من اصرار دارم. اگرچه برای بچه ها یه سورپرایز دارم که بعد از امتحانات تو وبلاگم مینویسم!!!

صداقت خوبه یا بد؟

امروز میخوام در مورد صداقت بنویسم.....چیزی که میتونه به پایداری یه زندگی کمک کنه و نبودنش اون رو از هم بپاشونه...تو زندگیمون تا چه حد صادقیم؟ البته این واقعیت رو قبول دارم که گاهی از اوقات نگفتن حقیقت بیشتر میتونه به استحکام دوستی ها کمک کنه اما این خیلی مهمه که اون مسئله آیا واقعا" به ادامه اون زندگی یا دوستی کمک میکنه یا یه موندگاری کوتاه رو به دنبال داره؟ من معتقدم شریک زندگیمون باید از تمام مکنونات قلبی ما با خبر باشه ... اطمینان به این که طرف مقابلت دوستت داره و خواسته هاش تو زندگی از تو چیه خیلی خیلی مهم و ارزشمنده و میتونه به پایداری زیبای یک زندگی کمک کنه. دلخوریهای موندگار و حل نشده دلگیری های قدیمی میتونن کم کم بزرگ بشن رشد کنن و مثل یه غده سرطانی بدخیم تو زندگی ریشه بدوونن و یه زندگی خوب رو نابود کنن...متاسفانه آمار طلاق در ایران بسیار بالاست حالا یه مقداریش رو بزاریم به حساب انتخابهای غلط یا بیکاری و اعتیاد و چیزهای اینجوری الباقیش چی؟ گاهی آدم بعضی از زندگی ها رو میبینه که سر هیچ و پوچ یا یه سوء تفاهم به سادگی از هم می پاشن و به آمار بچه های طلاق که متاسفانه اکثرا بچه های مشکل دار هستن اضافه میکنه... بیایید اگه هنوز ازدواج نکردید سعی کنید با دید بازتری انتخاب کنید اگه انتخاب کردید و از انتخابتون راضی هستید تلاش کنید که این آشیانه به سادگی از هم نپاشه که جبران ضررهای عاطفیش واقعا سخت و گاهی ناممکنه...                

از همه تون ممنونم

نمیدونم با چه زبونی تشکر کنم از همه اونایی که میان و با نوشته هاشون بهم آرامش میدن اونم تو این روزهای تنهایی.... تنهایی برای این که من یه زن بسیار فعال بودم غیر از سه روزی که می رفتم سر کار، کلاس انرژی درمانی هم میرفتم ...از وقتی که یادم میاد از دوران دانشجوییم همیشه سعی کردم یه جوری از لحظه هام استفاده کنم از کلاسهای عرفانی گرفته تا تند خوانی نصرت و شیرینی پزی و شکلات پزی و سفره آرایی و کلاس شنا و سه تار و طراحی ...  خلاصه اینکه من همیشه مشغول بودم حالا فکر کن این آدم اکتیو رو بهش بگن باید تو خونه بمونی کار هم نکنی...به آدم احساس پوچی دست میده احساس بی مصرف بودن ...تازه مجبور باشی هی به دیگران دستور هم بدی که یه لیوان آب بیار یه پتو بیار اون تلفن رو بده و خلاصه زیبایی بهار رو از پشت پنجره حس کنی البته من اصلا" ناشکری نمی کنم و از خدا به خاطر تمام نعمتهای دیگه ای که بهم داده متشکرم که بزرگترینش فرزندی هست که قراره به دنیا بیارم و یکی دیگه از اون نعمتهای ارزشمند شماهایی هستید که میایید نوشته هام رو میخونید و با حرفهای قشنگتون منو به زندگی دلگرم میکنید و جلوی افسرده شدنم رو می گیرید ازتون ممنونم...

امروز بهترم

امروز حالم خیلی بهتره خدا رو شکر... بچه ها  بهم ایمیل زدن و قول دادن که دیگه این یک هفته رو هم تحمل کنن و باز خراب کاری نکنن آخه خیال داشتن برن اداره و از ایشون شکایت کنن که من کلی باهاشون حرف زدم... و گفتم دیگه کار رو از اینی که کردین خراب تر نکنید... گفتم من تو اون چند ماهی که با شما کلاس داشتم بهتون کینه و نفرت و دل شکستن و قهر یاد دادم؟ یا بخشش و گذشت و مهربونی؟ من که همش می گفتم حتی اونهایی رو که دلمون رو شکستن ببخشیم و بزاریم به حساب اینکه یا مشکل دارن و با آزار دادن ما و ناراحت کردنمون ازمون انرژی های از دست رفته شون رو دریافت می کنن یا اینکه مخصوصا" سر راه ما قرار گرفتن تا با آزاری که به ما میدن ما یه درس رو تجربه کنیم... و ما فقط میتونیم دعا کنیم که اگه بیمار هستن خدا شفاشون بده و اگه فرشته ای هستن در لباس یک آدم آزار رسان خدا به ما کمک کنه که زودتر از رفتاری که با ما داشتن درس بگیریم فقط همین...

چقدر دلتنگم

دیشب تا ساعت دو و نیم نیمه شب راه میرفتم خسته میشدم می نشستم و دوباره راه می رفتم و اشکام که تمومی نداشتن روی گونه هام می غلتیدن و میومدن پایین و دلتنگی ام حتی با گریه کردن هم تموم نشد.....بلاخره از خستگی خوابم برد گرچه تا صبح بیش از ده بار از خواب پریدم و اولین چیزی که به ذهنم میومد این بود که چرا بچه ها این کار رو کردن...  گاهی ما آدمها ندونسته کاری می کنیم که باعث به هم ریختگی روح خیلی های دیگه می شیم... دلتنگی من از این بود که شاگردام با اون خانمی که به جای من دارن تدریس می کنن خیلی زشت و بد صحبت کرده بودن و گفته بودن که از ایشون بدشون میاد و من رو دوست دارن!!! و این باعث شده بود که اون خانم از دست من دلگیر بشن و حس کنن من مقصرم!  تمام دیشب فکر می کردم چقدر تو زندگیم سعی کردم دل کسی رو نشکنم آزاری به کسی نرسونم ... چقدر سر کلاسهام در کنار درس دادن هام سعی کردم اینو به بچه ها تفهیم کنم که باید خوب باشیم تا خوبی از جهان هستی دریافت کنیم...نباید دل کسی را بشکنیم نباید کسی رو آزار بدیم باید ببخشیم تا بخشوده بشیم و ....ولی اونا با رفتار دیروزشون همه چی رو خراب کردن اولا" این که اون خانم مصرانه گفت سوالات پایان ترم رو خودش طرح می کنه و دوم این که میدونم دلش شکسته... این که آدم فکر کنه از صبح تا غروب با کسانی هست که دوستش ندارن یا به قول خودش ازش بدشون میاد خیلی دلتنگ کننده است.تمام دیشب فکر می کردم کجای کارم تو آموزش به بچه ها غلط بوده که نفهمیدن با دل شکستن و ابراز تنفر نمیشه کاری رو از پیش برد؟ امروز صبح رفتم مدرسه از بغض حرف هم به زور زدم حتی نرفتم سر کلاسم حتی بچه ها رو که دیدم نتونستم ناراحتیم رو ازشون پنهون کنم....و هنوزم دلم گرفته... نمیدونم قرار بوده من از این اتفاق چه تجربه ای کسب کنم. دارم در موردش فکر می کنم... حتما" خدا دلیلی داره برای این اتفاق...