چطور عاشق شدم...

چی شد که خدا و من با هم انقدر دوست شدیم؟

نمیدونم!حسش مثل عاشق شدن بود!! تا حالا عاشق شدید؟ من شدم! یه دفعه چشم دلت رو باز میکنی و میبینی که مال خودت نیستی… انگار مثل یه قند حل شدی تو آب! شیرینی … وجزء جزء وجودت از این شیرینی لذت میبره… همیشه دوستش داشتم ، خدا رو میگم… اما یه دفعه به خودم اومدم دیدم عاشقش شدم و تو قلبمه …حس بودنش عین یه عشق منقلب کننده است… با این تفاوت که مطمئنی که اون هم به اندازه تو شایدم بیشتر دوستت داره… بهش قول دادم، قول دادم که یه جوری این حس ملکوتی و زیبا رو به همه منتقل کنم…..

آره دارم از خدایی حرف میزنم که ما رو همیشه از جهنمش ترسوندن ،همون مهربونی که میگفتن اگه دروغ بگیم یا سر ساعت عبادتش نکنیم یا .... از آتش غضبش در امان نمیمونیم....و به جای این که روز به روز بهش نزدیکتر بشیم دورتر و دورتر شدیم....و ایمان که نشانه حضور او در قلبهای ماست کمتر و کمتر شد...نه عزیزای من ، اون خدایی که من میشناسم اونقدر مهربون و عاشقه ، اونقدر بزرگوار و بخشنده است و اونقدر دوستداشتنی هست که همه مون رو به خاطر تمام گناه هایی که کردیم ببخشه.. به شرط این که سعی کنیم تکرارشون نکنیم و فراموش نکنیم که هر کدام از ما آدمها به دلیل خاص و با هدف معینی پا به این دنیا گذاشتیم...

دوست دارم بنویسم از تمام خوبی ها و مهربونیهاش، از بزرگی و بخشندگیش، ازاین که حضورش اگه در زندگیمون پر رنگتر بشه، اگه صداشو بشنویم، اگه گرمای عشقش رو تو قلبمون حس کنیم لبریز آرامش میشیم.....آرامشی که همیشه بیرون از خودمون دنبالشیم.. غافل از این که این آرامش را باید در درون جستجو کرد.. اون روزایی که غم و غصه و دلتنگی آزارمون میدن، وقتهایی که حس میکنیم دنیا به آخر رسیده و دیگه هیچ شور و شوقی برای ادامه زندگی نداریم.. یا دلتنگی و تنهایی و بی همزبونی قلبمون را آزار میده... کافیه فقط دست نیازمون رو به طرفش دراز کنیم ،یا صدایش کنیم .. اونوقته که با تموم قدرتش حمایتمون میکنه ، با صدای گرم و مهربونش دلداریمون میده و گرمای عشقش به سردی زندگیمون حرارت میبخشه...

سلام

من آمدم.