وقتی خدا ناممکن ها رو ممکن میکنه.....

خدای قشنگ و مهربونم سلام

نمیدونم چطوری و با چه زبونی ازت تشکر کنم که مریم و شهرام رو دوباره به ما دادی... فکر این که ممکن بود یه اتفاق ناگوار باعث بشه که اونا رو دیگه نبینم یا دچار یه مشکل غیر قابل برگشت بشن تنمو میلرزونه. همین دو سه روز پیش بود که نوشتم خواهرم مریم عشق دوران کودکیم بود و همیشه بهش حس مادری دارم... امروز فهمیدم که دیشب نصفه شب تو اتوبان ماشینشون با جدول کنار خیابون تصادف کرده و جفت لاستیکاش ترکیده و لی خدا رو شکر خودشون سالمن. ماشین در حالی تصادف میکنه که یه لحظه شهرام(شوهر مریم ) خوابش برده بوده و داشته کابوس میدیده که لای گارد کنار اتوبان گیر کرده و یه عده آدم سیاه پوش دارن کتکش میزنن و میخوان ببرنش... وای فکرش بغض تلخمو تو گلو میترکونه و فقط میتونم بگم خدایا ممنون... تو یه بار دیگه به من نشون دادی که اگه بخوای میتونی همه چی رو اونجور که خودت صلاح میدونی بکنی... وقتی امداد خودرو میاد تا ماشینو ببره میگه تعجب میکنم که با این سرعتی که شما داشتید ماشین چیزی نشده و شما زنده و سالمید... با این اتفاق باید ماشین  چپ میکرد....  حالم بده یه جوری حس میکنم یه اتفاق شوم از بیخ گوشمون رد شده و برای شکرش باید قربونی داد.... ملینا جون یادته گفته بودی در مورد چشم زدن بنویسم؟ استاد انرژی درمانیم میگفت چشم زدن عبور انرژی های قدرتمند از درون چاکرای چشم  که میتونه برای طرف مقابل مشکل ایجاد کنه.  من واقعا چشم زدن رو قبول دارم.... یه عروسی قشنگ و باشکوه... یه خونه قشنگ و جهاز بسیار زیبا... یه ماشین نو.... یه عروس داماد خوشبخت و ناز... و یه چشم که میتونه یه نگاه تحسین برانگیز داشته باشه نه خصمانه.... و یه خدای مهربون که میتونه همه چی رو عوض کنه... شهرام میکه بعد از برخورد با جدول اون سیاه پوشا منو رها کردن و و دور شدن درست مثل این که قرار بود برم ولی تقدیر عوض شد.... حالشون خوب نیست... مریم و شهرامو میگم جفتشون شوکه شدن... باور اتفاقی که افتاده براشون سخته... شایدم باور بزرگی خدا... ما آدما همیشه تا اتفاق خاصی نیفته و تکونمون نده باور نداریم که چقدر برای خدا عزیزیم ...چقدر به فکرمونه و همش به خاطر چیزای کوچیک و بی اهمیت غصه میخوریم... میدونید من معتقدم که هر اتفاق در زندگی ما یه نشانه هست یه راهنما ( مثل علامات راهنمایی رانندگی) با این تفاوت که ما برای فهمیدن علامات راهنمایی رانندگی میتونیم از کتاب راهنماش استفاده کنیم ولی برای فهم علامات هشدار دهنده کائنات باید به درون خودمون مراجعه کنیم چون اتفاقات مشابه برای هر کس یه مفهومی دارن................(تازگی ها خیلی پر چونه شدم میدونم!!!)  

ازدواج

راستش خیال داشتم امروز به درخواست ملینا در مورد چشم زدن بنویسم... یه دوست دیگه هم ازم خواسته بود در مورد از بین بردن عادات بد بنویسم... ولی یه مسئله باعث شد که امروز در مورد ازدواج بنویسم. دوست خوبی برام ایمیل زده بود و مشکلاتش رو نوشته بود و از من راهنمایی خواسته بود....

 دوست قشنگم ازدواج یعنی انتخاب یه همراه که بتونه لذت سفری رو که ما در این دنیا داریم دو چندان کنه...  فرض کن میخوای قله یه کوه رو فتح کنی یه نفر هم در کنارت داره قدم میزنه با یه فاصله نسبتا نزدیک... اگه بدونی در طول کوه پیماییت این همراه میتونه برات یه دوست خوب باشه ....در طول این مسیر بهت چیز یاد بده و تو هم دانسته هاتو باهاش فسمت کنی... هر جا که به کمک احتیاج داشت دستت رو بگیره... اگه خسته شدی کمی از بارت رو برات بیاره... شب که هوا تاریک شد کنارت بمونه تا احساس امنیت کنی... اگه خسته شدی و نا امید از فتح قله با حرفهای قشنگش بهت امید بده... اگه تو راه گرسنه شدید لقمه هاتونو با هم قسمت کنید و خلاصه در طول این سفر یه همسفر خوب داشته باشی سعی نمیکنی قدمهاتو کند کنی تا به تو برسه و باب آشنایی باز بشه؟ یا تند تر نمیری تا بهش برسی و خلاصه الباقی مسیرو با یه همسفر خوب طی کنی؟ خوب حالا فرض کن زندگی یه سفره و اون همسفر شریک زندگی یا شوهرته... یه زوج خوب اون زوجی هستند که در سفر زندگی همراه هم باشن... تو مشکلات و شادیها در کنارهم. و همدیگرو بفهمن.. میدونی زبون آقایون با خانمها فرق میکنه؟ یه روزی با خوندن کتاب زنان ونوسی مردان مریخی و بعد خوندن کتاب زن کامل ( مال مارابل مورگان) فهمیدم که برای گفتن خواسته هام باید به زبون شوهرم حرف بزنم... اونم همینطور  فهمید که برای فهمیدن زبون من باید این زبونو یاد بگیره وگرنه دائم دچار سوء تفاهم میشیم.البته این فقط کافی نیست. خوردن فرهنگ دو خانواده به هم از شروط اصلیه... چون بعدا برای خودت مشکل ساز میشه... تو که نمیخوای توی مسافرتت یه همسفر داشته باشی که از نیمه های راه غرغرش شروع بشه که وای چرا این لباسو پوشیدی اه چرا این نوارو گوش میدی... چرا این کتابو میخونی؟ ووووو... تو بهترین کارو کردی چون من هنوزم برای خیلی از تصمیم گیری هام از بزرگترا کمک میگیرم. چون اونا هم ما رو دوست دارن هم موفقیتمون براشون ارزشمنده. بسیار کار خوبی کردی که به حرف مادرت گوش دادی... ضمنا یادت باشه بیشتر آدما گوشه قلبشون اثری از یه عشق دوران کودکی یا جوانی هست که بهش نرسیدن... فکر کردن به اون عشق یا مقایسه کردنش با شریک  زندگی فقط آدمو آزار میده. تو میتونی اون عشق رو مقدس بدونی .  بزاریش تو یه صندوق زیبا و طلایی و گوشه قلبی نگهش داری. فقط همین... و شروع کنی به پیدا کردن صفات خوب همسرت...همه آدما پر از صفات قشنگن فقط باید پیداشون کرد... سعی کن تا پیدا کنی... موفق باشی...

 

جوابی برای ملینا

راستش من زیاد از نوشتن پست های طولانی خوشم نمیاد چون فکر میکنم ممکنه حوصله خواننده ها سر بره ولی اینبار به درخواست ملینا که تو پست قبلی برام کامنت گذاشته مینویسم...ملینای عزیزم سلام. واقعا خوشبختی چیه؟ دیدگاه ما نسبت به زندگی چیه؟ بزار برات از خودم بگم شاید بیشتر بتونم بهت کمک کنم... راستش این وبلاگ یه وبلاگ واقعیه نوشته هاشو میگم .جاییه برای بروز دادن احساساتم و هیچ چیز توش الکی نیست حتی اسمها واقعی هستن من واقعا یاسمنم و عاشقانه اسممو دوست دارم. خوب حالا شروع می کنم به نوشتن از خودم... در یک روز قشنگ بهاری در سال 46 درست موقع سال تحویل در بیمارستان رضا پهلوی (تجریش) به دنیا اومدم ( و همیشه فکر میکنم بهترین هدیه ای بودم که اون سال خدا به مامان و بابام داد!!!!)... پدرم کارش تولید و پرورش گل بود... اون موقع خونه مون تو خیابون فرشته و دیوار به دیوار خونه خواهر تختی بود و محل کار بابا دروس بود. نزدیک دو سالم که شد پدرم تصمیم گرفت که به خاطر شغلش به شمال بریم. اونا  بین متل قو و چالوس یه باغ خریدن... پدرم و عموش. یه باغ 50 هزار متری که برای یه بچه دو ساله به اندازه یه دنیا بزرگ بود... دنیایی که هرگز تمومی نداشت... انگار هر چقدر راه میرفتم به انتهای این بهشت دوست داشتنی نمیرسیدم... پدر و مادرم عاشقانه همو دوست داشتند و دارن(بزنم به تخته!!!) و من تو محیطی پر از عشق بزرگ شدم... بعد از من گلناز به دنیا اومد که برام واقعا عزیزه خواهری که یه جوری مظلوم و مهربون گلی از من 4 سال کوچکتره و بعد مریم که همیشه حس مادری نسبت بهش داشتم و واقعا مهربون  ودوستداشتنیه... مریم که 10 سال از من کوچکتر اون روزا عشق دوران کودکیم بود ... یه دختر تپلو با موهای فرفری طلایی درست مثل شخصیت کتاب قصه ها ... و دبیرستانی بودم که مامان علیرضا رو به دنیا آورد... این که چقدر علیرضا عزیز دردونه  ما شد و چقدرم شیطون بود بماند... برادری که 15 سال ازم کوچکتره و بینهایت مهربونه و خیلی هم بانمک... دخترا همه دانشگاه رفتن و ازدواج کردن.علیرضا هم دانشجو هست هم دانشگاه تدریس میکنه...از اون روزهای قشنگ اونقدر خاطره های زیبا دارم که نمیدونم کدومو  بنویسم. فقط اینو میدونم که برای من خانواده یعنی عشق.... ملینای قشنگم منم تو دوران نوجوانیم با این که از دور و بریهام دوستام وفامیل شرایط خیلی بهتری داشتم  خیلی از اوقات احساس خوشبختی نمیکردم!!! اون روزایی که میخواستم برم کوه و مامانم نمیذاشت یا برم مهمونی دوستام و بابام میگفت نه! و بهتره بگم اون روزهایی که برای خواسته های نا به جام جواب نه میشنیدم... ولی حالا که فکرشو میکنم میبینم چقدر احمق بودم!!!! بعدها که ازدواج کردم و بچه دار شدم تازه فهمیدم که مامان و بابام عاقلانه ترین کار ممکن رو می کردن... چرا که منو دوست داشتند و نمی خواستند که من در معرض خطر قرار بگیرم. من همیشه از محبت کردن به دیگران لذت میبردم گرچه بارها جواب محبتهامو به بدترین وجه ممکن گرفتم!!! ولی از رو نرفتم. بلاخره آدمهایی هم پیدا میشن که محبتت رو بفهمن...

بعدها دانشگاه قبول شدم و اومدم تهرون ... تازه قدر خونه و مامان و بابا و غذای آماده و همه چی رو دونستم... تا وقتی تو خونه بابا بودم هرگز نفهمیدم که بی پولی یعنی چی... بابا هر چی میخواستیم می خرید هر چی.... خوب من با عشق ازدواج کردم و از شانسم هم تخم مرغ شانسیم توش یه چیز به درد بخور بود!!!! اون موقع ها رامین دانشجو بود و من طرحم رو میگذروندم. شرایط مالیم اصلا مثل خونه بابا نبود. به هر حال شوهرم دانشجو بود و لازم بود که من روی خیلی از خواسته هام پا بزارم... اما شاید از اونجایی که همیشه در رفاه بزرگ شده بودم و به قول قدیمیها چشم و دل سیر بودم حتی اون روزا هم برام دوست داشتنی بودن و هستن... خوب بعدها رامین درسش تموم شد رفت سر کار و مدیر عامل یه شرکت شد و بعد وضعمون خیلی  عوض شد .. همه چی شد اونجور که آرزو داشتیم... و من دیگه لازم نبود مثل قدیم صرفه جویی کنم. یا بین دو خواسته یکی رو انتخاب کنم... اما ملینای قشنگم اگه صبور نبودم و اگه هر جا که کم می آوردم از نیروی عشق کمک نمی گرفتم الان اینطوری نبود... رمز موفقیت من در زندگیم صبور بودنم و عاشق بودنم بود... هرگز نذاشتم که مسائل مالی بین ما مشکل ایجاد کنه. هرگز نذاشتم که شوهرم بفهمه که چیزی رو میخوام ولی چون پولمون کمه نمی خرم... همیشه بهش میگفتم که از انتخابم راضیم و اگر دوباره بهم بگن که دوست داری با کی ازدواج کنی تو رو انتخاب میکنم... که البته دروغ نمیگفتم... راز خوشبخت بودن در زیبا دیدن زندگیه.. خوشبختی فقط یه حسه. که تو میتونی با قدرت باور نکردنی ذهن ایجادش کنی...من با خوندن کتابهای مختلف و رفتن کلاسهای مختلف دیدگاه خودم و شوهرم و نگار رو نسبت به زندگی عوض کردم. من میدونم که پول واقعا چیز عالی و ماهیه. نه تنها میدونم بلکه ایمان دارم که پول حلال بسیاری از مشکلاته ولی اگر نخوای دنیا رو قشنگ ببینی بالاترین ثروتها هم نمیتونه تو رو خوشبخت کنه... باید بخوای تا بشه... من سعی میکنم مقداری از پولمو ...مقداری از عشقمو... مقداری از دانسته هامو مقداری از وقتمو... بزارم برای اونایی که نیاز به پول من به عشق من به وقت من و نیاز به اطلاعات من دارن... اینجوری بیشتر احساس خوشبختی میکنم... محاله تو به من آدم بیچاره ای رو معرفی کنی و من از کنارش بی تفاوت بگذرم... تموم فکر و ذکرم میشه اون آدم و مشکلاتش... و راهی که بتونم بهش کمک کنم... و این خودش به آدم یه انرژی مضاعف و یه حس خوب خوشبختی میده . این که میتونی به درد دیگران بخوری... ملینا جون من بازم برات مینویسم و تو پست بعدی در مورد چشم زدن مینویسم... ممنون که اومدی و به من یه ایده برای نوشتن دادی...

نگار

نگار و پدرش
تو کامنت قبلی آقا مسعود ازم خواستن که در مورد نگار بنویسم. چند بارم شاگردام گفتن چرا از نگار نمی نویسی... شاید واقعا وقتش باشه که از اولین فرشته ای که پا به خونه پر از عشقمون گذاشت بنویسم اون روزا رامین دانشجو بود سال پنجم بود و هنوز دو سال مونده بود که درسش تموم شه. نگار توی خونه ای که فضاش دانشجویی بود یعنی کتاب و درس به دنیا اومد. وقتی به دنیا اومد من دیگه کار پرستاری رو رها کرده بودم و تازه 6 ماه بود که مشغول تدریس در دبیرستان بودم. اون طرف کتابهای باباش بود و اینطرف ورقه های مامانش .شاید همین امر باعث شد که از بچه گی عاشق کتاب بشه و قبل از مدرسه رفتن خوندن و نوشتن رو یاد بگیره.  یه دختر مهربون و باور کنید داستان خاله سوسکه نیست که از بچه اش تعریف میکرد.... نگار واقعا همیشه بیشتر از سنش حالیش بوده و من هر بار تو این پنج سال که نگار مدرسه رفته به مدرسه اش سر زدم انقدر ازش تعریف کردن که  تا ساعتها از این که نگار باعث سربلندیمه غرق شادی میشم . نگار 11 سالشه و کلاس پنجمه تعداد نوزده هایی که در این سالها گرفته (اونم نمره نوزده کلاسی نه تو امتحان) به تعداد انگشتای دست هم نیست. همیشه شاگرد ممتاز بوده و من الان دو ساله که هیچ کاری به درساش ندارم. عاشق مطالعه هست و شبها آخرین کسی هست که میخوابه!!! درست عین بچه گی های خودم. ندرتا قبل از ساعت 12 شب میخوابه و تا دیر وقت کتاب میخونه. کتابهای 300 -400 صفحه ای هری پاتر رو دو سال پیش تموم کرده و علاقمند یه داستان های کوتاه شل سیلور استاینه... مثل مامان باباش عاشق کتابهای تن تن و میلو هست!!  کتابهایی مثل پی پی جوراب بلند... اتوبوس مدرسه....خانواده زیر پل ....کارتنک شارلوت و تام سایر که همه مال دوران بچگی خودم بودن رو پارسال خونده و الان علاقمند به خوندن قطعات کوتاه از جی پی واسوانی شده... مجله موفقیت کودکان  و سروش کودکان رو هر ماه  و دوست کودکان و دوست نوجوان و بچه ها گل آقا رو هر هفته میگیره و میخونه... عاشق کار با کامپیوتره و خیال داره مثل خاله اش کامپیوتر بخونه و انصافا بیشتر از من کار با کامپیوتر رو بلده...... تقریبا بیشتر سریالهای تلویزیون رو با تکرارشون میبینه!!! همچنیتن مسابقات تلویزیونی حتی بیمزه هاشونو!!! به فیلمهای کاراته ای جکی چن خیلی علاقمنده و کلا بهتره اینطوری بگم که نگار دست رد به سینه هیچ فیلمی نمیزنه!!! خیلی قشنگ بلده پولهاشو پس انداز کنه و حساب یک قرون پولهاشو داره!!!  البته اگه ولش کنیم هر چی داره یا نذر میکنه برای فقیر یا دوست داره برای ارشیا پسرخاله 3 ساله اش یا برای اشکان چیز بخره!!!) تازگی ها به موسیقی علاقه مند شده و متخصص خواب کردن اشکان با نوار آریانه!!! خیلی اوقات از گل فروشی دم مدرسه برای من یه شاخه گل میخره تا شادم کنه... اشکان رو بی نهایت دوست داره و مثل یه مادر مراقبشه. خیلی از اوقات تازه 11 شب یادش میفته که فردا امتحان داره!! نیم ساعت میره تو اتاق و فردا با یه بیست میاد خونه!!! انشای بسیار خوبی داره که البته با خوندن اونهمه کتاب بعید نیست... در بهار سال 79 در مسابقه نقاشی زیباییهای ایران در سانفرانسیسکو شرکت کرد (اون موقع نگار 7 ساله بود) و یک لوح تقدیر به همین مناسبت از اونجا دریافت کرد...   خوب دیگه کافیه .... دعا میکنم که همیشه سالم باشه که از همه اینایی که گفتم ارزشمند تره...راستی یه خروارم سی دی کارتون داره که از هر فرصتی برای دیدنشون استفاده میکنه!!! عاشق ریاضی هم هست و دیگه فکر کنم هیچ وقت از من نخواهید که در مورد کسی بنویسم!!!

جراحی لثه

نمیشه که همه خواسته هاتو بر آورده کنه و هیچوقت هم نه مریض بشی نه مشکلی برات پیش بیاد میشه؟ اونوقت رو دل ممکنه بکنی!!! ممکنه یادت بره که سلامتی چه نعمتیه!!! واقعا تا روزهای غمگین ابری نباشن چطوری میشه قدر روزای آفتابی و خوب رو دونست!!! باور کنید الان که دارم این مطلب رو مینویسم خیلی فکم درد میکنه روز سه شنبه یه جراحی لثه داشتم (همون که قبلا گفته بودم) و هنوز درد دارم چند تا بخیه خورده و رویش با خمیر جراحی پانسمان شده... مامان مهربونم وقتی صدامو شنید که گفتم دکتر گفته کل فک بالا و پایینت باید جراحی بشه بغضش ترکید و گوشی رو داد به بابا که من نفهمم گریه میکنه ولی فهمیدم و به بابا گفتم می خوام با مامان صحبت کنم... گفتم  عزیزم چرا گریه میکنی ؟ گفت آخه تو داری درد  میکشی.. دلم برات میسوزه کنارت هم که نیستم که کمکت کنم. گفت نمیدونم تو که انقدر مهربونی و به همه کمک میکنی چرا برات این همه اتفاق میفته (البته من به اون خوبی که اون میگه نیستم ولی خوب مادر همیشه بچه شو خوب و بهترین میبینه!!!)... خندیدم و گفتم از کجا میدونی شاید قراره اتفاقای بدتر بیفته خدا کمترش میکنه.... تو رو خدا ناراحت نباش خدا رو شکر کن که زود فهمیدم و میتونم درمان کنم... خدا رو شکر کن که همسری دارم که به جای غر زدن همراهمه و کلی بهم آرامش میده... و خلاصه آرومش کردم...میخوام پیش یه جراح لثه دیگه هم برم اگه اونم گفت جراحی دیگه برم ادامه بدم. خیلی درد داره ولی چه میشه کرد... البته اعتراف میکنم که اولش که دکتر گفت خودمم کلی جا خوردم و حالم گرفته شد ولی وقتی اومدم تو ماشین و به رامین گفتم کلی باهام حرف زد و آرومم کرد. گفت فوقش این رفت و آمد های ما برای جراحی لثه و کار دندونات یه سال طول می کشه و ما یک سال هفته ای یه بار میاییم دکتر... چه اشکال داره غصه چی رو میخوری؟ ... خدا رو شکر کن... و من کم کم آروم شدم و دیدم واقعا راست میگه و غصه خوردن هیچ دردی رو دوا نمیکنه... راستی یادم رفت بگم که بعد از 11 ماه تو خونه موندن دیروز اولین روزی بود که رفتم مدرسه سر کار و اشکان کوچولو رو پیش مادر بزرگش گذاشتم که خدا رو شکر آبرو داری کرده بود و اذیت نکرده بود... راستی یکی از شاگردام گفت خانوم چرا از نگار نمی نویسید... چی بگم نگار دیگه خانوم شده درسته که 11 سالشه ولی عین یه مادر اشکان رو تر و خشک میکنه و انصافا اشکانم اونو از همه بیشتر تحویل میگیره... خدا جفتشونو برای هم نگه داره...

چه میکنه قدرت فکر !!!

خیلی خوشحالم خیلی... 5 شنبه صبح بود که رفتم دکتر غدد و گفت که تیروئیدم پرکاره... یادتونه که... هر چی ازش خواستم که بهم 10 روز فرصت بده تا شاید بتونم با قدرت فکرم مشکل تیروئیدم رو حل کنم گفت نمیتونه چون ممکنه ده روز دیگه به داروی بیشتری نیاز پیدا کنم... من باید تا شنبه صبح صبر میکردم تا از دکتر اشکان بپرسم میتونم با خوردن روزی 100 میلیگرم دارو (پی تی یو) به اشکان شیر بدم یا نه!!! و یادتونه که چقدر مضطرب بودم  از پنج شنبه شروع کردم به گفتن جملات تاکیدی همونایی که توی پست های  قبلیم نوشتم... حتی نیمه شب هم که بلند میشدم به اشکان شیر بدم اونا رو تکرار می کردم. تا این که یکشنبه شد و رفتم دوباره آزمایش دادم .از خوردن داروم فقط یک روز میگذشت و از گفتن جملات تاکیدی 3 روز. یکشنبه قبل از این که قرصم رو بخورم رفتم و دوباره هورمون های تیروئیدیم رو چک کردم و امروز وقتی جواب آزمایش رو برای دکتر خوندم تعجب کرد و گفت جواب آزمایش اصلا با علائمی که داشتی جور در نمیاد!!! و داروم رو نصف کرد و من هم خوشحال و خندون و با خیال راحت تر به اشکان شیر میدم و خوشحالم که تونستم کاری بکنم که اشکان از شیر مادر خوردن محروم نشه...

دائره المعارف بی نزاکتی یا چطور کفر مامان رو در بیاریم!!!!


نمیدونم شاید نوشتن این مطالب اینجا یه کم مسخره باشه ولی من با خوندنشون کلی حال کردم. کتاب مال نگاره و خاله مریمش براش خریده ....اسمشم هست دائره المعارف بی نزاکتی یا چطور کفر مامان رو در بیاریم!!!

*وقتی مامان بهت غذا میده تف کن...

*وقتی بابا بهت غذا میده بخور و لبخند بزن!!!

*مامانت چاق شده نه؟ موقع غذا خوردن هی قاشقت رو بنداز زمین تا مامان خم بشه و برش داره. اگه زود زود لاغر نشد!!!

*گوشواره مامان رو بکش!!

*مامان گناه داره! وقتی باهاش میری حموم شالاپ شولوپ کن تا مامان هم خیس بشه و کیف کنه!

*علم ثابت کرده که وقتی غذا رو بمالی به صورتت خوشمزه تر میشه!

*خودتو خسته نکن که فرق آره و نه رو یاد بگیری!

*وقتی مامان انگشتشو میکنه تو دهنت که ببینه دندون تازه در آوردی یا نه گازش بگیر تا بفهمه که دندون در آوردی!!

*اگه گفتی کاغذ توالت چند متره؟

*اون لیوان پلاستیکیت که سرش چند تا سوراخ داره میدونی چیه؟ آب پاشه!!!

*ته بستنی قیفی جایزه است اول تهشو بخور!!!!

*به مامان نشون بده که از ظرف پر غذات میشه به جای کلاه استفاده کنی... 

دعا برای سلامتی

من به فرایند زندگی اعتماد می کنم و میدانم که والاترین موهبتها را برای من به ارمغان می آورد...

 من لیاقت داشتن سلامتی را دارم و اکنون آن را می پذیرم...

من آن الگوی آگاهیم را که در برابر خیر و صلاحم مقاومت میورزد رها می کنم...

من خود را تائید میکنم...

 

 

 

 

پر کاری تیروئید...

اولین نسیم پاییزی که میوزید یاسمن لباس زمستونی ها رو در می آورد و موقع بیرون رفتن از خونه کلی لباس می پوشید... ... وقتی زمستون می شد شبا موقع خواب یک بلوز شلوار گرم می پوشید و اتاق خواب رو اونقدر گرم میکرد که میشد تو اتاق ماست مایه بزنی!!!!  موقع بیرون رفتن از خونه انقدر لباس می پوشید که به زور میتونست راه بره... دو سال هم بود که دکتر بهش گفته بود به خاطر سینوزیتش زمستون ها کلاه سرش بزاره. از اونجایی که یه معلم بود و دوست نداشت بعضی ها با کلاه تو خیابون ببیننش و مایه حرف و چونه بشه روی کلاهه یه روسری هم سرش میکرد!!! خلاصه زمستونها یه ساندویچ بود که می رفت بیرون!!! پارسال زمستون برعکس شد همش گرمش بود حتی شبا بخاری اتاق خواب رو خاموش میکرد و شوهر سرماییش مجبود بود تا صبح تیک تیک بلرزه..... ولی خوب چه میشه کرد همه میگفتن آخه تو بار شیشه داری و دو نفسه هستی به خاطر همین گرمته!!!  شهریور شد و اشکانش به دنیا اومد حالا دیگه دو نفسه نبود ولی باز هم داشت میپخت!!! مثل قورباغه ا ی که بندازیش تو آب جوش!!! ولی تا حرف میزد همه میگفتن تازه زاییدی از ضعفه که گرمت میشه!!! آخه شیر میدی مال اونه!!! یاسمن پرستاری خونده بود که البته 12 سال بود که پرستاری رو رها کرده بود و دبیرستان تدریس می کرد. وقتی دید 4 ماه از زایمانش گذشته و تو این سرما و سوز زمستون با یه آستین کوتاه و مانتوی نازک بازم قورباغه آب پزه فکر کرد نکنه تیروئیدش پر کار شده. وقتی گفت همه گفتن نه بابا فکر بیخود میکنی... ولی دیگه شبها خوابیدن تو اتاقی که بخاری توش روشن بود شده بود براش یه کابوس. وقتی بخاری رو خاموش میکرد اشکان کوچولو یخ می کرد. نصفه شب که پا میشد میدید گوش و لپ اشکان کوچولو یخ کرده... چکار باید می کرد؟ بدون این که با کسی مشورت کنه پاشد رفت پیش یه دکتر غدد. یه فرشته مهربون که از قبل میشناختش. اون دکتر با معاینه و شنیدن شرح حال گفت که احتمالا تیروئیدت پرکار شده و براش آزمایش داد. امروز صبح که یاسمن جواب آزمایش رو به دکتر نشون داد دکتر گفت آره تیروییدت پر کار شده و هم باید دارو برای تیروئیدت بخوری هم دارو برای قلبت چون تپش قلب پیدا کردی! و متاسفانه باید برای اشکان کوچولو شیر کمکی شروع کنی چون ممکنه این داروهایی که میخوری باعث کم کاری تیروئید اشکان بشه... بغض گلوی یاسمن رو میفشرد... پیش خودش میگفت ( هزاران نوزاد در سرتاسر دنیا هستن که مادراشون به هزار و یک دلیل از جمله خوش هیکل موندن یا راحت بودن یا بیمار بودن یا بیخیالی بهشون شیر خشک میدن ولی آخه من با شیر دادن به اشکان لبریز عشق میشدم... رابطه من و اشکان یه رابطه عمیق احساسی بود وقتی بهش شیر میدادم هر دو لذت میبردیم...گذشته از اون شیر مادر انقدر فایده داره که آدم غصه اش میگیره که بچه شو از این نعمت محروم کنه.) راستشو میخواید وقتی داشت کتاب دارو شناسی شو میخوند و دید که نوشته اصلا نباید در موقع خوردن این دارو به نوزاد شیر داد دیگه بغضش ترکید. یه چیزی مثل یه گردو تو گلوش حتی نمی ذاشت آب دهنشو قورت بده... و اشکای داغ و شورش گونه هاشو خیس کرده بودن. یه جوری به اشکانش نگاه می کرد انگار قراره از هم جداشون کنن... بابای اشکان خیلی با یاسمن حرف زد و گفت شاید خواست خدا بوده که حالا که تو قراره بری سر کار اشکان شیر خشک بخوره. اگرچه اصلا شیشه نمیگیره... به هر حال یاسمن تصمیم گرفت بیاد و برای شماها که همیشه بهترین شنونده غصه ها و شادی هاش بودین بنویسه تا با حرفاتون دوباره آرامش بگیره. این وبلاگ برای یاسمن جایی برای حس گرمای حضور خداست و شماهایی که براش کامنت میگذارید فرشته هایی که خدا برای آرامشش فرستاده... همتون برام عزیز هستید و دوستتون دارم....راستی عکس پاپانوئل اشکان هم اون زیره ببینید!!!

شروع به کار

نمیدونم چرا امروز اینجوری شدم همیشه تا میشینم که براتون بنویسم تند وتند جمله ها میان تو ذهنم و تایپ می کنم و بعدشم که میخونم راضی ام از نوشته هام.(چه از خود راضی!!!) ولی امروز این سومین متنی هست که مینویسم و بعد از خوندن دلیتش میکنم!!!! شاید به خاطر اینه که ذهنم حسابی درگیره. همونطور که قبلا گفتم مرخصی من (به خاطر به دنیا اومدن اشکان کوچولو) امروز تموم شد و دیشب تا دو نیمه شب بیدار بودم هر کاری میکردم خوابم نمیبرد یه جور نا آرومی تو وجودم بود بارها با خدا حرف زدم همه چی رو سپردم دست اون. چون وقتی کار ها رو  میسپری دست خدا همیشه  بهترین نتیجه رو میبینی .... خلاصه صبح رفتم اداره فعلا افتادم همون مدرسه ای که میخواستم ولی معلوم نیست چی بشه چون مدیرمون گفت برای نتیجه قطعی و این که چه بکنیم سه شنبه بیا جلسه ای که در مدرسه هست..چون به جای من یه معلم حق التدریس اومده.... وای مادر شدن در کنار تموم لذت هاش چقدر سخته... دو ساعت از اشکان دور بودم وقتی اومدم خونه قورتش دادم دلم برای لپ هاش و بوس های زیر گلوش که بوی خوش پودر میده تنگ شده بود.  اونم در نبود من کلی جیغ زده بود!!! خلاصه باز تا سه شنبه باید صبر کنم... برام دعا کنید....

طلاق یا بخشش و ازدواج دوباره؟

بخشش چیز خوبیه نه؟ هر کدوم از ما آدما چقدر میتونیم بخشنده باشیم؟ بزرگی و عظمت روحمون چقدره و تا کجا میتونیم خوشبختی خودمون رو فدای خوشبختی بچه هامون کنیم؟ حادثه ای  چند وقت پیش باعث شد که یکی از دوستانم از شوهرش جدا بشه. متوجه شده بود که شوهرش با خانم دیگه ای دوست شده اونم در حالی که یه دختر دبیرستانی و یه دختر یک ساله داشتند. هر بار سعی کردم خودم رو جای اون خانوم بزارم و ببینم اگه من (خدای نکرده!!!) در این شرایط قرار می گرفتم چه می کردم دیدم حتی تصورش هم حالم رو بد میکنه... تصور این که کسی که عشقت بوده از نظر فرهنگ خانوادگی و مالی هم خیلی از تو پایینتر بوده (همون خانوم آقا رو میگم) و صرفا عشق باعث شده که تو به عنوان شوهر و شریک زندگی و یه همراه تو مشکلات بپذیریش و بعد از سالها زندگی بعد از تحمل کاستی ها و نداریها حالا که به یه جایی زندگیت رسیده که میتونی یه ذره راحت زندگی کنی (تازه هنوزم به راحتی خونه بابا نباشه!!) ببینی که ای وای زیر سر شوهرت بلند شده و  دیگه تو رو نمی خواد و تو چی داری ؟ هیچی... یه جوانی از دست رفته که به پای کسی گذاشتی که لیاقتش رو نداشته!!!! نه لیاقت تو و عشقت و نه لیاقت بچه هاتو که مثل فرشته معصوم و بی گناهن... خوب حالا اگه اون طرف هیچ ادعای پشیمونی هم نکنه و با طلاقی که تو درخواست کردی موافقت کنه چی؟ و بعد از طلاق هی بیاد به بچه ها سر بزنه و بازم حرفی از پشیمونی نزنه چی؟ چقدر باید در انتظار بمونی؟ تا کی به یاد جوانی از دست رفته ات اشک بریزی و طعنه های دیگرون رو تحمل کنی؟ حالا اگه طرف بعد از یک سال بیاد بگه من پشیمونم منو تو خونه راه بده چه میکنی؟ چشماتو میبندی و می گی باشه فکر می کنم این یه سال اصلا تو زندگی ما نبوده... نه این یه سالی که طلاق گرفتیم نه اون یه سالی که کنارم بودی ولی منو نمیدیدی و دلت با دیگری بود.... می گی من حاضر نیستم به خاطر خودخواهی خودم بچه هامو بدبخت کنم؟  ولی این دوست من این کارو کرد و قراره برن چند روز دیگه دوباره عقد کنن....نظرتون چیه؟