مسافری از هند....

دو سه هفته قبل داشتم میرفتم تو دفتر مدرسه که یه آقا پسر سبزه رویی از در اومد تو حیاط و با لهجه ازم پرسید: دو یو اسپیک انگلیش؟ منم بی حوصله گفتم: no. نمیدونم چرا به نظرم سر کاری میومد. اون هم به فارسی ولی کمی لهجه دار گفت: من آمد از هند! خواست رفت مشهد زیارت. کم داشت پول!! خواست فروخت گردنبند به استیو دنت!!! Student!. گردنبند از عاج فیل!!! همون موقع یکی از همکارام هم رسید و گفت شما از هند اومدی؟ اونم گفت یس! گفت پاسپورت داری؟ پسره که جاخورده بود با یه حالتی گفت هوم؟ وات؟ همکارم گفت پاسپورت؟ کارت شناسایی؟ پسره گفت: هتل... مسافر خانه!!! و همون موقع گردنبندها رو از تو کیفش در آورد و گفت اینا بود از عاج فیل... من خندیدم و گفتم اگه پلاستیک باشه چی؟ گفت شما داشت فندک؟ گفتم: نه! گفت کبریت؟ گفتم نه! گفت با کبریت آتش زد اگه سوخت بود پلاستیک!! گفتم خوب شما باید خودت کبریت و فندک داشته باشی جزو ابزار فروشته!!! بعد یه دفعه گفتم شاید گچی باشه اونوقت نمیسوزه با فندک! یه دفعه جا خورد و با تعجب گفت: هوم؟ گفتم:گچ؟ باز گفت: هوم؟ وات؟ گفتم این همه ما فارسی حرف زدیم تو همه رو فهمیدی گچ رو نمیفهمی زدم به دیوار گفتم: گچ گچ. گفت: نو..نو..اینا بود از عاج فیل... خلاصه همکارم گفت باشه تو برو فردا با پاسپورت بیا ما ازت میخریم تا پول بلیط مشهدت جور شه اونم گفت اوکی و رفته که بیاد... واقعا برای کلاه برداری مردم به چه کارهایی که رو نمیارن...  خوب چه میشه کرد این بلاگ اسکای بیمار شده نمیشه کامنت گذاشت پس بیایید اینجا و با نظرات خوبتون شادم کنید...

بیماری اشکان و یه خاطره خنده دار...

بیدار شدنم از گرمای بیش از اندازه بود... درست انگار که کنارم یه منقل پر آتیش بود دستمو گذاشتم رو پیشونیش ... وای انگار که دستمو به ذغال سرخ چسبوندم تموم تنش مثل کوره میسوخت... با دل نگرونی درجه رو گذاشتم زیر بغلش... صدای بیب بیب درجه منو از تو افکار ناراحت کننده ام کشید بیرون... وای 39 درجه اونم زیر بغل... آخه اون که تا قبل از خواب چیزیش نبود ... خلاصه پاشویه و مسکن تا بردیمش دکتر....اشکان کوچولو رو میگم... یه تب ویروسی که 3 روز گذشته بی حال و بیرمق تو بغلم بود و فقط مامان رو میخواست تا سر داغشو بزاره رو شونه هاش... و به هیچ غذایی لب نمیزد.....و این شد که نتونستم تو این روزا بیام و آپدیت کنم... الان بهتره ... گرچه اون چشمای شیطون الان مات و بی حالن ولی خوب تبش خدا رو شکر قطع شده...

خوب چون این پستم غم انگیز بود (حداقل واسه خودم!!!) برای این که رو حیه تون عوض بشه یکی از خاطراتمو مینویسم... چند سال پیش یه روز سرد زمستون (اون موقع ها که دبیرستان ترمی بود) اومدم برم سر کلاس که دیدم چقدر هوا گرمه گفتم بدوم بلوز بافتنی زیر مانتومو در بیارم که خیلی سر کلاس گرمم نشه دویدم تو دفترو تند تند لباسمو در آوردمو داشتم مانتومو میپوشیدم دیدم معاونمون میگه این صدای کدوم کلاسه؟ نفهمیدم چطوری دکمه های مانتومو بستمو رفتم بالا سر کلاس... سعی کردم یه حالتی به خودم بگیرم که یعنی چی حالا من دو دقیقه دیر کردم باید کلاسو بزارید رو سرتون!!!! نگاه بچه ها که این دومین جلسه بود که همدیگه رو میدیدیم یه جور عجیبی بود انگار یه چیز خنده دار دیدن ولی دارن جلوی خند شونو میگیرن... شروع کردم به حرف زدن ولی بازم اون نگاهها ادامه داشت گفتم چیه چرا اینطوری نگاه میکنید؟ به خودم نگاه کردم دیدم دو تا اپل های مانتوم (اون موقع اپل گنده مد بود!!!) بیرون از مانتو و برعکس!!! عین دیش ماهواره رو شونه هامه!!! خودم هم نمیتونستم جلوی خند مو بگیرم و وقتی من خندیدم مجوز صادر شد که بچه ها هم از خنده ریسه برن... و اون کلاس شد یکی از بهترین کلاسهای من...  نمیدونم اینجا چه مرضی پیدا کرده نمیشه کامنت گذاشت اگه نتونستید بیایید اینجا. 

 

قانون خلاء

 اقیانوس هستی

در بخشش نعمات 

دست و دلباز است...

یه قانونی به نام قانون خلاء وجود داره که میگه اگه هر چیزی رو دلت میخواد باید جاشو خالی کنی تا کائنات برای این که اون خلاء رو پر کنه اونی رو که میخوای بهت بده!!! مثلا دلت یه لباس نو میخواد؟ کمدت رو بریز بیرون و هر چه رو که نمیخوای ببخش... اینطوری جا برای اون چیزی که میخوای باز میشه... باور کنید من این رو بارها امتحان کردم... مدتهاست که هر چیزی رو که نمیخوام بلافاصله میدم به اون کسی که میدونم نیاز داره. این حتی در مورد پولهاتون هم صدق میکنه اگه تو این دنیا خساست به خرج بدید در هر موردی حتی در مورد محبت کردن به دیگرون اونوقت کائنات هم در مورد شما خساست به خرج میده... پس بخشنده باشید تا سرازیر شدن ثروت بیکران هستی رو به سمتتون تجربه کنید...

پی نوشت... راستی من دیروز لثه ام رو جراحی کردم حالم هم خوبه ...

پی نوشت دو... دندون فراریم که یادتونه؟ همون که از ریشه در اومد و دکتر گذاشت سر جاش؟ دیروز جراح گفت که باید بکشمش و به جاش ایمپلنت کنم.... دو هفته دیگه یه جراحی دیگه و کاشت یک دندون جدید...برام دعا کنید...  راستی اگه نتونستید تو این وبلاگ برام  کامنت بزارید میتونید اینجا برام کامنت بگذارید...ممنون

برای دل خودم

برای چی اینجا مینویسم؟ این دنیای مجازی به دنیای حقیقی این مزیت رو داره که هر کسی خودش انتخاب میکنه که کی بیاد توش... یا در واقع کی وبلاگش به دنیا بیاد و چقدر عمر کنه... با چه اسمی بیاد تا کی بمونه و چطور توش زندگی کنه... تو دنیای واقعی مون مجبوریم خیلی از کارها رو خلاف میلمون انجام بدیم چرا که ممکنه دوستمون همکارمون ...فلان فامیلمون.... چمیدونم بلاخره کسانی که با ما در تماسن از دستمون ناراحت بشن.... و خیلی اوقات لازمه که یه نقاب روی چهره مون باشه تا دیگرون رو ناراحت نکنیم...نقاب خوشحالی (در حالی که دلمون پر غمه) نقاب ناراحتی (در حالی که اصلا ناراحت نیستیم) نقاب بیماری (در حالی که سالمیم) نقاب سلامتی (در حالی که دنیای دردیم...) و خلاصه خیلی از اوقات مجبوریم اونی باشیم که نمیخواهیم... اما اینجا لازم نیست که اونی باشیم که نمیخواهیم درسته؟... من اینجا در درجه اول برای دل خودم مینویسم... تموم اون چیزایی رو که ممکنه روی شونه هام سنگینی کنه...با نوشتن اینجا یه جورایی سبک میشم...ضمن این که همونطور که قبلا گفتم قولیه که به خدا دادم...  یکی شاید بیاد در مورد آموزش کامپیوتر تو وبلاگش بنویسه یکی در مورد مریضیش یکی خاطرات روزانه شو بنویسه حتی من وبلاگهایی رو خوندم که فقط خاطرات روزمره فرزندشون رو مینویسن ... یکی ممکنه خبر بنویسه یا شعرهای قشنگ یا بی معنی ... یکی ممکنه فقط برای عشقش بنویسه یا ... اینجا تنها جاییه که زور توش نیست... این دنیا دنیاییه که مجبور نیستی همه رو  راضی نگه داری...  اصولا وقتی با آدمای مختلف و سلیقه های مختلف طرفی خواسته های مختلفی رو هم باید پاسخگو باشی.... دلم نمیخواد اینجا هم مثل دنیای واقعیم جایی بشه که همش سعی کنم خودمو تو منگنه قرار بدم برای این که دیگرون ازم راضی باشن یا دلخور نشن...

دندون فراری

 خداوند هرگز شکست نمیخورد.

پس من هم که جزیی از او هستم نمیتوانم شکست بخورم.

جنگاور درونم پیشاپیش به ظفر رسیده است...

میرم میشینم رو یونیت و خانوم دکتر با وسیله ای به نام آرشی کراون میزنه زیر روکشی که قراره کنده بشه. این همون دندونیه که باید هفته دیگه لثه اش جراحی بشه و باید از چند روز قبل لثه استراحت کنه تا التهابی نداشته باشه. هی میزنه زیر روکش ولی انگار این روکشو دوختن به دندون. بلاخره از درد چشمام پر اشک میشه. سعی میکنم بغض ناشی از دردمو قورت بدم. خانوم دکتر نازنین که واقعا ملاحظه کار هم هست با دلسوزی میگه یاسمن میخوای بی حس کنم؟ میگم نه  شما به من کاری نداشته باش کارتو بکن. میگه آخه منو که میشناسی نمیتونم و دو سه تا تقه که میزنه درد فکم غیر قابل تحمل میشه. تسلیم میشم و میگم بیحس کن. یه آمپول میزنه و بعد از چند دقیقه شروع میکنه. انگار نه انگار هنوز سر نشده. به 5 جای دیگه دور تا دور دندون آمپول میزنه و بعد از چند دقیقه چه کیفی میده هیچ حسی ندارم. شروع میکنه تق تق تق... میگه عجیبه روکش لق شده پس چرا در نمیاد و دوباره تق تق تق و یه دفعه روکش میفته تو دهنم. برش میدارم که بدم به دکتر میبینم یه ریشه سفید و بلند و قشنگ بهش چسبیده اول نمیفهمم چه اتفاقی افتاده ولی بعد قیافه متعجب دکتر و صداش که تو گوشم میپیچه منو از ناباوری میاره بیرون..." اه دندونت از ریشه در اومد!!! باور کن من  تا حالا تو عمرم ندیده بودم دندون با آرشی کراون از ریشه در بیاد" و من میگم خوبه این فک من شده جزو عجایب خلقت چند سال پیش هم وقتی از یه محل برای دومین بار دندون عقل در آوردم دکتر داشت شاخ در میورد که خوب البته با عقل بسیار زیادی که من دارم کاملا طبیعی بود!!! خلاصه دکتر با دیدن دندون از ریشه در اومد من  هی یه چیزایی زیر لب زمزمه میکنه این کارو کنم نه اون کارو کنم؟ من میگم من که یک کلمه از حرفاتون رو نمیفهمم.... میگه چاره ای نیست میزاریمش سر جاش شاید فکت دوباره پذیرفتش!!! دندون رو در حالی که روکش نامرد چهار چنگولی چسبیده بهش میزاره سرجاش. میگم لا اقل روکشو ازش جدا کنه. میگه نه بزار سریع بزاریم سرجاش اینطوری امکان قبول کردنش بیشتره... و من با قیافه ای زار میام سوار ماشین میشم ... و به ر امین میگم فقط بریم خونه گلناز (خواهرم) که بوی خونه بابا رو میده تا آرامش از دست رفته مو پیدا کنم...توی راه به  مانیا فکر میکنم به ویولت به سانی  به جوجوی عزیز  به دنیز و به همه بچه هایی که مشکلات من در مقابلشون هیچه و از خدا تشکر میکنم که این فرشته ها رو سر راه من قرار داده باید تا 3 شنبه که جراحی دارم صبر کنم و به این امید بشینم که فکم این دندون فراری رو دوباره بپذیره.....و صد البته که نمیتونم هیچی بخورم جز مایعات چون دندون به خاطر خونریزی زیرش بالاتر از حد معمول قرار گرفته و تا میام با اون طرف فکم هم چیزی بجوم محکم میخوره به دندون بالایی و درد میگیره... از تموم خوانندگان محترم درخواست میشه که برای دندون رو به موت بنده شفای عاجل!!! بخوان بلکه با دعای دسته جمعی این دندون دوباره در خدمت فک نازنین قرار بگیره!!!

دلشوره...

مشیت خدا  برای من در حد کمال است.

شاید اگه لحظه هایی که دلشوره آینده رو داریم فکر کنیم که یه نفر هست که از ما بهتر صلاحمون رو میدونه و برای لحظه های سختمون بهتر از خودمون برنامه ریزی میکنه آرامش از دست رفته مون رو به دست بیاریم... یه دایی دارم به نام مهدی که تو پست های قبلیم در موردش نوشتم که چه موجود خاصی هست ... اون همیشه میگه لحظه هایی که خوابی فکر میکنی کی دنیا رو می چرخونه؟ خدا... خوب پس اگه تو لحظه های خوابت اون میتونه همه چی رو اداره کنه تو لحظه های بیداریت هم بسپر دست اون... اما متاسفانه ما اکثر اوقات فراموش می کینیم که اون کنارمون هست... یادمون نره که خدای بزرگ و مهربونی داریم که سراسر وجودش عشق به بنده شه... و چیزی جز خوشبختی و صلاح بنده اش نمیخواد... خدایی که ما رو آفرید از روح مهربونش در ما دمید تا ما برای تعالی روحمون این دنیا رو با تموم خوبی ها و بدیهاش تجربه کنیم... اینا رو به خودم گفتم چون که هفته دیگه سه  شنبه باز جراحی  لثه دارم!!!! راستی اگه نتونستید  اینجا برام کامنت  بزارید من اینجا هم مینویسم...

زهیر

آن زمان که در ذهن و قلبم هماهنگی برقرار میسازم

آن را در زندگی خود متجلی خواهم یافت...

همواره آنچه در درون من است بیرون را می آفریند.

 

زن: در کتابهایت همیشه از عشق حرف میزنی. میگویی ماجراجویی لازم است و خوشبختی در مبارزه برای رویاهاست. اما الان کی جلوی من است؟ کسی که نوشته های خودش را نمیخواند! کسی که عشق را با رفاه اشتباه میگیرد. و ماجراجویی را با خطر کردن بی مورد و خوشبختی را با اجبار . کو آن مردی که با او ازدواج کردم؟ که به حرفهای من توجه داشت؟

مرد:زنی که من با او ازدواج کردم کجاست؟

زن:کسی که همیشه از تو حمایت میکرد... تشویقت می کرد... محبت میکرد؟ جسمش اینجاست... دارد به کانال سینگل در آمستردام نگاه میکند و فکر میکنم تا آخر عمر کنارت بماند! اما روح این زن دم در این اتاق است آماده رفتن است.

مرد:چرا؟

زن:به خاطر این جمله نفرین شده فردا صحبت میکنیم. کافی است؟ اگر کافی نیست فکر کن زنی که با او ازدواج کردی شیفته زندگی بود پر از ایده... شادی... آرزو و حالا دارد به سرعت به یک زن خانه دار مبدل میشود.  تو روح مرا میشناختی اما سالهاست با او حرف نزده ای نمیدانی چقدر عوض شده نمیدانی چقدر نومیدانه دلش میخواهد به حرفش گوش بدهی . حتی اگر حرفهای پیش پا افتاده بزند.

مرد:اگر روحت انقدر عوض شده چرا خودت همینطور مانده ای؟

زن:به خاطر ترس. به خاطر این که فکر میکنم قرار است فردا صحبت کنیم. به خاطر تمام چیزهایی که با هم ساختیم و دلم نمیخواهد خراب شود. یا به دلیلی مهم تر... عادت کردم.

زهیر کتابی جدید از پائولوکوئلو.... کتابی که از خوندنش واقعا لذت بردم و همین که تمومش کردم تصمیم گرفتم از نو بخونمش.... دیالوگی که خوندید گفتگویی بود بین کوئلو و زنش به نام استر که رهاش کرده و رفته...موقع خوندنش به این فکر میکنم که ای کاش همه ما آدما میتونستیم در مورد کرده ها مون انقدر صادقانه حرف بزنیم... اونجایی که یه رابطه از هم میپاشه دنبال این بگردیم که کجای این رابطه غلط بوده و...

 تو خوندن کتابم به این نتیجه میرسم که کوئلو هم عین همه مردای دیگه خسته است و حوصله شنیدن خیلی از حرفای خانومشو نداره!!! و یکی از دلائلی که خانومش ولش میکنه و میره همینه... وبعد فکر میکنم تو این دنیا روح چند تا زن نومیدانه و خسته از یکنواختی های زندگی... بی تفاوتی های شوهر و....نداشتن یه همراه خوب... دم در ایستاده تا  بره و تنها چیزی که اون جسم و روح رو نگه داشته عادته و احتمالا بچه هایی که اون میون ویلون میشن و یا ترس از خراب کردن چیزهایی که با هم ساختن...

پیوست... تاخیرم در این چند روز برای آپدیت کردن برای این بود که رفته بودم شمال خونه بابا و مامان تا روح تشنه مو از عشقشون سیراب کنم و به علت شلوغی زیاد دسترسی به اینترنت غیر ممکن بود....... جای همه خالی بسیار خوش گذشت... 

خواستگاری به سبک نوین!!!

تو دفتر  مدرسه نشستم که یه خانوم چادری جوان از در میاد تو...

سلام... ببخشید خانوم مدیر هستن؟

من:امرتون. برای امر خیر اومدم!!! اینجا دختر مجرد ندارید؟

والله امروز ما 3 نفر مدرسه ایم که همه متاهلیم!!!  همون زمان خانوم مدیر هم میان تو دفتر.

برای برادرتون اومدید خواستگاری؟  نه! برای پسر عموم.

شغلشون چیه؟ تو فرودگاه هستن.

خلبانن؟ نه! تو امر نظارتن!!!

یعنی  چی؟ هر هواپیمایی که میاد یا میخواد بره ایشون نظارت میکنن!

 سنشون چقدره؟ 35 سال. خیلی مشکل پسنده  واسه همین تا حالا ازدواج نکرده. مادرش از من خواهش کرده براش یه دختر خوب پیدا کنم.  دنبال یه خانوم معلم میگرده چون معلمها نیمه وقت کارمیکنن... راستی میخواد اون خانوم قدبلند هم باشه!!! سنشم تا حدودای 30 باشه... خانواده اشم هم کم جمعیت باشه!!

خودشون چند تا خواهر و برادرن؟ 5 تا!!!  واسه همینه که میخواد خانواده زنش کم جمعیت باشن!!!

میزان تحصیلاتشون چقدره؟ با یه حالتی که انگار سیکل یه ذره از دکترا پایینتره! والله تا سیکل خوندن!!!!!!!!!

فکر نمیکنم همکارای من هیچ کدوم قبول کنن چون اینجا همه لیسانس و بالاترن... چرا خانوم خیلی ها قبول میکنن ما با یه فوق لیسانس به توافق رسیدیم ولی چون میخواست تا دکترا ادامه بده به هم خورد!

چرا؟ داماد با ادامه تحصیل مخالفه؟ نه! آخه اون خانوم نمیخواست بعد از دکترا گرفتن کار کنه!!! فقط میخواست درس بخونه خوب یعنی چی؟ پس واسه چی درس بخونه؟

ما با قیافه هایی که به زور جلوی خنده مون رو گرفتیم چشم ما به همکارای مجردمون میگیم!!! اون خانوم شماره مدرسه رو میگیره و میره. 2 ساعت بعد تلفن زنگ میزنه و من گوشی رو برمیدارم.

سلام خانوم من همونی هستم که برای امر خیر اومده بودم. سلام بفرمایید. من الان اومدم خونه مادر داماد میگه داماد بعدا خونده و  دیپلمشو گرفته من نمیدونستم !!! باشه چشم ما به عروس خانوم میگیم....

از صبح هر بار یادش میفتم خنده ام میگیره. نمیدونم چرا فکر میکنم سر کاری بوده... مگه هنوزم ما اینجور ازدواج ها رو داریم؟ ازدواجی که معیار انتخابش یه شغل نیمه وقت... قد بلند و تعداد کم افراد خانواده باشه؟

 

چند خبر مهم!!!

امروز روز آغازین است

تا آغوش بگشایم

بر رفاه و سعادتی که

همواره در حال فزونی است...

اومدم فقط چند تا خبر بدم و برم... اول این که زنگ زدم امیدان و کلی دعواشون کردم که بلاگ اسکای رو فیلتر کردن!!! اونا هم کلی معذرت خواهی کردن و گفتن شنبه ساعت 11 با رئیسمون صحبت کنید! ما هیچ کاره ایم!!! امروز صبح که زنگ زدم آقای رئیس گفتن که در مورد مشکل شما با من صحبت کردن و الان بلاگ اسکای دیگه فیلتر نیست میتونید ببینید و کلی هم عذر خواهی کردن و گفتن باور کنید تقصیر ما نیست و میدونیم که این کار فیلترینگ کار بسیار زشت و قبیحیه!!! چرا قیافه تون این شکلی شد؟ به جون خودم راست میگم. اصلا تا حالا دیدید من دروغ بنویسم؟ خودم هم باورم نمیشد انقدر کلامم برش داشته باشه!!! به هر حال فعلا این مشکل بلاگ اسکای حل شد...

دوم این که دوربین خریدم سونی دیجیتال.... اینم برای اون دسته از دوستان خوبی که هی میگفتن بلاخره دوربین خریدی یا نه!

سوم این که بعد از یازده روز استراحت فردا باید برم سر کار!!! و تا 26 خرداد که امتحانات هست هفته ای سه روز رو میرم.

و چهارم این که دیروز رفتم بخیه دستمو بکشم یکی از همکلاسی های دانشگاهمو که اونجا نرس بود دیدم که دقیقا 15 سال از هم بیخبر بودیم...و مجبور شدم برای این که آبروی چندین و چند ساله ام نره با این که تیغی که نخها رو میبرید کند بود و خیلی درد کشیدم هیچی نگم... و البته دوستم خیلی از کند بودن تیغ ناراحت بود ولی تیغ دیگه ای که کند نباشه در اون بیمارستان خصوصی!!! نبود... اما در عوض هر کاری کردم ازم پول نگرفتن (قابل توجه سانی و پست امروزش!!)  

و پنجم این که میدونم پست امروزم خیلی مسخره بود!!!

خوب من هم اینجا مینوسیم هم بلاگفا تا بچه هاییی که نمیتونن بیان تو بلاگ اسکای برن بلاگفا و پستهامو بخونن...از سانی عزیزم هم ممنونم....

 

خدایا تو را میخواهم.....

او که حافظ مراد دل من است

هرگز نخواهد خوابید..

من تمامی بارها را

به خداوند درونم میسپارم

تا رها و فارغ البال باشم.

یه جاده خاکی بی انتها... سمت راست یه پرچین چوبی و اونور پرچین یه دنیا سبزی... یه آسمون ابری ولی نه از اون ابری هایی که دلت بگیره... انگار خدا اومده درست زیر ابرا.. انگار خدا شده یه دونه شبنم و نشسته روی چمن ها... دو تا درخت زیبا و سبز لای اونهمه سبزی... تو جاده خاکی یه جا یه گودال کم عمقه که یه ذره توش آب جمع شده اونقدر که سایه دو تا درخت سمت چپ بیفته توش... انگار سایه خدا تو آبه...دلم میخواد از پرچین چوبی برم بالا برم اونور پرچین پابرهنه روی چمنای خیس و نرم راه برم چشمامو ببندمو خدا رو تو آغوش بگیرم... دلم میخواد آرامش با خدا بودن رو دوباره تجربه کنم... اصلا دلم میخواد دراز بکشم رو علفها... حس کنم تو بغل خدام... ته اون  جاده به خدا میرسه؟ خدا انگار لای برگهاست. یه نسیم ملایم میاد و همه برگها به هم میخورن... صدای به هم خوردنشون انقدر موزونه که انگار یه نوازنده ماهر داره مینوازه... انگار یه رهبر ارکستر توانا داره رهبریشون میکنه...این صدا چقدر برام آشناست... تموم سالهای کودکی و نوجوانیم این موسیقی زیبای برگها رو تو باغمون شنیدم... تنم از گرمای شرجی نمناکه و نسیمی که میوزه خنکم میکنه...

 خدای خوبم این تموم حسی هست  که از یه تصویر گرفتم... تصویری زیبا که بک گراند کامپیوترمه.... مدتهاست که به آرامشت نیاز دارم... این دندون سازی و روت کانالها و تراش برای روکش... دردهای پس از روت کانال و بریدن دستم. و ... خیلی انرژیمو گرفته... کم طاقتم کرده... یادته ..من یاسمن صبورت بودم... یادته همه میگفتن باید بهت لقب پر حوصله ترین رو بدیم... کمکم کن که بتونم مثل قدیم صبور باشم...خدای همیشه مهربونم... نیاز به آغوشت دارم... نیاز به همراهیت دارم... دلم برای صدای گرمت... برای دلداری دادنهات برای راهنماییهات برای آرامشی که وقتی صدات تو گوشم میپیچید بهم دست میداد تنگ شده... خدای مهربونم... انقدر درگیر زندگی شدم انقدر دل نگرون هر هفته دندون سازیهامم که یادم رفته تو داروی آرامبخش منی... گفتی بخواه تا اجابت کنم...

خدای همیشه قشنگم... تو رو میخوام ... تو رو... مهربونیتو... صدای گرمتو...  یادته هر بار نگران بودم بهم میخندیدی؟ میگفتی یاسمن من هستم برو... بی معرفت شدم نه؟ بیا ... هفته پیش که از دندون سازی میومدم بعد از 3 ساعت روی یونیت نشستن و درد کشیدن میگفتم ای کاش خونه مامانم اینا تهرون بود الان میرفتم اونجا و فقط استراحت میکردم... دلم براشون تنگه آخه خدای درون مامان و باباها خیلی قوی و قدر تمنده...  تجلی تو در درون مادر و پدرا خیلی پر انرژیه... من منتظر شنیدن صداتم... منتظر حس کردن گرمی دستات رو شونه هامم... منتظر حس کردن آرامش حضورت در دلم هستم... بیا....

تو این شهر چی داریم؟

اقیانوس هستی

در بخشش نعمات

دست و دلباز است.

تمام خواسته ها و احتیاجات من

قبل از خواستن به انجام رسیده.

خیر و صلاح من از هر کس و هر سو

و از راههایی شگفت انگیز به سویم سرازیر میشود...

دوست خوبم محمد در وبلاگش یه سوال کرده بود که چون جوابش طولانی بود اینجا مینویسم...سوال کرده ما تو این شهر چی داریم؟

میدونی محمد این سوال تو تا شب ذهنمو مشغول کرده بود... آدم میتونه در عین فقر احساس دارا بودن کنه و در عین ثروت احساس فقر... چون این در واقع حس ماست که ما رو فقیر و غنی میکنه... نه فکر کنی دارم شعار میدم که آره مثلا معنویات و این حرفا نه! نه! اصلا این نیست. من میگم ما اگه با این دید زندگی کنیم که همه چی بده تموم اون چیزایی رو هم که داریم نمیبینیم... خودمو میگم مثلا اگه یه موقع دلم از یه کسی گرفته ناخواسته هیچکدوم از خوبی هاشو ندیدم و به محض این که اون دلتنگی تموم شده دیدم بابا طرف اونجوری ها هم که فکر میکردم بد نیست... من نمیدونم چند سالته. من 37 سالمه و خیلی خوب یادمه شاید 7 سال پیش تو همین شهری که تو انقدر غم انگیز توصیفش کردی اگه میرفتی بیرون همین چیزایی که تو میگفت بود. 8 سال پیش واقعا ما رنگ کم داشتیم. ولی الان پره از مانتوهای قرمز... صورتی... سرخابی....آبی زنگاری... تو واقعا این رنگارو نمیبینی؟ یه زمانی تو مانتو فروشیها فقط مانتوی سیاه و قهوه ای و سورمه ای میدیدی. ولی الان شاید فقط مانتوهای کارمندی این رنگا باشن. الان مانتو فروشی یه جعبه مداد رنگیه که کمتر توش رنگای سرد دیده میشه... من نمیگم مردم غم ندارن... نمیگم فقر و بدبختی نیست... ولی شادی هم هست. باور کن. یه سری به رستورانها بزن به کافی شاپها به پارکا... آخه تو لابد یه ساعتی که کارمندا تعطیل میشن و خسته دارن میرن خونه سوار اتوبوس شدی...تو دیگه با دید بی انصافی نگاه کردی ما اینهمه تابلوهای زیبا داریم. اینهمه بیلبوردهایی که دوست داری بعضی از میوه هایی که روش تبلیغ شده رو درسته قورت بدی... شبای جمعه از کنار شهر بازی رد شو... صدای جیغ مملو از شادی کسانی که اونجان یه جوری روحتو قلقلک میده که اگه چشماتو ببندی حس میکنی سوار یکی از اون وسایل بین زمین و آسمونی ... میدونی محمد میشه تاریکی رو دید . میشه وقتی میری بیرون بگردی دنبال چیزای دلتنگ کننده اما بهتره این کارو نکنی بگرد دنبال چیزای شاد... منظورم این نیست که آدم چشماشو به روی واقعیت ها ببنده من میدونم که فقر هست اعتیاد هست متاسفانه هزاران چیز بد هست ولی خوبی هم هست... سلامتی هم هست... شادی هم هست...عشق هم هست... و تو به جای این که تموم غمها و غصه ها رو جمع کنی روی هاله ات بهتره سعی کنی تا اونجایی که میتونی به اونایی که نیاز دارن کمک کنی و از داشته هات لذت ببری . ما تو این شهر عشق داریم عشق مادر به فرزند... عشق زن به شوهر... ما تو این شهر رنگ داریم اینهمه رنگای شاد اونم تو بهار که حتی درختا هم از همیشه زیباترن... ما تو این شهر اینهمه جوون موفق داریم... ما تو این شهر باشگاه خنده داریم... ما تو این شهر اینهمه وبلاگ نویس داریم که ممکنه هرکدوم یه درد بی درمون داشته باشن ولی واسه شاد کردن و انرژی دادن به دیگرون میان و مینویسن...توی این شهر پره از چیزای خوشحال کننده که فقط کافیه یه کم بخوای اونوقت میبینیشون...

یاسمن یک دست!!!!

من

جسم خود را

دوست دارم..

من در ذهن خود

آرامش را برقرار میسازم

و این آرامش به لطف الهی

در جسم من

به شکل سلامتی کامل

تجلی میکند.

خوب یه دستی تایپ کردن خیلی سخته!!! ولی چاره ای نیست وقتی یه دست دیگه ات بانداژ شده!!! اما عجب هندونه سرخ و شیرینی!!! از پارسال تا حالا یه همچین هندونه ای نخورده بودم... وقتی داشتم دو نصفش میکردم مطمئن بودم که خیلی شیرینه و ترد!!! چی؟ چرا طفره میرم؟ برم سر اصل موضوع؟

خوب بابا میترسم هول کنید.

چی؟ هول نمیکنید؟ اصلا یه ذره هم ناراحت نمیشید؟ اصلا دستم هم قطع میشد براتون مهم نبود؟

خوب پس حالا که اینطوره بی مقدمه میگم اومدم هندونه ببرم دستم بدجوری برید 4 تا بخیه خورد الانم بانداژه خیلی هم درد میکنه! خیالتون راحت شد؟

چی؟ دلتون برام سوخت!!! بغض کردید؟ اولش فکر کردید سر کاریه؟ نه واقعی بود...

بخشش یا کینه؟

من...

خواهان بخشش هستم.

بخشایش خودم و دیگران

مرا از گذشته جدا میسازد.

گذشت جواب هر مشکلی است.

بخشش هدیه ای است که به خود میدهم.

پس همه را میبخشم و خود را رها میسازم...

پست قبلیمو وقتی نوشتم که خیلی ناراحت بودم خیلی...

اما وقتی فردای اون روز اون دوستو دیدم انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده....قلبا بخشیده بودمش...گرچه سردرد شدیدم که ناشی از فشار عصبی روم بود باعث شده بود که چهره ام مثل همیشه خندون نباشه ولی کم کم حالم بهتر شد... اون دوست چون خبر داشت که چه دسته گلی به آب داده هی دور و برم گشت که یاسمن چرا امروز اینجوری هستی؟ چشمام از درد به زور باز میشد خصوصا که چون میگرن دارم نور هم ناراحتم میکرد گفتم چیزی نیست سردرد دارم خوب میشم ... حتی مثل همیشه رفتم جلو و با همون محبت همیشگی صورتشو بوسیدم... عصر که اومدم خونه و کامنتهای شماها رو خوندم خیلی حالم بهتر شد فکر کردم چه موهبت خوبی رو خدا به ما داده و قدرشو نمیدونیم... فراموشی.. فراموش کردن لحظه های تلخ و بد... فراموش کردن دلتنگی ها... فراموش کردن بدیهای دیگرون.. و فکر کردم چقدر این وبلاگ و نوشته های شماها منو آروم میکنه... از مریم عزیزم ممنونم که به من چیزی رو که میدونستم یادآوری کرد عشق بدون قید و شرط  و از گمشده آشنا برای این که گفت جواب محبتهامونو از کائنات باید بگیریم.. و از همه و همه دوستان خوبم که دیگه به اومدن ها و سر زدن هاشون بدجوری عادت کردم... ولی باور کنید با این که خودم این گفته وین دایر رو قبول دارم که با محبت کردن داریم در بانک مساعدت سپرده میذاریم و این بانک به ما سود چند برابر میده... اما گاهی آدم ناخواسته دلش میشکنه... میدونید گاهی اوقات آدم وقتی حس میکنه که طرف مقابلش الکی جلوی روش بهش اظهار محبت کرده و پشت سر جور دیگه بوده دلش میگیره انگار یه ابر بزرگ میاد جلوی خورشید دلت و یه دفعه مثل روزای ابری دلت میگیره... فقط همین! منتهی اگر یاد بگیری که بخشنده باشی اون ابره با نسیم فراموشی از دلت میره بیرون و به خود که میای میبینی بدون این که زحمتی کشیده باشی دلتنگیه رفته... خوشحالم و ممنون از خدای قشنگم که اگه هزار تا عیب و ایراد دارم یه خوبی دارم و اونم اینه که کینه ای نیستم و به راحتی میتونم ببخشم حتی اونایی رو که خیلی خیلی خیلی بد دلمو شکستن و روحمو آزار دادن... شما چی چقدر بخشنده اید؟ میتونید راحت ببخشید یا کینه ای هستید؟

آدمای دورو

چرا بعضی از آدما انقدر دورو هستن.... فکر میکنم صداقت تنها چیزیه که تو این دوره زمونه خیلی خیلی کم پیدا میشه... وقتی به آدمای دور و برت محبت خالصانه میکنی و ازشون جز دورویی چیزی نمیبینی چیکار از دستت برمیاد؟ منظورم کسانی هست که اسم دوست رو روی خودشون میزارن اون موقعی که بهت نیاز دارن قربون صدقه ات میرن و فدات میشن ولی هر زمان که دیدن تو ممکنه که موقعیتشون رو به خطر بندازی پشت سر برات میزنن... اونایی که تو رو به خاطر کارت دوست دارن نه به خاطر خودت... حالم از این جور آدما بهم میخوره... آدمایی که الکی میگن تو و شرایطتت برامون مهمه ولی بعد برای این که کار خودشون کمتر بشه حاضرن تو و شرایطتت فداشون بشین... دلم خیلی گرفته به خاطر صداقتم به خاطر محبتهای بیدریغم به خاطر دستای مهربونم که واسه اینجور آدما کار کرده... به خاطر لحظه هایی که سعی کردم باری از رو دوش اینجور آدما بردارم.... و به خاطر این که اگه هر کی بهم گفت که این آدم دورو هست باور نکردم...انقدر ناراحتم که حتی نمیتونم مثل قدیما بنویسم... توی این دنیای مسخره به کی میشه اطمینان کرد؟ کاشکی دلها شیشه ای بودن اونوقت میشد توشون دورویی ها رو دید اونوقت کسی دیگه نمیتونست هر بلایی میخواد سر دلت بیاره و بعدم راهشو بکشه و بره... از موقعی که سعی کردم که خوب باشم و مهربون هر جا دیدم کسی نیاز به حتی لبخند من داره دریغ نکردم... اما گاهی آدم از این که حتی نگاه مهربونشو حروم یه آدم نفهم کرده پشیمون میشه...

من تصمیم گرفتم پولدار شم شما چطور؟

خیر و صلاح به ظاهر محال من

از راههای ممکن و غیر ممکن

هم اکنون تحقق می یابد.

 و چیزی غیر منتظره رخ میدهد.

من انسانی نامحدودم

که در راههای نامحدود و از منابعی نامحدود

 مورد لطف واقع شده ام.

من فراتر از بزرگترین آرزوهایم

 متبرک شده ام.

امروز میخوام در مورد پول بنویسم چیزی که شاید به اعتقاد بعضی ها چیز کثیفی باشه ولی من نظرم اینه که پول تمیزترین و خوبترین چیز دنیاست به شرط این که ازش استفاده درست بشه... همه ما آدما تموم تلاشمون تو زندگی اینه که بتونیم پول بیشتری در بیاریم و اندوخته هامون رو بیشتر کنیم تا از رفاه بیشتری برخوردار شیم... پول همه چی میاره احترام... تشخص...آسایش...حتی در خیلی از موارد سلامتی و زیبایی... و صد البته اگه ازش درست استفاده نشه میتونه ضرر بار هم باشه ولی ما داریم در مورد استفاده درستش حرف میزنیم... روشهای مختلفی برای پول در آوردن درست هست ولی به تازگی میون برهای زیادی برای پولدار شدن ایجاد شده که یکیش network marketing   هست. راستش دو سه سال پیش که پنتاگونو باب شده بود ما به امید پولدار شدن سریع!!! و آسان!!! رفتیم پنتاگونو خریدیم و از شانسمون درست مواجه شد با این که دولت جلوشو گرفت و خلاصه ما  ضرر کردیم... ولی خوب اونایی که مثل ما نبودن و زود جنبیده بودن خوب پولی نصیبشون شد. حتما شما هم اسم گلد ماین و  گلد کوئست به گوشتون خورده یه جور بازاریابی برای یه شرکت  و خرید سکه طلا و در قبال بازاریابی دریافت دلار. وقتی پارسال یکی از دوستان قدیمم بهم زنگ زد و گفت که اگه دوست دارم تو این زمینه تلاش کنم و کلی تعریف کرد که بچه هایی که دارن تو این زمینه فعالیت میکنن چقدر پول گیرشون اومده من باردار و بی حوصله بودم گفتم بابا مگه آدم از یه سوراخ چند بار گزیده میشه ما تو پنتاگونو که ضرر کردیم. تازه ضرر یکی از فامیلا رو هم که خودمون بهش پیشنهاد کرده بودیم رو هم متقبل شدیم... ولی اون دوستم گفت این با اون فرق داره... حالا بعد از گذشت یه سال اون دوستم کلی پول اومده تو حسابش!!! و من با کلی تحقیق فهمیدم که واقعا فرق داره. بعدها پسر عموی محمد (شوهر خواهرم) که اونم کلی اصرار کرده بود برای فعالیت تو همین زمینه و ما جواب نه! بهش داده بودیم زنگ زد و دیدیم از سود گلد کوئست یه خونه خریده و از سود گلد ماین یه 206!!! دیگه گفتم یاسمن جون خنگ نباش شانس هی که نمیاد در خونه تو بزنه حالا تو پارتی ات پیش خدا کلفت بوده(شاید به خاطر اسم وبلاگت!!) و چند بار اومده ممکنه دیگه نیاد ها!!! این بود که از گلد ماین شروع کردم که فقط 54000 تومن باید بدی و عضو شی... البته خیلی وقته که خریدمش و هیچ فعالیتی هم نکرده بودم برای بازار یابیش یعنی اصلا یادم رفته بود!!! تا دیروز که نگار برام یه جعبه موفقیت خرید و توش این پیام رو دیدم... من با آغوشی باز پذیرای راه های جدید از در آمدم... بعدم دوستم سحر گفت که چقدر بچه های دانشگاهشون از این طریق دلار تو حساباشون اومده ...من به نشانه ها معتقدم...و اون جعبه موفقیت و اولین کارتش و بحث بی مقدمه سحر برای من نشانه بود... دیدم به حساب محمد هم که من ازش خریده بودم هم دلار ریخته شده تازه باورم شد که نه! میشه بی دغدغه پولدار شد!!! گفتم واسه شماها بنویسم و اگه دوست داشتید به اینجا که وبلاگ محمد هست یه سر بزنید یا واسه من کامنت بزارید و شما هم اگه تا حالا این کارو نکردید شروع کنید...

 

کجا رفتید؟ کلید خونه هاتون دست ماست!!!!

وقتی آدما با سلام گرمشون یه دوستی رو شروع میکنن... وقتی با کلام شیواشون دل یه عده رو به دست میارن... وقتی با مهربونی هاشون عشق رو به خونه دلها میارن  وقتی با صداقت کلامشون همه رو جذب خودشون میکنن به نظرتون اگه یه دفعه بزارن و برن تکلیف اون دلهایی که این وسط دلبسته کلامشون ... مهربونی هاشون... راهنمایی هاشون...غصه هاشون ... شادی هاشون شده چی میشه؟ درسته که این دنیا مجازیه... اما مگه تو دنیای مجازی نمیشه دل بست؟ مگه عادت نکردیم که هر بار کانکت میشیم یه سر به خونه همسایه هامون بزنیم ببینیم چه خبر؟ حالشون خوبه؟ شادن ؟ اگه شادن از شادیهاشون شاد شیم و اگه خدای نکرده یه روز دل کوچیکشون گرفته با کلام مهربون و پر  از عشقمون بار غم رو سینه هاشونو سبک کنیم؟ مگه از هر کدوم از همسایه های وبلاگی مون یه تصویر اونجور که خودمون دوست داریم تو ذهنمون نساختیم تا وقتی نوشته هاشون رو میخونیم تصویرشون هم تو ذهنمون کمکمون کنه که بیشتر بفهمیمشون... وقتی متعلق به این دنیای به قول شما مجازی شدیم وقتی تو این دنیا به دنیا اومدیم باید بمونیم... این درست مثل خودکشی کردنه و از دیدگاه من اشتباهه که بریم... دارم با ویولت که همیشه از نوشته هاش و این که چقدر در مقابل سختی ها ی زندگی قویه حرف میزنم. دارم با امید که نه تنها امید زندگی ویولت بود بلکه امید همه بچه هایی بود که به وبلاگش سر میزدن و نوشته هاشو میخوندن صحبت میکنم. دارم با امین حرف میزنم کرم دندونی که هر بار با یه داستان قشنگش ما رو از دنیای خودمون بیرون میکشید و میبرد به دنیایی که تو وبلاگش با کلام قدرتمندش برامون ساخته بود... از همه تون بزرگترم درسته؟ حتی از امید... پس به عنوان یه بزرگتر دارم بهتون میگم... شما حق ندارید ماها رو پشت درای بسته دلهاتون بزارید... ممکنه تو دنیای واقعی بتونید گوشی موبایلتون رو خاموش کنید یا تلفنتون رو بکشید یا حتی با این که خونه  اید در رو به روی کسی باز نکنید ولی تو دنیای مجازی این حق رو ندارید... ما که همه کلید خونه هاتونو داریم... وقتی در رو باز میکنیم و میاییم تو خونه هاتون و میبینیم که شما نیستید و یه دنیا غم تو اون خونه است دلمون بدجوری میگیره و عاملش شمایی هستید که یه روزی اومدید به خونه هامون سر زدید و یکی یک کلید بهمون دادید برای این که هر وقت دلمون گرفت یا هواتونو کرد بیاییم پیشتون... این که چی شده به من ربطی نداره فقط اینو میدونم که کسی که میاد درس مقاومت و پایداری میده باید بمونه تا به بقیه ثابت کنه که با تموم سختی ها میشه موند و انرژی داد و .... و امروز جای شما اینجا خالیه ... امید و امین و ویولت عزیز آدم اولش که شروع به نوشتن میکنه به خاطر دل خودشه ولی بعد اگه میمونه به خاطر دل دیگرانه... پس به خاطر دل همه ماهایی که شما رو دوست داریم برگردید...

دو تا گیس بلند ....

حدودا ده ساله به نظر میاد... با دو تا گیس بلند بافته مشکی... لبریز استرس... چشماشو دوخته به دستای خانوم دکتر...

صدای چرخ کردن تو گوشم میپیچه... صدایی که سالهاست باهاش آشنام... چشمامو میبندم. انگار منم که روی یونیت نشستم... و ده سالمه... فقط موهام کوتاهه... کوتاه کوتاه... عین پسرا...

فکر میکنم چقدر از روزا و لحظه های قشنگ زندگیم با استرس روی یونیت دندونپزشکی گذشته...باز صدای چرخ کردن میاد و سوزش خفیفی رو روی لثه ام حس میکنم.... صدای ساکشن یه دفعه قطع میشه و شیاری از آب سرد گونه مو نوازش میده و میریزه توی یقه ام... از خنکی اش لذت میبرم... صدای دکتر تو گوشم میپیچه: اه ببین ساکشن گرفته و آبها همه ریخته تو یقه ات چرا صدات در نمیاد؟ و من لابلای خاطرات کودکیم تاب میخورم... فکر میکنم یک داروی اشتباه در دوران بارداری مادرم باعث شده که من بیشتر از تموم هم سن و سالهام روی این یونیت بشینم و در دل به بیسوادی اون دکتر که یکی از معروف ترین و گران ترین دکترهای زمان خودش بوده لعنت میفرستم... دنبال علت میگردم. حتما باید دلیل خاصی داشته باشه که خدا منو انتخاب کرده ... شاید خواسته صبر رو بهم یاد بده. روی این صندلی باید صبور بود خیلی صبور خیلی صبور... کار دکتر تموم میشه... دختر کوچولو از روی یونیت بلند میشه . قد و بالاش عین کودکی خودمه... دلم میخواد در آغوش بگیرمش ببوسمش و بگم تموم این دلشوره ها رو از کودکی تجربه کردم... صدای دکتر تو گوشم زنگ میزنه... مامانش باید براش جایزه بخری خیلی صبور بود...

چشمامو میبندم... چند جلسه دیگه باید بیام؟ فکر میکنم ای کاش دارویی وجود داشت تا با خوردنش دندون در میوردی و انقدر سختی برای پر کردن و روت کانال و...نمیکشیدی... صدای دکتر منو از رویاهام بیرون میکشه... دهنتو بشور کارت تموم شد قرارمون چهارشنبه ساعت 4.... و من هنوز تو فکر اون دو تا گیس بافته سیاهم...

تندیس ساده ترین دختر

دیروز تولد یکی از دوستای نگار بود. بهاره. همون که زمستون نوشتم که خونه شون آتش گرفته و  شرایط مالی خوبی ندارن. بهاره بچه ها رو دعوت کرده بود مادرشم دعواش کرده بود که من چطور تولد بگیرم و خلاصه با گریه و زاری قرار شده بود تولد بگیره.  معلم نگار هم گفته بود منم میام همه تون هم بیایید کادو هم پول بدین... خلاصه نگار با وسواس فراوون براش یه مقدار لوازم تحریر فانتزی و جامدادی خرید و یه مقدارم پول گذاشت توش و رامین بردش تولد... غروب من و اشکان رفتیم دنبال نگار... چشمتون روز بد نبینه انگار به مهمونی شب یا انتخاب دختر شایسته رفته بودیم. تموم بچه ها بلا استثنا آرایش داشتن!!! انگار رفته بودم بالماسکه!!! بچه های کلاس پنجم که هنوز جثه خیلی هاشون ریزه با آرایش عین دلقک یا خانوم های کوتوله شده بودن!!! دم در یکی از بچه ها رو دیدم که فکر میکرد با سایه و ریمل و ... شده سیندرلا. با یه غمزه ای گفت: سلام خاله!!! منم که واقعا نمیدونم بگم چه حسی داشتم با تعجب گفتم: سلام! چرا مثل خانوما آرایش کردی؟ و اونم باز با غمزه خندید!!!  ولی وقتی رفتم تو دیدم تنها کسانی که آرایش ندارن نگار و خود بهاره هستن که به قول نگار بهاره هم حتما پول نداشته لوازم آرایش بخره!!! نگار ساده تربن دختر اون جمع بود که تنها زیورش یه لاک بود...

توی راه برگشت گفت: مامان یکی از بچه ها بهم گفت نگار تو آرایش نمیکنی؟

منم گفتم:نه!  دوستم گفت: همه آرایش کردن. منم گفتم: مگه هر کاری همه میکنن منم باید بکنم؟

 تموم راه فکر میکردم حیف پوست این بچه ها... حیف مژه های قشنگشون... که از الان با ریمل خراب میشه حیف لبهاشون .... حیف حیف حیف... ما فرهنگ زیبامونو با چی عوض کردیم؟.. داریم کجا میریم؟ میخوایم چکار کنیم؟.. تو دلم به خودم که سر کلاس به بچه های 17 ساله میگم آرایش پوستتونو خراب میکنه و زیبایی شماها الان به سادگی تونه خندیدم!!! من تو غار اصحاب کهف گیر کرده بودم!!! نگار اون شب یه هدیه از من و باباش گرفت. بابت این که تو اون مهمونی تک بوده... تندیس ساده ترین دختر در جشن دختران شایسته!!!

---------------------------------------------------------------------------------------------------

|پی نوشت یک: اینو میگم که یه وقت فکر نکنید من نگارو محدود کردم نگار امسال عید از  خاله اش یه کیف گریم کادو گرفت که توش همه جور لوازم گریم از سایه و رژ لب هست ولی هرگز جز برای نمایشهای مدرسه ازش استفاده نکرد... بیشتر از سه  چهار ساله که برق لب باربی کادو گرفته ولی فقط زمستونا اگه لباش خشکی بشه استفاده میکنه اونم با اصرار من چون پوست خشکی داره و لبش از خشکی میترکه و خون میاد...

---------------------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت دو: دیروز به نگار گفتم: یه سوال میکنم راستشو بگو... دلت میخواست تو هم مثل اون بچه ها اون روز آرایش میکردی؟ گفت: باید فکر کنم... و بعد گفت: نه مامان من فکر میکنم بچه هایی که هیچی نیستن و میخوان جلب توجه کنن و خودشون رو مطرح کنن آرایش میکنن!!!

 

اومدم دم خونه ات حاجت بگیرم...

میدونی کی ارزش چیزایی رو که داری میفهمی؟ وقتی حس کنی یه خطر داره  تهدیدشون میکنه یا این که خدای نکرده داری از دستشون میدی... اونوقته که تازه به ارزش واقعیشون پی میبری ... همه کسانی که کنارمون هستن و به نوعی  جزئی از زندگی مون هستن... پدر... مادر... همسر... فرزند... و البته این آخری چون مظلوم و بی گناهه چون کوچیک و بی پناهه از بقیه بیشتر برات ارزش داره... وقتی حس کنی که یه خطری داره سلامتی شو تهدید میکنه اونوقت میفهمی که چقدر داشته های مادیت برات بی ارزشن چون حاضری تموم تعلقات مادی تو بدی برای دفع خطر از اون عزیزت.

 دست به دعا برمیداری و دوباره یادت میفته که یه خدایی وجود داره که همیشه فقط تو دلتنگیها ...تو غصه ها یادش میفتی شایدم گاهی تو خوشی ها از دستت در رفت و یه خدایا شکرتی گفتی!!! خلاصه وقتی دستت از زمینی ها کوتاه شد و یاد خدا افتادی دست به دامنش میشی که عزیزتو برات نگه داره ... و خدا... اونی که تمومش عشقه اونی که هرگز هیچ بنده ایشو نا امید از در خونه اش برنمیگردونه... اونی که اگه صد سالم یادش نیفتی بعد وقتی کار داشتی بری سراغش هرگز نمیگه چه عجب از اینورا!! راه گم کردی؟ آفتاب از کدوم ور در اومده؟ همیشه با روی باز منتظره تا بتونه عشق خالص و نابشو نثارت کنه... خدایی که میخواد بهمون یاد بده که اگه دست نیاری اومد سراغمون انسانی نیست اگه پسش بزنیم... مگه از روحش در ما ندمید؟ مگه هرکدوم از ما یه خدای کوچیک تو این کره خاکی نیستیم؟ مگه همه مون تو دلامون یه محراب نداریم؟  یه جای امن برای نگه داری از عشق خدامون؟ چرا در ابراز عشق خدا که در درونمون ذخیره شده و هرگز تموم شدنی نیست خساست به خرج میدیم؟ القصه! اشکان کوچولو از دیشب اسهال خونی گرفته... دیشب نصفه شب که رامین رفته بود نمونه اسهالشو بده برای آزمایش رفتم در خونه اش... خدا رو میگم... گفتم اومدم بگم که اشکان یه هدیه بود که تو به ما دادی... هدیه رو که پس نمی گیرن؟ میگیرن؟ اونم وقتی از دستای سخاوتمندی مثل تو داده بشه... اومدم بگم سلامتی شو ازت میخوام... اومدم در خونه ات و تا حاجتمو نگیرم نمیرم... ما تا صبح نخوابیدیم ولی خدا رو شکر انگار کمی بهتره... براش دعا کنید...

فیلم ۱۰

دلم نمیخواد بدونم تو دنیایی که دارم زندگی میکنم چه خبره!!! احساس نا امنی دیونه ام میکنه! وقتی فیلمهایی رو میبینم که واقعیت های تلخ جامعه امو به تصویر کشیدن انقدر دلم میگیره و اونقدر احساس نا امنی و دلتنگی میکنم که حد نداره… فکر میکنم با چه تضمینی جگر گوشه مو تو این جامعه خراب بفرستم؟ شاید این احمقانه ترین نگرش به زندگی باشه!!! اینکه چراغا رو خاموش کنی تا نبینی… به جای این که چراغهای بیشتری روشن کنی تا همه نادیدنی ها هم دیده بشن!!! میدونم که اشتباهه… فیلم فقر و فحشا رو تا نصفه بیشتر ندیدم کلافه ام میکرد… یه فیلم دیروز از کلوپ مدرسه مون گرفتم به اسم دوشیزه اونم تا وسطاش دیدم انقدر آدمای عوضی تو پارکها رو نشون میداد که وسطاش رامین گفت نبینیم؟ منم از خدا خواسته گفتم نه! امروز فیلم 10 مال کیارستمی رو  دیدم… گرچه به نظرم قشنگ بود ولی اونم یه عالمه غم داشت… رفتم از کلوپ مدرسه فیلم بگیرم گفتم: ببین میخوام همه تو فیلم خوشبخت و پولدار باشن حوصله فیلمهای پر از غم و فقیر و بدبخت رو ندارم!!! معاونمون گفت: چه بامزه میگه ….

 این به این مفهوم نیست که نخوام مشکلاتو ببینم انقدر آدمای بدبخت و پر مشکل تو واقعیت بهم معرفی میشن که دیگه دلم میخواد لااقل تو فیلم همه خوشبخت باشن!!! خدای قشنگم به بچه های بی گناهمون که مجبورن تو این ………. زندگی کنن کمک کن… آمین.

 

به بهانه روز معلم...

گاهی اوقات بهترین هدیه میتونه یه بغض باشه... بغضی که از خوشحالی دیدن تو...  تو گلو میترکه... میتونه قلبی باشه که به شوق دیدنت تو سینه تندتر از همیشه میزنه جوری که میخواد از سینه بیاد بیرون تا بهت بگه که چقدر براش عزیزی... میتونه یه صدای پر از ارتعاش باشه صدایی که از عشق دیدن تو میلرزه تا بگه که چقدر از دیدنت شاد شده...  این هدیه ها از تموم هدیه های بزرگ و مادی دنیا پر ارزش ترن چرا که همیشه تپش قلب اون عزیزو رو سینه ات حس میکنی... گرمای وجودشو وقتی تو رو تو آغوشش گرفته حس میکنی و صدای لبریز از محبتش که به شوق تو میلرزیده تو گوشت طنین میندازه و تو رو لبریز شوقی مضاعف میکنه... من امروز به اصرار گلناز (خواهر وسطی...) بعد از ماهها بدون ماشین از خونه زدم بیرون اشکان کوچولو رو که کلمه ددر رو به عشق بیرون رفتن یاد گرفته سوار کالسکه کردم و با نگار که ماهها بود تنها و پیاده جایی نرفته بود زدیم بیرون... عجب هوای عالی بود تو راه برگشتن یکی از شاگردامو دیدم شاگردای پارسالمو که به خاطر بارداریم کلاسشونو به کس دیگه ای سپرده بودم...  وقتی نگاهش تو نگاهم افتاد باور کنید برق شوق  رو تو چشماش دیدم... دو سه قدم آخر رو که مونده بود تا به من برسه دوید و منو با ناباوری تو آغوش گرفت... بارها و بارها بغلم کرد بوسید و با صدای لرزان فقط میگفت دوستتون دارم... باورم نمیشه باورم نمیشه شمایید و انقدر با احساس منو تو آغوشش گرفته بود که بغض منم ترکید... وقتی از عشقی که بینمون رد و بدل میشد فارغ شدیم نگاه کردم دیدم گلنازم داره گریه میکنه و رهگذرها دارن با تعجب نگاهمون میکنن... اون فرشته با من تا سر کوچه مون اومد داشت میرفت کلاس کنکور... حس کردم امروز بهترین هدیه روز معلم رو گرفتم... شایدم بهترین هدیه ای که تو این سالها گرفته بودم... یه عشق ناب و خالص... هدیه ای که هرگز نه میشکنه نه پاره میشه نه تموم میشه... یه هدیه گوشه قلبم که هر لحظه تکرارش قلبمو لبریز شوق میکنه. آتنای عزیزم ممنونم به خاطر هدیه ای که تار و پودش از عشق و صداقت بود...

روز معلم....

   روزم مبارک....

ابراز عشق...

چند بار تا حالا به کسی که دوستش داشتید ابراز عشق کردید؟ به مادرتون... پدرتون... دوستتون ... فرزندتون یا همسرتون؟ ابراز کردن احساسات درونی مون هم خودمون رو آروم تر میکنه هم به طرفمون می فهمونه که تا چه اندازه برامون ارزش داره... چند بار تا حالا از این که به اونی که دوستش دارید عشقتون رو ابراز نکردید پشیمون شدید و به خودتون قول دادید که این بار که دیدمش این بار که باهاش حرف زدم بهش می گم که چقدر برام عزیزه میگم که دوستش دارم و باز با دیدنش زبونتون بند اومده...  چند بار به خودتون گفتید که دوستت دارم!!!  ما حتی فراموش کردیم که خودمون رو چقدر دوست داریم...  من هر بار که خودمو تو آینه میبینم به خودم میگم که دوستت دارم!!! باور کنید که دیوونه نشدم سرم هم به جایی نخورده اینا رو هم از خودم در نیاوردم... حالا امتحانش مجانیه از این به بعد هر چند باری که خودتون رو تو آینه دیدید به تصویرتون بگید که چقدر دوستش دارید ... اینجوری کم کم  یاد میگیرید که به دیگران هم ابراز عشق کنید... ما تو خونه همه این کارو میکنیم هر بار که هر کدوم حس کردیم که لبریز عشق هستیم به هم میگیم که دوستت دارم... حتی نگار گاهی وسط غذا خوردن میگه مامان  بابا دوستتون دارم... چرا؟ چون ما هزاران بار این جمله رو جلوی نگار به هم گفتیم تا یاد بگیره که احساسشو در درون قلبش محبوس نکنه... شما جزو کدوم دسته اید؟

دوربین

بچه ها من میخوام یه دوربین بخرم. یه کداک خیلی قدیمی دارم و یه زنیت که خیلی دستک و دنبک داره... باید خیلی دقت کنی تا عکساش عالی شه. حالا موندم دیجیتالی بخرم یا معمولی... سونی بخرم یا کنون... میشه اگه سر رشته دارید راهنماییم کنید؟ اگه سر رشته هم ندارید کمکم کنید!!! چیه بابا جون این که خرجی براتون نداره فوقش دو دقیقه بیشتر کانکت باشید و یه کامنت دو خطی بزارید... به جاش من با اطمینان خاطر خرید میکنم و هی براتون دعا میکنم...

دیه تصادف

خیلی دلم میخواست ببینمش. دختره رو میگم. همونی که شب سیزده بدر اومد و زد به ماشین علیرضا بعدم با هزار دوز و کلک و پارتی بازی علیرضا رو مقصر کرد.ببینم شبا راحت خوابش میبره؟ یا اصلا چیزی به نام وجدان رو تا حالا شنیده؟  حالا دو قورت و نیمشون هم باقیه میگن هر چی کارشناس گفته بابت خسارت باید بدی بده ولی چون ماشین ما افت قیمت پیدا کرده باید مبلغ افت قیمتش هم تو بدی... دیشب مامان  خیلی ناراحت بود. آخه یه نفر به علیرضا گفته بود اون سر نشینی که بغل دست راننده بوده و کتفش شکسته ( البته ما نمیدونیم شکسته یا نه!!! چون اصلا از بعد از تصادف آفتابی نشده)  اگه رضایت نده 4 ماه زندان غیر قابل خرید داره... گفتم مادر من درسته که متاسفانه تو این روزگار غریب هر کی قالتاق تره کارش پیشه... هر کی دروغگو تره موفق تره ... هر کی پدرسوخته تره مظلوم نما تره ... هر کی ... ولی یه خدایی هم اون بالاست که نمیزاره سر بی گناه بالای دار بره... من مطمئنم که همچین چیزی نیست که واسه یه تصادف که دست توش شکسته کسی رو بندازن زندان شما هم که گفتید همه خسارتشو میدید ...مامان با بغض حرف میزد تلفنو که قطع کردم شکستم... درست مثل یه ترکه نازک که تو آفتاب کنار حیاط روزها و روزها مونده و حالا با کوچکترین فشاری میشکنه... سرمو گذاشتم رو لبه تخت و از ته دل هق هق کردم... رامین گفت چرا حالا گریه میکنی؟ گفتم هر چیزی رو میتونم تحمل کنم غیر از صدای پر بغض و گریه مامانمو... لعنت به این فاصله ها... اگه خونه مامانم اینا تهرون بود معطل نمیکردم میپریدم تو ماشین و میرفتم پهلوش... یه لیوان آب که میتونستم بدم دستش... میتونستم شونه هامو تکیه گاه  دل پر دردش کنم... یه کلینکس که میتونستم براش بیارم تا اشکاشو پاک کنه... دو تا بوسش که میتونستم بکنم... حالا هی باید از راه دور بگم مامان غصه نخور بی کس و کار که نیست هزار تا آشنا داریم... و اونم بغضشو فرو بده که نه! غصه نمیخورم تو ناراحت نشو... صبح علیرضا رفته پیش قاضی اونم گفته زندان مربوط به دیه تصادف خریدنیه.. مامان یه ذره خیالش راحت تر شده بود... ولی من از زور فشاری که دیشب تحمل کردم سرم درد میکنه...چطوری این پولا رو میخورن و راست راست راه میرن؟ خدایا شکرت...

مهمون داشتم مهمون غریبه

زندگی با تموم قشنگی هاش گاهی آدمو دلتنگ میکنه. یه دفعه به خودت میای میبینی اون گوشه دلت یه چیزی جا خوش کرده نگاهش میکنی اما نمیبینیش!!! فقط حضورشو حس میکنی حضور یه چیز نا آشنا و  نامانوس با تو که وجودش آزارت میده... هر چی میگردی ببینی از کدوم رخنه وارد دلت شده چیزی پیدا نمیکنی... میگردی و میگردی تا اون راهو ببندی تا دیگه نزاری دلتنگی راه به دلت پیدا کنه اما چیزی پیدا نمی کنی یه روزم پا میشی میبینی مهمونت رفته بی خداحافظی... بدون این که ازت بابت این چند روزی که مزاحمت شده.. جای خوشی هاتو تنگ کرده... معذرت خواهی کنه... اول از بی معرفتیش دلخور میشی ولی بعد میگی بهتر!!! اگه خبرم کرده بود باید یه چیزی توشه راهش میکردم! باید از زیر قران ردش میکردم که سالم به مقصد بعدی برسه! باید آب پشتش میریختم که زود برگرده همون بهتر که تا من خواب بودم رفت!!! بعدم یکی دو روز که گذشت اصلا یادت میره که یه همچین مهمونی داشتی... حکایت منم همین بود. چند روزی غم مهمون دلم بود بی هیچ دلیل منطقی... ممنون از همه تون که اومدید و  با کامنتای قشنگتون دلتنگی رو از دلم بیرون کردید. خصوصا ساحل قشنگم و ملینای عزیزم که هی میگفتن چرا آپدیت نمیکنی... میدونید جوری دلم گرفته بود که اومدن و نوشتنم فقط بوی غم میداد ... ننوشتم تا مهمونم بره... فقط یه جمله نوشتم تا بدونید که اگه آپدیت نمیکنم نمردم!!! فقط مهمون دارم مهمون غریبه... راستی ساحل بلاخره به حرف من گوش کرد و شروع کرد به وبلاگ نویسی یه سر بهش بزنید ضرر نمیکنید...

بدون شرح!!!

دلم خیلی گرفته خیلی...

یه تصادف کوچولو!!! و یه پارتی بازی بزرگ!!!

عصر دوازدهم فروردین بود موضوع از اونجا شروع شد که رامین (نازنین شوهرم آخه میدونید که فردا سالگرد ازدواجمونه و این روزا رامین عزیز کرده است!!!) به علیرضا (برادرم) گفت بریم تا صافکاری نزدیک متل قو تا در ماشین رو که یه هوا رفته تو بدم درست کنن... قرار بود همگی شام بریم بیرون نیم ساعت بعد تلفن زنگ زد و گفتن ما یه تصادف کوچولو کردیم شما شام رو سفارش بدین تا ما بیایم. و از اون روز تا امروز که 27 فروردینه ما هنوز گرفتار اون تصادف کوچولو هستیم... نمیدونم چرا همیشه اگه کسی به ما میزنه یا اونقدر بدبخته که باید رضایت بدیم یا انقدر دم کلفته که با پارتی همه چی رو میندازه  گردن ما... والله داستان این بود که علیرضا که ماشینش که  پاتروله جلو میرفته و رامین پشت سرش همچین که به پل نزدیک میشه میبینه که یه 206 داره از دور با سرعت میاد به طرف ماشین علیرضا  و راننده دولا شده که از تو داشبرد چیزی برداره یا شاید نوار بزاره تو ضبط که تا راننده که یه دختر خانوم بوده سرشو بلند میکنه میبینه جاده پهن بلوار تبدیل شده یه یه پل باریک و داره میره تو شکم یه پاترول. علیرضا میزنه رو ترمز و چون بارونم میومد ماشینش یه مقدار میچرخه به چپ و اون خانوم هم با قدرت تموم میکوبه به ماشین علیرضا. دختری که کنار راننده نشسته بوده کتفش در میره یا میشکنه و خلاصه دردسرتون نده پلیس بعد از کشیدن کروکی طرفین رو 50 -50 مقصر میکنه ولی بابای دختر خانوم که نمایشگاهیه و به قول خودش کلی پارتی داره به رای اول اعتراض میکنه و بعد از پارتی بازی علیرضا رو 100 در صد مقصر میکنن. ماشین اونا تقریبا له شده... دخترهای دروغ گو که هفتصد قلم هم آرایش داشتن تو شکایتنامه شون نوشتن راننده پاترول مست بوده ( 5 بعد ازظهر!!! و مستی!!!) و داشته دنبال ما میکرده و ما داشتیم فرار میکردیم!!! حالا خوبه رامین شاهد بود...  البته به این دلیل علیرضا رو مقصر نکردن یعنی اصلا پلیس این دری وری ها رو قبول نکرده ولی با اعمال نفوذ و پارتی بازی که خود باباهه گفته! علیرضا مقصر شناخته شد و حالا باید هم خرج ماشین اونا رو بده هم مال خودشو هم دیه اون ختر رو... (تو ماه صفر هم که دیه دوبله!) چقدر مسخره است به راحتی بهت تهمت میزنن با داشتن یه پارتی حقتو میخورن یه آب هم روش تو بوق و کرنا هم میکنن که ما پارتی زیاد داریم... و آیا خوردن این پولها  حلاله؟

قبل از من عاشق کس دیگری بودی؟

گرچه به سوالی که محمد تو وبلاگش طرح کرده بوده و 24 ساعت وقت داشته دیر رسیدم ولی به هر حال ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است!!  خانوم محمد یه روز بهش گیر داده  که یالله بگو قبل از من کس دیگه ای تو زندگیت بوده یا نه!!! و محمد مونده بود که چه کنه؟

من میگم:  وقتی یکی اومد سراغت و تو رو به عنوان شریک زندگیش انتخاب کرد یا وقتی تو دست نیاز کسی رو که به همراهیت نیاز داره پس نزدی و دستشو گرفتی تا در سفر کوتاه زندگی باهاش همراه باشی خوبیها و خوشیهای سفر و لذات سفر... کمی و کاستی ها و قشنگی هاشو تچربه کنی چه اهمیتی داره که قبل از تو کسی تو زندگیش بوده یا نه؟ مهم اینه که امروز به خواست و علاقه خودش تو رو انتخاب کرده .یا جه اهمیتی داره که تو در کودکی یا نوجوانی  عشقی داشتی یا نه؟ مهم اینه که تو الان به عنوان یه دوست یه همراه یا یه همسفر انتخابش کردی... و براش بهترینی... این مهمه. امروز مهمه که برای اونی که همسفرشیم شریک راهشیم چه کردیم. نه این که چه بودیم؟ مگه ممکنه که یه آدمی به سن 25 یا 26 سالگی برسه و عاشق نشده باشه؟ حداقل تو دلش حتی بدون این که طرف مقابلش بفهمه... به قول بابام اون موقع ها که ما جوون بودیم و دختر خونه میگفت هر کی بگه نه یا بیماره یا خودشو زده به خریت!!! عشق دوران کودکی و نوجوانی مثل یه نسیم میاد و میره... اونی که داغ و سوزان مثل آفتاب گرم تابستون پوست رو میسوزونه و تا اعماق وجود آدم میره عشق دوران جوونیه که آدم دیگه پخته و کامل شده.... بلاخره همه آدما طبق یه غریزه که نمیشه پنهونش کرد یا نهیش کرد جذب طرف مقابل میشن این که چه اندازه مهارت داشته باشی که بتونی مهارش کنی اهمیت داره... من و رامین وقتی که هم رو انتخاب کردیم اونچه در گذشته داشتیم که شاید کسی نمیدونست هم به هم گفتیم بدون این که حساس بشیم یا ناراحت بشیم یک بار گفتیم برای همیشه و تموم شد. اگر طرف مقابلتون ظرفیتشو داره (آخه خیلی ها ظرفیت ندارن) و اگر چیزی هست که گفتنش اون رو راحت میکنه بهش بگید... حق هر کسی که شریک زندگی ماست اینه که بدونه ما در گذشته چه بودیم به شرط این که امروز برای او بهترین باشیم که یه وقت فکر نکنه ما فیلمون یاد هندستون کرده... شما بودید چه میکردید؟

انگیزه برای ازدواج پاسخی به تایماز

تایماز در رابطه با پست قبلی  من مطلبی در سایتش نوشته  و نظر خواهی کرده که من چون جوابم طولانی بود اینجا برایش جواب مینویسم...شاید این سوال تایماز شما رو هم مثل من به فکر واداره...تایماز پرسیده که انگیزه تون برای ازدواج چیه؟ تا حالا انقدر جدی به این فکر نکرده بودم که چرا ازدواج کردم.... آخه تا ازدواج نکردی و یه زندگی مشترک رو تجربه نکردی  شیرینی های  یه انتخاب خوب یا تلخیهای  یه انتخاب بد رو نمیفهمی... من فکر میکنم ما آدما به تنهایی کامل نیستیم آدم با یه انتخاب درست... یه دوست و یه همراه برای خودش پیدا میکنه یه کسی که شادیهاشو باهاش قسمت کنه تو غمهاش شریکش باشه لحظه های قشنگش رو باهاش قسمت کنه. تنهایی آدمو دیوونه میکنه خواهر و برادر و مادر و پدر عزیز آدم هستن ولی همه میرن و آدم بلاخره یه روز تنها میشه.... خیلی از دوستانی که وبلاگمو میخونن مجردن و شاید نتونم اون حس خوب شریک زندگی داشتنو بهشون منتقل کنم... شاید اون موقعی که رامین رو به عنوان همسر انتخاب کردم این انگیزه ای رو که الان برای ادامه زندگی باهاش دارم نداشتم شاید اون موقع فقط فکر میکردم که دوستش دارم و دوست دارم که باهاش زیر یه سقف زندگی کنم. حتی اون موقع وقتی رامین از آینده مون و این که بچه دار میشیم و زندگی مون شیرین میشه صحبت میکرد واقعا نمیتونستم این حس رو درک کنم. ولی امروز که دو تا بچه داریم و سالها از اون روز زیبایی که با یک بله سرنوشتم رو تغییر دادم میگذره درکم و احساسم از زندگی مشترک چیز دیگه است... آدم از تنها بودن هیچی نصیبش نمیشه وقتی ازدواج میکنی اونقدر چیزهای مختلف رو تجربه میکنی که کم کم بدون این که بفهمی پخته و پخته میشی... دنیایی از تجربیات زیبا... انگار اون هدف اولیه که تعالی روحت بوده  و به خاطرش به این دنیا اومدی همون که تجربه های زیبا بوده تا تو رو بسازه اتفاق افتاده... ازدواج اگه با انتخاب درست باشه انقدر شیرین و دوست داشتنیه که هر لحظه اش میتونه یه خاطره باشه... همه اینا رو گفتم ولی هر چقدر فکر میکنم یادم نمیاد چرا ازدواج کردم!!! شاید چون به کسی که اینهمه دوستم داشت و برای به دست آوردنم انقدر تلاش کرده بود و بهم قول داده بود که خوشبختم کنه ایمان داشتم... شاید چون فکر میکردم نیمه گمشده امو پیدا کردم . نمیدونم فقط اینو میدونم که حتی در بدترین و سخت ترین شرایط زندگیم حتی برای یک لحظه از انتخابی که کردم پشیمون نشدم... 28 فروردین سالگرد ازدواجمون و میریم تو پانزدهمین سال زندگی مشترک... سالگرد جشنی که تا 4 صبح ادامه داشت و قشنگترین شب زندگیم بود. وقتی که مهمونا رفتن ساعت چهار صبح بود هر دو مون پامون تو کفشای نو تاول زده بود و انقدر گرسنه بودیم که اولین نیمروی مشترکمون رو خوردیم!!!..

عشق یا هوس...

یه روزی وقتی اومد خواستگاریش و مادر دختره گفت که باید خونه و یه شغل ثابت با حقوق کافی داشته باشی که دخترم در رفاه نسبی باشه و هی نخواد به فکر اجاره و خرج و مخارج باشه رفت این و اون رو واسطه کرد که تو رو خدا برید مادرشو راضی کنید آخه ما عاشق هم هستیم و ... به دختره گفت برات بهترین زندگی رو میسازم و خوشبختت میکنم . وای مامانت چقدر به مادیات اهمیت میده... وای مامانت برای عشقمون ارزش قائل نیست.... خلاصه انقدر رفت و اومد تا مادره بلاخره راضی شد که دختر نازنینشو که تو دانشگاه با آقا آشنا شده بودن بهش بده... حالا بعد از گذشت چند سال و داشتن یه بچه هی غر میزنه که چقدر کار کنم بدم شما بخورید!!! انگار بقیه مردها براشون پول از آسمون میباره و فقط ایشون هستن که شکم زن و بچه شون رو سیر میکنن!!! یا بهونه های الکی میگیره که چرا کتلتت بو پیاز میده یا چرا صبحها برام لقمه نمیگیری دهنم بزاری!!!!یا چرا جورابهام که سوراخ میشن نمیشینی رفو کنی!!!  واقعا که بعضی از آدما تو دوران طفولیت موندن و فقط قدشون بزرگ شده!!! و برای قبول مسئولیتهای زندگی خیلی بچه هستن... یکی نیست بگه آقا یادت رفته چقدر در خونه شون رو زدی تا دختری رو که اصلا نمیدونست مستاجری یعنی چی بهت دادن حالا واسه سیر کردن شکمش منت سرش میزاری... انقدر فضای خونه رو پر از اضطراب  کردی که بچه بیچاره دائم باید در استرس بگو مگو به سر ببره...تا جایی که بچه 4 ساله به ماماش بگه کاشکی یا بابا خودشو میکشت یا تو خودتو میکشتی یا من میمردم!!! تو رو خدا اگه هنوز مجردید برای انتخاب شریک زندگی تون چشم دلتون رو باز کنید اگه حس میکنید هنوز برای بزرگ شدن جا دارید!!! یا اگه تحملتون در مقابل مشکلات زندگی کمه یا اگه فرق بین عشق واقعی رو با  هوس نمیدونید خودتون و یکی دیگه رو بدبخت نکنید... برای ازدواج و انتخاب درست همیشه وقت هست...  

حس حضور خدا....

از پشت پنجره اتاق نگاهم رو میدوزم به بیرون.. تا چشم کار میکنه همه جا سبزی و زیباییه. احساس میکنم تو آغوش کوهم تو بغل طبیعت . تو قلب خدا... تنه کیوی ها بدون برگه و زیرشون چمن سبز سبز... فکر میکنم چقدر رنگ سبز زیباست... پر از انرژیه... لابلای اینهمه سبزی درخت سر به فلک کشیده ماگنولیا با اون گلهای زیبای صورتی و سفیدش خود نمایی میکنه... بوته های به ژاپنی با گلهای سفید... قرمز.... و صورتی شون طعم ترش به ژاپنی را در یادم تداعی میکنن... یاسهای زرد منو به یاد روزهای کودکیم که فارغ از تموم دل نگرانیها و دغدغه های دنیا بودم میندازن... چقدر این باغ که تموم روزهای زیبای کودکیم رو توش گذروندم زیباست... این گلهای رنگ به رنگ آزالیا ورودی خونه رو عین بهشت کردن و کاملیا های زیبا به تموم این قشنگی ها یه جلوه خاص میدن.. دل کندن از این بهشت که الهه عشقی به نام مادر و فرشته ای به نام پدر توشه چقدر سخته...انگار خدا درست وسط این گلهاست.. لا به لای سبزه هاست... لای ابراست... لای مه زیباییه که قله کوه رو در آغوش گرفته... لای بنفشه های زیبای وحشیش که همیشه با اومدنشون مژده اومدن بهار رو میدادن ... اینجا انگار تو قلب خدایی... انگار تو آغوششی... کافیه چشماتو ببندی و هوای مرطوب و تمیزشو تو ریه هات بکشی تا حس حضور یه انرژی خالص و ناب رو تجربه کنی... حس حضور خدا رو... جاتون خالی...

تولدم مبارک!!!

سلام به همه. من شمالم و دلتنگ همه تونم. اینجا هوا خیلی سرده... بعد از چند روز بارونی امروز آفتاب شده ولی بازم سرده. یه عالمه عکس از اشکان تو این بهشت گرفتم که بعدا براتون میزارم. از همه کسانی که کامنت گذاشتن ممنون. نمیتونم کانکت شم و الانم به سختی کانکت شدم اومدم تهرون جبران میکنم و بازدید همه رو پس میدم... یه عالمه خبر دارم ولی الان نمیشه عید همه تون مبارک...  

شیرینی عید

چند روزی بیشتر به سال نو و تولدم نمونده... وای چقدر دلتنگ این مسافرتم... ما اگه خدا بخواد سه شنبه ظهر میریم شمال که چهارشنبه سوری رو هم شمال باشیم... بقیه یعنی دو تا خواهرای دیگه هم تا قبل از عید میان. نگار که انقدر بساط سور و سات جور کرده که انگار میخوایم صد سال بمونیم... دوچرخه و  واکمن خبرنگاری برای ضبط خاطرات مادربزرگ و پدر بزرگ!!! و هزار تا سی دی کارتون و بازی و یه عالمه بازی فکری!!! و بد مینتون و اسکیت و ....تازه خدا میدونه چه چیزهای دیگه ای رو یواشکی غر غر من برداشته!!! خدا کنه از اونجا بتونم کانکت شم . تو تعطیلات انقدر شلوغ میشه که کانکت شدن غیرممکنه... انقدر تو فکر رفتنم که دلم به هیچ کاری نمیاد... شوق خونه بابا که ماههاست توش نبودم تا وجودم غرق لذت و آرامشش بشه... عصرای ساکت و دوست داشتنیش که هنوز سرت رو روی بالشت نذاشتی غرق خوابی... شبهایی که فقط صدای پارس سگهامون میاد که مثلا به شغالها یا رهگذرها بگن که ما هستیم!!! جاده چالوس با تموم زیباییهاش... تشنه ام تشنه تموم لحظه ها... چیدن هفت سین که هر سال کار منه...

هر سال این موقع من بودم و سینی هایی که هی از شیرینی های داغ پر و خالی میشدن... جعبه هایی که تند و تند از شیرینی های تازه و خوشمزه پر می شدن... دستهای آردی و خونه ای که بوی عید میداد... خسته میشدم اما فکر این که همه از خوردن شیرینی های خونگی لذت می برن خستگی مو در می کرد و... سالها شیرینی عید مامان اینا رو من میپختم... نخودچی .. برنجی ...سوهان.. باقلوا.. توت.. کره ای و گردویی و.... خلاصه این روزها فر من همیشه داغ بود .... امسال حتی هنوز خونه تکونی هم تمام و کمال  نکردم... امسال شیرینی عید اشکانه!!!

بدقولی!!!

اه چقدر بدقولی بده. به نظر من تو هر صنفی که باشی چه باسواد باشی چه بی سواد باید خوش قول باشی. من خودم ندرتا مگه اتفاق خاصی افتاده باشه که به قولم عمل نکرده باشم یا این که سر قراری دیر رسیده باشم... این جایی که میرم دندانپزشکی منشیه میگفت برادرتونم همیشه زودتر از وقتش میرسه گفتم آخه بابا ما رو اینطوری تربیت کردن. همیشه وقتی قرار بود بریم جایی بابا از اون ساعتی که قرار بود زودتر میومدن خونه و یه ریز هم میگفتن بریم؟ بریم؟  حاضرین؟ ما هم عین مورچه هایی که به لونه شون حمله کردن هر کدوم یه طرف میدویدیم یکی داشت لباس اوتو میکرد یکی برس به دست داشت مو سشوار میکشید و هی میگفتیم بابا الان حاضر میشیم. و مامان بیچاره که تا اون موقع داشت هی به سوالات همه در مورد این که چی بپوشن و چی به چی میاد جواب میداد تازه میرفت سراغ کمدش که هول هولی یه چیزی تن کنه!!! بابا هم که نمیدونم چرا همیشه یه دقیقه ای حاضر میشد شیک و مرتب دم در ایستاده بود و دیگه یه ریز میگفت بریم!!! و این بریم ها تو لحظه ای که مثلا لنگه جورابت پیدا نمیشه!!! یا یه دفعه دکمه لباست همون موقع پوشیدن کنده میشه یا یه لک کوچولو جلوی بلوز تمیزت پیدا میشه!!! درست مثل درل تو مغزت فرو میره!!! و بابا دیگه میرفت تو ماشین می نشست و بوق میزد که دیر شد... حال آن که مثلا ما یه همونی معمولی شام خونه عموم دعوت بودیم...حالا اگه وقت دکتر داشتیم که دیگه اوضاع وخیم تر بود... این بود که هنوزم من هر جا قرار دارم اون استرس دیر به قرار رسیدن باعث میشه که زود برسم...

بیست روزه که شب عیدیه میون این همه کار و با بچه کوچولو در انتظار کارگری هستم که در طول سال به نیازش نه نگفتم و حالا که من به اون احتیاج دارم هی میگه فردا میام و منو تو استرس انتظار میزاره و نمیاد!!!! چرا؟ شاید چون بهم بدهکاره و الانم که بره کشون کارگراست!!! میترسم هم کارگر غریبه بیارم تو خونه... کاشکی همه آدما رو  یه بابای خوش قول مثل بابای من تربیت کرده بود!!!   راستی شما جزو کدوم دسته اید خوش قول یا بد قول؟   

معلم قران یا مبلغ دروغ؟

زنگ قران

معلم قران: چرا دیر اومدید سر کلاس؟

نگار: خانوم مبصر کلاس دومی ها بودیم.

معلم قران: باید زودتر میومدید.

نگار: خانوم ما نفهمیدیم شما اومدید سر کلاس.

نادری(یکی دیگه از بچه ها که با نگار مبصر بوده): خانوم ناظم گفتن که بمونید. نگاه چپ چپ نگار به نادری که یعنی چرا دروغ میگی؟ و پاسخ نادری که: زنگ تفریح خانوم ناظم بهم گفت....

معلم قران: نگار خانوم آدم باید جرئت داشته باشه. چرا اگه خانوم ناظم گفته راستشو نمیگی... خیلی بده آدم ترسو باشه. من باید بدونم شما از کی دستور میگیرید....

مسخره کردن بچه ها و نگاه های تند بچه ها به نگار و احساس غرور نادری و حس تلخ نگار... بغض نگار و قطره های اشک شوری که گونه هاشو نوازش میده...

 معلم قران: خیلخوب دیگه نمیخواد گریه کنی...

 

ساعت تفریح.....

نگار: کی خانوم ناظم بهت گفت؟

نادری: ببخشید نگار یه دفعه اومد تو دهنم دروغ گفتم....

 

زنگ دوم...

بعد از این که معلوم میشه که خانوم ناظم حرفی به نادری نزده و نادری دروغ گفته....

نگاه منتظر نگار برای این که خانوم معلم قران که همیشه از دروغگویی و بهشت و جهنم صحبت میکنه نادری رو بابت دروغی که گفته دعوا کنه یا لا اقل از نگار بابت اونهمه زخمی که به روحش زده عذر خواهی کنه... و متاسفانه دست نوازشی که بر سر نادری کشیده میشه و کلام معلم قرانی که معلوم میشه اینجا نیومده تا رسول کلمات خدا باشه بلکه اومده تا یاد بده که به راحتی میشه حق و نا حق کرد و آب هم از آب تکون نمیخوره نگار رو متاثر تر میکنه.. .

و کلام خانوم معلمی که دو ساله معلم قران نگاره و نگار همیشه شاگرد ممتاز کلاسش بوده: نادری جان برو تو حیاط یه باد بهت بخوره حالت عوض شه.... و این جمله به اون و همه دانش آموزای دیگه میگه که دروغ بگید بیشتر عزیزید و بهشت و جهنمی که گفتم کشک.... و بغض فروخورده نگار که به محض رسیدن به خونه میترکه برای حقی که ضایع شده به دست کسی که همیشه دم از دین میزنه...

 

فردای اون روز توی حیاط

معلم قران که دیگه نه تنها برای نگار محبوب نیست بلکه باعث شده از چهارشنبه ها و حتی قران که همیشه بهش آرامش میداده بدش بیاد: نگار از دست من دلخوری؟

نگار: با نگاهی تلخ و لبخندی اجباری و سکوتی  که هزاران حرف نگفته توشه ... و زنگ بعد معلم قران که فکر میکنه تازگگی ها نگار سرکش شده!!!! : نگار خیلی اخلاقت عوض شده سرکش شدی فکر کنم باید مامان رو ببینم!!!!

 ونگاری که بغضش رو تا توی ماشین بابا تو گلو نگه میداره و تو ماشین بغضش میترکه و صدای شکستن دل پدری که عاشقانه این فرشته کوچولو رو دوست داره. پدر با عصبانیت میخواد بره پایین و حال این معلمو جا بیاره که نگار میگه بسپر دست مامان...

 خدای قشنگم چقدر باید هر چه رشتم پنبه بشه برای احمق هایی که حتی هنوز تو رو ...مهربونیتو عدلتو... نمیشناسن و شدن مبلغ تو و گفته هات در حالی که تو کوچکترین رفتار و اعمالشون میلنگند؟ هی تلاش میکنم که بگم تو اونی نیستی که عدلت اینطوری باشه... باز یکی نمیزاره...کمکم کن...

 

محرابی در میان جنگل...

دو سال پیش تابستون رفته بودیم شمال. یه روز پسر عموم که 6 سالی از من کوچکتره با خانومش اومدن دنبالمون و به اصرار گفتن بریم اسب چین دریاچه ببینیم. من معمولا وقتی میریم شمال دوست دارم همش تو خونه مون باشم انگار خونه با تداعی خاطرات کودکیم بهم آرامش میده ولی با اصرار اونا ما  جوونها!!!  حاضر شدیم و رفتیم.. دریاچه برام اصلا گیرایی نداشت ولی بعد علی (پسر عموم ) گفت بریم جنگل... یه جنگل بکر و دست نخورده... از لای سیم خاردارها رفتیم توی جنگل... وای تا حالا حس کردید تموم وجودتون لبریز خداست؟ هیچوقت نمیتونم حس اون روزم رو بگم... درختهای سر به فلک کشیده ای که بالاهاشون توی مه گم شده بودن... تنه شون پر از خزه بود سبز و زرد و کف جنگل پر از پونه بود. پونه که میدونید یه بویی شبیه به نعنا داره... با راه رفتن روی علفها مخلوطی از بوی علف و نعنا فضا رو پر کرده بود... گاهی صدای یه پرنده از دور میومد. انگار اونجا بهشت خدا بود و خدا با تموم مهربونیش در آغوشم گرفته بود. وقتی بچه ها حرف میزدن حس خوبم از بین میرفت هی گفتم بچه ها تو رو خدا حرف نزنید ... ولی انگار اونا حس منو نداشتند و یه دفعه گفتم تو رو خدا خفه شین!!! که بچه ها غش کردن از خنده!!! رفتم یه جا تنها روی تنه شکسته یه درخت نشستم حس میکردم هر آرزویی کنم برآورده میشه...که آرزوی محالی رو کردم و برآورده شد... همون که به خاطرش نوشتن این وبلاگ رو اونم با این نام شروع کردم...انگار رفته بودم یه مکان مقدس... اون موقع انرژی درمانی هم میکردم (بعد از بارداریم استادم اجازه نداده کار کنم به خاطر اثرش روی اشکان) وای چه لذتی بردم... بعد از اون بچه ها آتیش درست کردن و سیب زمینی کباب کردیم و با چوبهایی که به صورت سیخ درست کرده بودیم سیب زمینی ها رو خوردیم. موقع برگشتن یه بوته از اون پونه ها کندم و آوردم خونه... اون بوته رو تو حیاط دم در تو یه گلدون کاشتم... یعد از اون هر وقت از سر کار میومدم یا از بیرون خسته میومدم و دلم هوای خدا رو میکرد ...یه برگ از پونه مو میکندم  و لای انگشتام له میکردم و با عطرش اون روز رو تداعی میکردم... امروز از اون روزهایی بود که خیلی دلم هوای خدا رو کرده. هوای بودن اساسی شو . هوای آغوش گرم ومهربونشو... هوای عطر دل انگیز حضورشو. اشکانو بغل کرده بودم که یه دفعه صداش تو گوشم پیچید مامان میخوای بهت انرژی بدم؟ تو دلم گفتم آره... گفت برو به اون جنگله... گفتم از اونجایی که وصف العیش نصف العیش شاید با گفتنش شما هم آرامش بگیرید... آخه پونه من زمستون که شد خشک شد... خدا کنه یه بار دیگه بتونم امسال عید به اون جنگل بکر برم و یه بار دیگه اونقدر قوی خدا رو در درونم حس کنم...

سانی و مهرداد...

امروز فقط میخوام برای سانی بنویسم... سانی قشنگم که با روحیه عالی که داشت به همه انرژی میداد. سانی ام اس داره... نمیدونم چه اتفاقی افتاده که انقدر نا امید شده امروز که رفتم وبلاگشو بخونم دیدم پشت کلماتش پر از انرژی های منفیه پر از ضعف و ناتوانی و تصمیم گرفتم این پست رو برای سانی و مهرداد و برای همه اونایی که فکر می کنن که خدا دیگه دوستشون نداره و جوابشونو نمیده بنویسم... برای همه اونایی که تا حالا با نوشته هاشون با رفتارشون و با اعمالشون به دیگرون انرژی میدادن و حالا با رفتنشون یا با تغییر رویه شون نه تنها خودشون رو رها میکنن بین زمین و آسمون بلکه اونای دیگه رو هم به طرف جاده نا امیدی سوق میدن... یادمون نره خدا اون قدرت لایزالیه که عاشق بنده  هاشه و در درون همه ما آدما یه مقدار از اون قدرت و گذاشته. هر وقت دیدیم داره اون قدرته تموم میشه اگه بهش وصل بشیم دوباره باطریمون شارژ میشه. سانی عزیزم شاید من که سالمم غلط زیادی دارم میکنم که در مورد تو  و مشکلاتت که میدونم کم هم نیست مینویسم... نمیخوام به قول خودت الکی بگم اون که مقربتره جام بلا بیشتر بهش میدن. گرچه اینو قبول دارم که خدا هم مثل کارگردانها به هنر پیشه های قدرش نقشهای سخت رو میده... ولی کی گفته که تو محکوم به فنایی؟ چرا نمیتونی کسی رو دوست داشته باشی؟.... مگه ویولت نیست که با تموم مشکلاتش امید رو داره که انقدر دوستش داره(بزنم به تخته)... برای همه ما آدما حتی آدمایی مثل من که ام اس یا سرطان و چمیدونم از این بیماری های خاص نداریم روزهایی پیش اومده که فکر کردیم همه چی تموم شده.. فکر کردیم دیگه هرگز نمیتونیم روزهای قشنگ گذشته رو داشته باشیم...  اما کافیه که بعد از روزهای طولانی بارونی خورشید خانوم از پشت ابرا بیاد بیرون و خلاصه آفتاب همه جارو بگیره تموم اون روزای ابری و بارونی فراموش میشن... تو با رفتن از اینجا و ننوشتن چی نصیبت میشه؟ باز همین دوستای مجازی خیلی روزا اومدن و با نوشته هاشون بهت امید دادن... مگه نبوده؟ با رفتن و ننوشتنت چی تغییر میکنه؟ مشکل ام است حل میشه؟ نه! فقط تنها تر میشی و همه کسانی مثل من که با خوندن نوشته هات انرژی میگرفتن نا امید میشن... رها کردن و رفتن هرگز چیزی رو حل نکرده...همیشه اونایی بردن که موندن و مبارزه کردن... باید بمونی باید سعی کنی با قدرت فکر و تلقین مشکلاتت رو حل کنی... میدونی همه ما آدما یه نیمه گمشده داریم؟ اگه اون نیمه گمشده خودمون رو پیدا کنیم دیگه خوشبختی و به کمال رسیدنمون حتمیه؟ نمیگم با اون نیمه مون زندگی کاملا عالی خواهیم داشت نه زندگی مون فراز و نشیب داره ولی به اون کمال مطلق میرسیم... تو  رو خدا فکر نکنید که خدا فراموشتون کرده... خدا در دردرون ماست مگه میشه یه دفعه صبح پاشی ببینی الکی دو تا پاهات قطع شدن؟ یا سر نداری؟ چطور میشه یه دفعه خدای درونت هم بره؟ یادت باشه تو! نه تو! همه ما آدما مثل محرابیم مقدس و پاک و در درون همه ما یک خداست خدایی که هرگز... هرگز ما رو تنها نمیگذاره...پست های قدیمیمو خوندی؟ تو تموم لحظه های بد بازم شاکرش بودم. چون اون صلاح من و تو رو از خودمون بهت میدونه.. سانی کتاب در آغوش نور رو خوندی ؟ مال بتی جین ایدی هست اگه نخوندی توصیه میکنم بخونی...جلد یکش رو ... و کتاب گفتگو با خدا که داستان واقعی گفتگوی یک انسان به پوچی رسیده با خداست... و تحولاتی که بعدا پیدا کرده...و کتاب شفای زندگی لوییز هی که سرطان پیشرفته شو با نیروی فکر خوب کرده؟ اونام آدمن عین ما. فقط خودشون رو باور دارن همین... به هر حال چون این پستم طولانی شده دیگه تمومش میکنم ... دوستان خواننده هر کی دوست داشت میتونه برای امید دادن به سانی عزیز  و مهرداد نا امید..کامنت بزاره گفتم بیان بخونن... (سانی جان اگر بیخود قضاوت کردم منو ببخش...)  

خونه تکونی دلها!!!

عید نزدیکه باورم نمیشه که سال 83 به این زودی تموم شد دیشب با خودم فکر میکردم سال 83 تموم شد و من تو این سال چه کردم؟ چقدر به حال دیگران مفید بودم؟ چند تا دل رو شاد کردم؟  جند تا دل رو شکوندم؟به چند نفر که دست نیاز یا نگاه نیازمندشون رو به من دوخته بودن نه گفتم؟ به چند تاشون کمک کردم؟ کلا سالی که دیگه داره نفسهای آخرشو میکشه چقدر برام پر بار بوده؟ تا چه اندازه به هدفم که تعالی روحم بوده نزدیک شدم؟ اگه هر سال این برآوردها رو انجام بدیم پیر که شدیم یه دفعه از کارهایی که ندانسته کردیم غافلگیر نمیشیم!! درست مثل شاگرد تنبلها که تازه آخر سال یادشون میفته ببینن معلمشون چقدر درس داده و چی بارشونه!!! اگه هر کدوم از ما آدما واسه هر سال یه سررسید تو قلبمون داشتیم دیگه الان ورقهای آخرش بود اونوقت سر رسید قلبمون رو ورق میزدیم که ببینیم تو یه سال گذشته چند مرده حلاج بودیم... اگه این سررسید ورود و خروج عشق و محبت توش درج میشد خیلی خوب بود... دل شکستنها هم همینطور... عید نزدیکه... خونه تکونی هاتون رو شروع کردید؟... انقدر مثل همیشه درگیر زندگی مادی مون شدیم که باز معنویات فراموشمون شده... خونه تکونی دلهامون از کینه و دلتنگی.... بیاید از امشب شروع کنیم وقتی شب شد و رفتیم تو رختخواب از یه گوشه دلمون که از بقیه جاها گرد و غبار بیشتری گرفته شروع کنیم... باید جلاش بدیم.. باید پاکش کنیم از دلخوری و کینه ها... باور کنید خودمون و روحمون از همه جای خونه مهمتریم... یه دستمال سفید و نو از جنس عشق بردارید و با اشک خوب بشوریدش و خوب خوب همه جای قلبتون رو  تمیز کنید... اونقدر تمیز که نشه فهمید یه روزی اینجا غبار دلتنگی و نفرت بوده... این کارو بکنید و لذتشو ببرید...

فرشته ای به نام نگار....

نمیدونست از کجا بنویسه... یا از چی بنویسه که همه رو خوشحال و راضی کنه... دو شب بود که به خاطر تب فرزندش خوب نخوابیده بود... خدا رو شکر که تا شیش ماه دیگه لازم نبود که بهش واکسن بزنه....نزدیک عید بود و هزار کار نکرده داشت. خریدهای شب عید... خونه تکونی عید... خریدعیدیها...  دندونسازی ...سر کار رفتن و   ... همه کارهایی که داشت تو ذهنش تاب میخوردن و تاب میخوردن و انگار تبدیل میشدن به یه گرداب که همه چی رو میخواستن بکشن تو... سرش از بیخوابی منگ بود... رختاشو شسته بود ولی نای این که ببره پهن کنه نداشت...ظرفای نهارش نشسته بود و هنوز کاری واسه شام نکرده بود... کارگرش هم شب عیدی قالش گذاشته بود... کاش اون فرشته توی سیندرلا حقیقی بود اونوقت میتونست بیاد و همه جا رو به یه چشم به هم زدن مرتب و تمیز کنه...شیشه ها رو تمیز کنه پرده ها رو بشوره و بزنه... ظرفای نهار و بشوره و بقیه آشپزخونه رو مرتب کنه!!! خریدها رو انجام بده... کار دندونشو بدون این که یه عالمه تو ترافیک اسفند ماه بمونه انجام بده و خلاصه این که اونم بره بخوابه تا خستگی این دو سه روزه در بره... یه دفعه یاد سال تحویل افتاد.. آخه اول فروردین تولدش بود... واسه اون هر سال عید یه حال و هوای دیگه ای داشت هم سال نو میشد و هم تولدش بود... یه دفعه انگار با فکر تولدش همه خستگی ها از تنش بیرون رفت... پاشد رفت یه فنجون قهوه داغ درست کرد... گفت اول از همه باید وبلاگمو آپدیت کنم... بعد میرم رختارو پهن میکنم... اصلا فکر میکنم اون فرشته مهربون در درون منه و داره توسط من همه کار میکنه... باید یه زنگ دیگه به کارگره بزنم... باید بدونه که حتما منتظرشم... فردا باید بچه رو ببرم دکتر آخه چکاپ هفت ماهگیشه.. چقدر این چکاپ ها لذت بخشن چون نوید سلامتی بچه و بزرگتر شدنشو میدن... هر یه قلپی که از قهوه داغش میخورد انگار خستگی جاشو به شادابی میداد... باید هر جوری بود به همه کسانی که براش کامنت گذاشتن سر میزد... یه آن برگشت و خورشید خانومو رو دید که از پشت پنجره خودشو دعوت کرده تو!!! اومد به خورشید لبخند بزنه دید دخترش که یواشکی داشته متنشو میخونده داره رختاشو پهن میکنه.. حس کرد چقدر خوشبخته... اون یه فرشته مهربون تو خونه اش داشت که اسمش نگار بود... بلند شد رفت فرشته اشو در آغوش گرفت و بوسید و از انرژی به نام عشق لبریز شد... متنشو نوشته بود بی اینکه خودش بفهمه... مطمئن بود که این نوشته ها میتونن هر کسی رو که اونا رو بخونه شاد کنن چون پشت این کلمات دنیایی از عشق و آرامش بود... و اون این عشق و آرامشو هدیه کرد به همه کسانی که برای خوندن نوشته هاش میان...

مادر یا زندانبان؟

به خدا نمیدونم چکار کنم. تو این دنیایی که انقدر نا امنیه که من که یه زن 37 ساله هستم وقتی میرم بیرون باید دو تا چشم دارم دو تا دیگه هم قرض کنم… تو این دنیایی که هر کسی با هر شکل و شمایل میتونه دزد باشه یا یه تجاوزگر… تو این روزایی که از عمله تا دکتر دندانپزشکش ممکنه به علت بیماری روحی و مشکلات کودکی بخوان به روح و جسم دیگری تجاوز کنن نگارم هی غر میزنه به جونم که چرا  نمیزاری من با دوستم برم تا خیابون بالایی دفتر بخرم؟ چرا نمیزاری دوستم میره تا نونوایی منم برم! به خدا خسته شدم با هر زبونی بهش میگم که مادر من شاید مادرای دیگه دل گنده باشن شاید خبر از اینهمه نا امنی نداشته باشن آخه اگه تو رفتی و یه دفعه یه ماشین درش باز شد و دستتت رو کشید و انداختت تو ماشین و با خودش برد من خاک برسر چه کنم؟ که تو همه زندگیمی؟ تا کی چشم انتظار اومدنت بمونم؟ ناراحت میشه و میره گریه میکنه و در به هم میکوبه (درست این قسمتش عین خودمه چون همیشه وقتی عصبانی میشدم در به هم میکوبیدم!) هر چی از خودم مثال میزنم که منم یه روزی مثل تو خیلی آزادی ها رو میخواستم که نداشتم و اون موقع فکر میکردم که مامان بابای فلانی که دخترشون اونقدر آزاده چقدر ماهن ولی حالا که خودم مادر شدم میفهمم که مادر و پدر من کار درست رو میکردن بازم دو روز دیگه میاد در گوشم هی وز وز میکنه که مامان چرا نمیگذاری من با دوستم برم تا کتابفروشی و بیام؟ میدونم دوستاش مسخره اش میکنن.آخه طبقه بالاییمون که اونم اسمش نگاره و دوم راهنمایی هست یه مسیر طولانی تا مدرسه رو به تنهایی میره… ولی چه کنم؟ خوب هر کس یه جور دوست داره بچه اشو تربیت کنه. آخه یه بچه کلاس پنجم که همیشه دستش تو دست مامان و بابا بوده یه دفعه رهاش کنی ؟ الانم اونقدر اومد موی دماغم شد که بره با نگار بالایی دفتر بخره تا دعوامون شد… دعوا که نه ولی آخرش همون در کذایی بهم خورد و خواست به باباش زنگ بزنه راضیش کنه که بابا هم خوشبختانه سمینار بود و با دلخوری گفت میرم پیش نگار …. چه کنم؟ به خدا نمیدونم. بگم برو. بعد میگه تو اون کوچه رو گذاشتی خوب حالا یه کوچه بالاتر چی میشه و یه کوچه یه کوچه یه روز میبینی که دیگه حرف نه تو خریداری نداره… تو رو خدا کمکم کنید …. فکر نمی کردم انقدر زود مشکلات بین دو نسل شروع بشه… بزارم بره و دل بسپرم به خدا؟ این نا امنی رو چه کنم؟ اونم منی که تو دبیرستانم و میدونم که چه خطراتی در کمینه! نزارم و از خودم براش تصویر یک زندان بان رو بسازم؟…..نمیدونم…

سقاخونه ای که غریبانه زیر پا له شد...

از محل کارم که میام خونه سر راهم یه سقا خونه است... یه گودی توی دیوار با کاشی های سفید و یه شمائل از حضرت عباس ...  این سقا خونه بیش از 70 سال قدمت داره  و میگن یکی از پر طرفدارترین سقاخونه های تهرونه که خیلی حاجت میده. من یکی که خیلی نذرش میکردم... اون عکس زیبا با قاب چوبی و دری که صدها قفل و پارچه سبز بهش گره خورده به امید گشوده شدن قفلها و گره ها و شعله های لرزان شمع هایی که با هزاران امید روشن شدند یه حال روحانی به اون محل داده.. امروز که پیاده از کنارش رد میشدم دیدم دارن دیوارشو خراب میکنن فکر کردم میخوان مرمتش کنن. از آقایی که معلوم بود اونجا مسئول کارگراست پرسیدم: چیکار میکنین؟ گفت: داریم سقا خونه رو خراب میکنیم!  پرسیدم:چرا؟ گفت: آخه اینجا مرکز قرار و ملاقات عشاق شده بود! اون خانوم چاقی که اینجا شمع میفروخت مواد مخدر هم می فروخته!!! گفتم: من که خیلی از  این سقا خونه حاجت  می گرفتم... گفت اون به خاطر دل خودتون بوده ربطی به سقا خونه نداره!!! ما 6 ماهه داریم در مورد این سقا خونه تحقیق میکنیم هیچ ریشه مذهبی نداشته... تموم راه تا خونه داشتم به این فکر میکردم که چقدر آدم با اعتقاد به این سقا خونه شفا گرفتن.. یا به خواسته هاشون رسیدن و ما چه راحت میتونیم باورهای دیگران رو نادیده بگیریم و زیر پا له کنیم یا حلقه های اتصال اونا رو با خدا تخریب کنیم... خوب اگه اون خانوم اونجا مواد میفروخته اونو میگرفتید!!! چرا سقا خونه رو خراب کردید... یعنی با تخریب سقاخونه اون خانوم دیگه کار خلاف نمیکنه!!! متاسفانه ما آدما خیلی از اوقات که از حل کردن مسئله عاجزیم صورت مسئله رو پاک میکنیم... و حالا اون آقایون امشب خوب و با خیال راحت میخوابن چون دیگه سقا خونه ای نیست که در کنارش خانومی به بهانه فروش شمع به جوونهامون مواد مخدر بفروشه و دیگه هیچ کوچه و خیابونی تو این شهر درندشت نیست که توش دخترا و پسرامون با هم قرار بزارن... و به قول اون آقا اینجا که مرکز فساد بود خراب شد...  

جوابی برای شیرین...

شیرین عزیزم سلام ...اولا خوشحالم که یه اتفاق باعث شده که تو با وبلاگ من آشنا شی... که البته این اتفاق هم حتما بی دلیل نبوده. تو اومدی تا منو به اشتباهاتم واقف کنی... عزیز دلم راست میگی ... من خودم توی یکی از پستهام نوشتم که نباید قضاوت کرد ولی بعد توی یه پست دیگه خودم قضاوت کردم...اولا بزار بهت یه چیزی بگم متاسفانه در کودکی چیزایی رو به ما یاد دادن که خیلی هاش اشتباه بوده… مثلا احساس گناه کردن که بدترین چیزه.. اینکه برای هر کار اشتباهی که انجام میدیم احساس گناه کنیم یا این که از بچه گی ما رو از خدا ترسوندن که اگه فلان کارو کنی مستوجب جهنم خدایی. به جای این که به خاطر عشق به خدا گناه نکنیم یاد گرفتیم که به خاطر ترس  از خدا گناه نکنیم... .... خلاصه این که برای این که درست زندگی کنیم باید یه سری از اون اعتقاداتی رو که از کودکی در ذهن ما کردن بریزیم دور... مثلا خود من 37 سال با یه سری اعتقادات بزرگ شدم حالا که دارم سعی میکنم خودمو اصلاح کنم ممکنه یه دفعه یه اشتباهی هم ازم سر بزنه... ( که حتما هم میزنه!) اونم قضاوت نکردن که خیلی سخته. هی یادت میره که نباید قضاوت کنی... ولی باور کن اون خانومی که من در موردش صحبت کردم بچه ها رو اذیت میکرد. باور کن قصدم تعریف کردن از خودم نیست... ولی من موقع تصییح اوراق بچه ها و نمره کلاسی دادن بهشون به تنها چیزی که فکر نمیکردم رابطه ام با بچه ها بود. یعنی حتی اونی که شاگرد اذیت کنی سر کلاس بود (که به ندرت همچین شاگردی داشتم) تو نمره دادن بهش بیشتر دست و دلبازی میکردم که یه وقت فکر نکنه خواستم تلافی کنم. ولی این خانوم پارسال نمره کلاسی  بچه هایی رو که سر کلاسش از من تعریف کرده بودن یا به نوعی اذیتش کرده بودن رو تک داده بود اصلا نگاه به درسشون نکرده بود. این میشه خصومت شخصی... معلمی شغل بسیار سخت و حساسی هست.منظورم  درس دادنش نیست! آروم کردن و کنترل بچه ها هم نیست! از این نظر سخته که فقط یک حرکت یا یه حرف یا یه رفتار نادرست معلم میتونه سرنوشت اون دانش آموز رو تغییر بده. من همیشه میگم اگه یه روزی تو محبتم به یه دانش آموز تو راهنماییم تو نمره دادن کلاسیم (چون ورقه که قانون داره و بارم بندی) حتی تو لبخندم به دانش آموزی که لبریز غمه خساست کردم و اون دانش آموز به خاطر رفتار حساب نشده من درس رو رها کرد و به راهی نادرست افتاد من هم در گناهش شریکم . اینو قبول داری؟ چون من بستری شدم برای رشد گناه اون... حالا حتما نباید دانش آموز باشه فرزندم... خواهرم ... برادرم ..دوستم... من اینو گفتم ... تمام شاگردای این خانوم از سخت گیری های بیموردش و درس دادن بدش در عذابن. و چند بار هم به اداره شکایت کردن. اینو گفتم... میدونم که بازم اسمش قضاوته ولی گاهی لازمه که من اینجا یه چیزایی رو بگم که در کنارش یه چیزایی رو یاد بگیرم... نمیدونم بقیه چه نظری دارن...

با آدمای حساس چه برخورد ی میکنید؟

حالم از سه شنبه تا حالا گرفته است یعنی راستشو بخواهید یکی حالمو اساسی گرفته. خیلی سعی کردم اینجا ننویسم دلم نمیخواد وقتی یکی میاد به جایی که قراره یه کم به خدا نزدیکتر بشه غم تو دلش راه پیدا کنه ولی چه میشه کرد. نشد. اصلا انگار این روزای محرم یه جوری با خودشون غم دارن. ما هم که یه هیئت بغل خونه مونه و شبا دسته ها میان از زیر پنجره پذیراییمون رد میشن و اشعارشونم انقدر سوزناکه که اگرم حالتو یکی نگرفته باشه حالت گرفته میشه!  بگذریم خواستم از شما راهنمایی بخوام. اگه مجبور باشید با یه آدم حساس که از کنارش رد میشی دلخور میشه رفت و آمد کنید چه میکنید؟ آدمی که نامهربون نیست ولی اشکال داره! یعنی تا باهاشی خوب و خوش و خندونه بعد که رفتی دیالوگهای رد و بدل شده و رو پیش خودش تکرار میکنه و بلاخره از توش یه چیزی در میاره و بعد یادش میفته که باید از دستت دلخور شه. بعدم یکی رو واسطه میکنه که برو به طرف بگو فلان حرفی که در مورد عمه ات زدی منظورت به من بود!! فلان چیزی که در مورد اون خانومه زدی هدفت من بودم و.... خلاصه تو میمونی و یه دل پر درد که نه این دندون خراب رو میشه کند انداخت دور نه نگهش داشت... تازه خانوم ناراحتن که چرا بیشتر نمیای و بری!! بابا همون سالی دو بارشم که تو نمیزاری یه خاطره خوش ازش بمونه!!! به خدا نمیدونم چکار کنم بچه ها. اگه حسب خیلی از روابط نبود ارتباطم رو انقدر کم می کردم که به همون سالی یه بار عید منتهی شه حیف که من ایشون رو دائم میبینم!!!! حالا نه خونه خودم و خودش جاهای دیگه. بدبختی اینه که ازش بدم هم نمیاد!!!! (پس حالا که انقدر خنگم نوش جونم نه؟ ) حسابی مستاصل شدم. نه متاسفانه آدمی هستم که بتونم کسی رو تحویل نگیرم نه آدمیم که بتونم تیکه بپرونم تا دلشو برای این که دلمو سوزونده بسوزونم نه میتونم قطع رابطه کنم. خوب پس بگید چشمت کور بسوز و بساز!!! ولی نه واقعا اگه شما جای من بودید با این آدمای حساس که از کنارشون رد میشید زود دلخور میشن چه میکردید؟